ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خندیدن یا گریستن ... مساله این است ؟!!!
۳۰ بهمن ۱۳۸۸, ۰۱:۲۳ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۰ بهمن ۱۳۸۸ ۰۱:۲۶ صبح، توسط safirashgh.)
ارسال: #1
خندیدن یا گریستن ... مساله این است ؟!!!
آقا خشته نباشید!" کلاس ناگهان از خنده منفجر شد. این جمله عرفان زاغی به منزله طبل آغاز جنگ بود. سیل متلک های نیش دار از گوشه و کنار کلاس نثار آقای به اصطلاح ارجمند می شد. بهرام پینوکیو که در حالت عادی نیز وقتی لب به سخن می گشود همه از خنده روده بر می شدند، صدای نخراشیده اش را باریک نمود و گفت: "آقا راشت میگه. الان ژنگ میخوره." حتی دکتر عینک که همواره به مطالعه و یادداشت برداری مشغول بود و گفته میشد تنها سیزده بدر هر سال چند جمله ایی از دهانش خارج می شود، از بالای عینک تلسکوپی اش نگاهی به آقای ارجمند انداخت و گفت: "آقا درش امروژ خیلی شَخت بود. ترا خدا بَشه دیگه"

جناب ارجمند که کم کم از خماری تنش به خارش افتاده بود، لبخندی زد و با صدائی که تنها به گوش دوستان ردیف اول می رسید، پایان کلاس را اعلام نمود. اما این پایان، آغازی بود بر پرانش (بر وزن همایش) مزه از سوی دیگر دوستان. وقتی از کلاس خارج می شد جماعتی انبوه به دورش حلقه می زدند حتی دانش آموزان دیگر کلاس ها نیز به این جمع می پیوستند اگر کسی از دور این خیل جمعیت را می دید،گمان می کرد که در آنجا آش یا حلیم نذری توزیع می کنند. هر کسی به اندازه وسع قریحه اش چیزی می پراند. عده ایی نیز خود را به هر دری می زدند تا سوالی مطرح نمایند و جناب ارجمند را به حرف زدن وادارند. یکی از نظریه فیثا غورس ایراد می گرفت دیگری قضیه تالس را زیر سوال می برد و دوستی نیز از رابطه میان قانون سوم نیوتن و اقلیدس می پرسید. نیما ویولن که حتی برای شمردن انگشتان دستش نیز به ماشین حساب احتیاج داشت، ادعا می کرد که محاسبات ذهنی اش نشان می دهند که جذر هفدهم عدد "پی" با لگاریتم این عدد در مبنای 6 برابر است. ادعایی که هیچ کم از ادعای پیامبری نداشت. انصافاً دوستان چنان مطالبی را مطرح می کردند که نوعروس بیوه را نیز به خنده وا می داشت. در برخی موارد خنده ها چنان از ته دل بود که کار به جاهای باریک می کشید. جالب اینجا بود که جناب ارجمند به تک تک سوالات پاسخ می داد و علیرغم اینکه مطمئن بود که شاگردانش روزنامه ورزشی را نیز به زور می خوانند لکن در پاسخ به هر سوال، پس از نوشتن یکی دو صفحه معادله پیچ در پیچ، چند کتاب را نیز برای مطالعه بیشتر معرفی می نمود. البته از حق نگذریم، انصافاً سواد بالایی داشت. شاید بخاطر همین سوادش بود که مدیر مدرسه، اعتیاد او را نادیده می گرفت.

روزی به اتفاق چند تن از دوستان برای یافتن آثار جرم به سراغ کیف دستی جناب ارجمند رفته بودیم. اگرچه هرچه تجسس نمودیم نتوانستیم اثری از نخود سیاه بیابیم لکن در میان خرت و پرت های درون کیف، چشم مان به شناسنامه جناب ارجمند افتاد. از قرار معلوم 40 سال بیشتر نداشت اما ظاهرش بیش از اینها را نشان می داد. در اوایل سال که به مدرسه ما آمده بود چند تار موئی زینت بخش سرش بود لکن با آمدن فصل زمستان و سرد شدن هوا آن چند شوید نیز خشک شدند و کله جناب ارجمند کاملاً بری از هرگونه مو شده بود و ناخودآگاه شلغم نپخته را در ذهن انسان تداعی می نمود. هنگام راه رفتن هریک از پاهایش به سوئی می رفتند. حتی گاهی مواقع سکندری می خورد و با زحمت تعادلش را حفظ می کرد. خلاصه اینکه در هریک از اعضا و جوارحش نقصی یافت می شد. آتش اعتیاد چنان در وجودش زبانه می کشید که گاهی اوقات در حین درس دادن، خماری امانش را می برید و به بهانه هایی واهی کلاس را به مقصد آزمایشگاه ترک می کرد و پس از چند دقیقه، شاداب و سرحال باز می گشت. حتی یک بار به تعقیب وی پرداختیم و مشاهده نمودیم که از درون کیف دستی اش چیزی بیرون آورد و به دهان گذاشت لکن هرچه تلاش نمودیم نتوانستیم ایشان را حین ارتکاب جرم دستگیر نمائیم که اگر چنین می شد از جانب نمره پایان ترم خیالمان راحت می شد.

به هر روی وجود جناب ارجمند برای ما نعمتی بود. حداقل هفته ایی دوبار، یک دل سیر می خندیدیم. از آنجائی که تا کنون در تاریخ آموزش و پرورش دیده نشده است که دبیری از جانب دانش آموزان ملقب به نامی نشود، جناب ارجمند نیز دارای القاب مختلفی بود که اهم آنها عبارت بودند از "آق شیره ایی"، "اکبر مُفنگی" و "کچَلک".

اوایل اردیبهشت ماه بود که ناگهان جناب ارجمند از حضور در کلاس امتناع فرمود. همواره رسم روزگار بر این بوده است که:

روز غیبت استاد

روز شادی دانشجوست

روز جشن و آزادی


لکن از غیبت او

هیچ دلی شاد نشد

احدی خنده نکرد

گره از اخم کسی باز نشد

گرچه آزاد بودیم و بیکار

کسی از مدرسه بیرون نخزید

هیچ کس جیم نشد


چند جلسه ای از غیبت جناب ارجمند می گذشت که در یکی از روزها که همگی در کلاس خالی از ارجمند نشسته بودیم ناگهان نیما ویولن نفس زنان وارد کلاس شد و خبر دستگیری جناب ارجمند را به اطلاع عموم رساند. وقتی منبع خبر را جویا شدیم گفت که با دو چشمان خودش دیده است که چند مامور وارد مدرسه شده اند. گویا آمده اند از دانش آموزان در مورد اکبر مُفنگی سوالاتی بپرسند. در این هنگام زنگ مدرسه به صدا در آمد و مدیر از طریق بلندگو تمامی دانش آموزان را به حیاط مدرسه فراخواند. همه از اینکه در وسط روز و در آن گرما به حیاط فراخوانده شده بودند متحیّر بودند. وقتی همه به صف ایستادیم ابتدا مدیر مدرسه دانش آموزان را به سکوت فراخواند و سپس میکروفون را به یک از آن مامورهایی که در مدرسه حضور داشت سپرد. همه هم قسم شده بودیم که هیچ حرفی علیه آق شیره ایی نزنیم. حتی خسرو آرنولد با چاقوی جیبی اش دکتر عینک را تهدید نموده بود که اگر سخنی بگوید، پشت مدرسه زبانش را از بیخ خواهد برید.

هوا به حدی گرم بود که احساس نمودیم حیاط مدرسه و تمام محتویاتش به دور سر مان می چرخد. از حرفهای آن مامور ستاره بدوش تنها چند کلمه ای دستگیرمان شد:

"اکبر ارجمند..... جبهه.... شیمیایی ....فرمانده ..... پای مصنوعی..... شهید"
بسم الله

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، کبوتر حرم ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا