ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 69 رأی - میانگین امیتازات: 4.59
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
درس های زندگى/کوتاه
۲ مرداد ۱۳۸۸, ۰۷:۵۹ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۴ دي ۱۳۹۳ ۱۱:۳۳ صبح، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
درس های زندگى/کوتاه
" جای پا "


خوابی دیدم ...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم . بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد . در هر صحنه ، دو جفت پا روی شن دیدم . یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا .
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد ، به پشت سر و به جای پاهای روی شن ها نگاه کردم . متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت پا روی شن بوده است . همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است . این واقعا برایم ناراحت کننده بود و از خدا سوال کردم :
" خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم ، در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام ، فقط یک جفت جای پا وجود داشت . نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی ؟! "
خدا پاسخ داد : " بنده ی بسیار عزیزم ، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت . اگر در آزمون ها و رنج ها ، فقط یک جفت جای پا دیدی زمانی بود که تو را در آغوش گرفته بودم . "
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
صفحه 13 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۹ تير ۱۳۹۲, ۰۶:۵۲ صبح
ارسال: #121
RE: شاه کلید...
Rose نماز اول وقت عالیه ولی خیلی چیزای دیگم باید باشه تا شاه کلید بشه.

Rose سالها دل طلب جام حم از ما میکرد ...... وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است ..... طلب از گمشدگان لب دریا میکرد Rose
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب
۳۰ تير ۱۳۹۲, ۱۱:۰۳ صبح
ارسال: #122
Lightbulb RE: "داستانهای عبرت آمیز"
پادشاه و نابینا

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»

پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌

سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟


هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.

مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟

نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.

مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»


منبع: بیتوته

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط mah19 ، nilforoosh ، فاطمه گل
۲۱ مرداد ۱۳۹۲, ۰۵:۱۷ عصر
ارسال: #123
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد...
به محض شروع حرکت قطار، پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که همای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد، فریاد زد.
پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنن!
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند..
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد. پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
باران شروع شد. چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد. پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین عالان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من، برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.
فکر کن خود تو بعد از 25 سال بتوانی ببینی . درختان ، رودخانه، ابرها، آدمها، اشکها، لبخندها و... و شکر کن که تمام این سالها چه نعمتی همیشه با تو بوده... آن قدر که برایت کاملاً عادی شده ...
و سعی کن دیگران را بهتر درک کنی
خداوندا متشکریم!

مشکلات انسانها در دنیا به فرمایش حضرت علی (ع)
1- پیش می خواهند 2- بیش می خواهند 3- از آن خویش می خواهند
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed
۲۲ مرداد ۱۳۹۲, ۱۰:۰۲ صبح
ارسال: #124
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
به نام مهربانترین
خداوند در جهان دیگر به بنده اش می گوید:
من بیمار بودم و تو به عیادتم نیامدی!
من از تو غذا خواستم اما تو مرا اطعام نکردی!
من از تو آب خواستم اما تو مرا سیراب نکردی!
انسان می گوید:
خداوندا! چگونه ترا عیادت می کردم در حالی که تو هیچگاه مریض نمی شوی.
مهربانا! چگونه ترا اطعام می نمودم در حالی که تویی سرور جهانیان و روزی رسان تمام عالمیان.
پروردگارا! چگونه ترا سیراب می کردم در حالیکه تو خود سیراب کننده تشنگانی.
خداوند می فرماید:
فلان بنده من بیمار شده بود و تو عیادتش نکردی. اگر او را عیادت می کردی او را با من می یافتی و مرا ملاقات کرده بودی.
بنده ای از بندگان من از تو آب و غذا خواست و تو به او ندادی. اگر او را اطعام می کردی و سیراب می نمودی مرا سیر و سیراب کرده بودی.
و من با خود می اندیشم که چقدر حیف اگر این احساس را تجربه نکنیم.

مشکلات انسانها در دنیا به فرمایش حضرت علی (ع)
1- پیش می خواهند 2- بیش می خواهند 3- از آن خویش می خواهند
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط nilforoosh ، hamed ، آشنای غریب ، فاطمه گل
۱ شهريور ۱۳۹۲, ۰۵:۵۲ عصر
ارسال: #125
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت
و از شاگردان خواست بهترین جمله کوتاهی را که با آن زندگی انسان می تواند همیشه در مسیر درست قرار
گیرد ، روی آن بنویسند
شاگردان هفته ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتند
اما شیوانا هیچ کدام را نپسندید
روزی مردی ژنده پوش با چهره ای زخمی و خسته وارد دهکده شد
به خاطر سر و وضع به هم ریخته اش هیچکس در دهکده به او غذا و جا نداد
مرد زخمی پرسان پرسان خودش را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت
شاگردان او را نزد شیوانا بردند
یکی از شاگردان گفت :
استاد به گمانم این مرد فراری است
حتماً خطایی انجام داده و به همین خاطر می گریزد
و اکنون که نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشند
و اگر او را اینجا پیدا کنند حتماً برای ما صورت خوشی نخواهد داشت
شاگرد دیگر گفت :
سر و صورت زخمی او نشان می دهد که اهل جنگ و درگیری است
لابد یکی از راهزنان است که با فریب به دهکده آمده است تا چیزی برای سرقت پیدا کند
شاگرد بعدی گفت :
به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچکس جرات نکرده به او کمک کند
شاید دیر یا زود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز مریض شویم !
اما شیوانا وقتی مرد غریب را درآن وضع دید بی اعتنا به حرف های شاگردانش
بلافاصله از آنها خواست تا به تازه وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و لباسی مناسب بر تنش بپوشانند
و بگذارند خوب استراحت کند
آن مرد چند هفته به راحتی در مدرسه ساکن بود
یک روز مرد تازه وارد که حسابی استراحت کرده بود وارد کلاس شیوانا شد و گوشه ای نشست و به حرف های
او گوش داد.
شیوانا در پایان کلاس از مرد خواست تا اگر دلش میخواهد برای بقیه چیزی تعریف کند
مرد گفت : تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور است که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر
کرده
و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده
و زخمی و خسته موفقش شده تا خودش را به مدرسه شیوانا برساند
او گفت که خانواده اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده می رسند تا او
را به خانه اش بازگرداند
مرد غریب گفت اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگزار است
و به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغ زیادی به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شود

همه شاگردان یک صدا فریاد شادی کشیدند و از این که فرد سخاوتمندی قبول کرده در کارهای انسان دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند بسیار خوشحال شدند
وقتی کلاس درس تمام شد ، مرد تازه وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کرد
و گفت به نظر من می توانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنادار کنید
طوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیرد
شاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه وارد گوش کردند و از او خواستند اگر جمله ای به نظرش می رسد بگوید
تازه وارد گفت :
من پیشنهاد میکنم روی تابلو بنویسید :
گاهی اوقات نگاهت را نگاه کن
چرا که ما آدم ها معمولا فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه می کنیم
و با قالب های ذهنی خودمان نگاه مان را روی چیزهائی متمرکز می کنیم که ممکن است درست و مناسب
نباشد
اما اگر انسان یاد بگیرید که گاهی نیم نگاهی به نگاه خودش بیاندازد و بی پروا چشمانش را به هر چیزی خیره
نکند
آنگاه از روی کنترل مسیر نگاه می توان از خیلی قضاوت های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و
صاحب نگاهی پاک و پسندیده شد
شیوانا بلافاصله این جمله تازه وارد را پسندید
و گفت که روی تابلو بنویسید : گاهی نگاهت را نگاه کن

بگذار دیگران تا میتوانند سنگ باشند تو از نژاد چشمه باش
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، mah19 ، بشارت ، آشنای غریب ، فاطمه گل
۱۰ مهر ۱۳۹۲, ۰۱:۴۱ صبح
ارسال: #126
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد
و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت
و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت :
از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم
و همه گفته اند که جواب من نزد شماست !
تو که در این دیار استاد بزرگی هستی
برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم
که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود ؟
شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت :
جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری
و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی
برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد
و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد
نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت :
تکلیف امروز شما این است!
از این رودخانه عبور کنید
و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید
حرکت کنید!
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند
و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند
بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند
بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند
و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند
بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت :
این دیگر چه تکلیف مسخره ای است؟
اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند
خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند
و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند ؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت :
نکته همین جاست!
خودت باید پل خودت را بسازی!
روی این رودخانه دهها پل است
این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست!
اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری
در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی
و روی آن قدم بزنی!
تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است :
اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی
دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی
باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت
و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر
و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی
منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند
پل من به درد تو نمی خورد!
پل خودت را باید خودت بسازی!

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط mah19 ، فاطمه گل ، nilforoosh ، hamed
۱۰ مهر ۱۳۹۲, ۰۴:۰۵ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۰ مهر ۱۳۹۲ ۰۴:۰۶ عصر، توسط nilforoosh.)
ارسال: #127
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
Rose در تایید این داستان بسیار جالب و پند اموز این نکته را اضافه کنم که برای رسیدن به آرامش و دیگر هدفها باید جهان پیرامون خودت رو خودت تغییر بدی و بسازی. آنچنان که شایسته است و تو می خواهی.

Rose سالها دل طلب جام حم از ما میکرد ...... وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است ..... طلب از گمشدگان لب دریا میکرد Rose
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط mah19 ، فاطمه گل ، آشنای غریب
۱۲ مهر ۱۳۹۲, ۰۸:۱۶ عصر
ارسال: #128
RE: "داستانهای عبرت آمیز"
وخداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آنکه خود انها بخواهند

خدایا دستانم خالی اند و دلم غرق در آرزوها ، یا دستانم را توانا کن یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، hamed ، nilforoosh
۲۶ آبان ۱۳۹۲, ۰۱:۵۱ عصر
ارسال: #129
یک داستان پندآموز
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.

[/color][/b]

همین که تو می دانی
“دوستت دارم”
کافیست …
بگذار
خفه کند خودش را دنیـا................
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، nilforoosh ، آشنای غریب ، hamed ، Entezar
۴ آذر ۱۳۹۲, ۱۰:۱۹ صبح
ارسال: #130
Lightbulb RE:قضیـه من و دل کنـدن از کفـشهای قدیـمی ام ...
[color=#000066 id=yui_3_13_0_ym1_1_1385361158993_5727]
دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی ام بودند
دلم نمی آمد دورشان بیندازم
هنوز همان ها را می پوشیدم
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
و می گفتم: چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم

می نشستم و می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار
می نشستم و می گفتم: خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم و فقط می گفتم و می گفتم

پارسایی از کنارم رد شد
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است
و زیباترین خطر؛ از دست دادن ...

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای؛ برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور
جرات کن و کفش تازه به پا کن.
شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای

رو به پارسا کردم، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد: من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام

هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت

حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست
وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست

سر تا پای‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ می‌كنم، می‌شوم‌ قد یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌
كه‌ ممكن‌ بود یك‌ تكه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یك‌ خانه
یا یك‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یك‌ كوه
یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛
یا حتی‌ خاك‌ یك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره

یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هیچ‌ وقت
هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاك‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاك
اما حالا یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد
ببیند، بشنود، بفهمد و جان‌ داشته‌ باشد.

یك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،
انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغییر كند ...

وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم
من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم
همان‌ خاكی‌ كه‌ با بقیه‌ خاك‌ها فرق‌ می‌كند

من‌ آن‌ خاكی‌ هستم‌ كه‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده
من‌ آن‌ خاك‌ قیمتی‌ام

که می خواهم تغییر کنم؛ انتخاب‌ کنم
وای بر من اگر همین طور خاك‌ باقی‌ بمانم

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم.
بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم
پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
[/color]

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا