ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 69 رأی - میانگین امیتازات: 4.59
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
درس های زندگى/کوتاه
۲ مرداد ۱۳۸۸, ۰۷:۵۹ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۴ دي ۱۳۹۳ ۱۱:۳۳ صبح، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
درس های زندگى/کوتاه
" جای پا "


خوابی دیدم ...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم . بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد . در هر صحنه ، دو جفت پا روی شن دیدم . یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا .
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد ، به پشت سر و به جای پاهای روی شن ها نگاه کردم . متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت پا روی شن بوده است . همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است . این واقعا برایم ناراحت کننده بود و از خدا سوال کردم :
" خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم ، در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام ، فقط یک جفت جای پا وجود داشت . نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی ؟! "
خدا پاسخ داد : " بنده ی بسیار عزیزم ، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت . اگر در آزمون ها و رنج ها ، فقط یک جفت جای پا دیدی زمانی بود که تو را در آغوش گرفته بودم . "
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
صفحه 4 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۱۹ بهمن ۱۳۸۸, ۰۱:۳۵ صبح
ارسال: #31
پدر , پسر و سیب زمینی
پیرمرد و پسرش

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد.
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر ، پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، هُدهُد صبا
۱۹ بهمن ۱۳۸۸, ۰۱:۳۸ صبح
ارسال: #32
دگرگونی برای بقا (عقاب)
عقاب و دگرگونی

لطفا بعد از خواندن این مطلب بیشتر تامل کنید!!!

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند. ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد. زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد، چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه گرفته را نگاه دارند. نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسببند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد. در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد. یاباید بمیرد و یا آن که فراینددردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد. برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند. در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود. پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال پاهایش را از جای برکند. زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند. سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده ... و 30 سال دیگر زندگی می کند.

چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟

بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم. گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ٬ عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم. تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرصتهای زمان حال بهره مند گردیم.

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
۱۹ بهمن ۱۳۸۸, ۰۱:۴۲ صبح
ارسال: #33
پوست رنگین
اين شعر کانديداي شعر برگزيده سال 2005 شده.توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده و استدلال شگفت انگيزي داره :

وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم، وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم، وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم...

و تو، آدم سفيد،

وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي،وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي،وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي،و وقتي مي ميري، خاکستري اي...

و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟.........

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
۲۰ بهمن ۱۳۸۸, ۱۰:۵۰ عصر
ارسال: #34
نصیحت های خدا
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو خواهم کرد. ماه در آسمان صاف و پرستاره حرکت می کرد. نسیمی بس مهربان چهره گل های باغچه خانه خدا را نوازش می کرد و می بوسید.
خداوند به من نزدیک شد و با صدای رسا من را به حضور خود خواند.
می خواهی با من گفتگو کنی بنده جان؟
پاسخ دادم: بله، اگر وقت داشته باشید، دوست دارم که با شما گفتگوی داشته باشم.
خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.
 پرسیدم: کدام کار بشر تو را سخت متعجب ساخته است؟
 خدا پاسخ داد: عزیزم، اینکه آنان از دوران کودکیشان زود خسته می شوند و عجولانه می خواهند تا بزرگ شوند و وقتی هم که بزرگ شدند، با خود می گویند: ای کاش می شد که دوباره به دوران کودکی برگردند و کودک باقی می ماندند.
 و اینکه آنان سلامتی خود را فدا می کنند تا پولی به دست بیاورند و باز برای برگرداندن سلامتی، پولشان را از دست می دهند. و غافل اند از اینکه سلامتی خود بزرگترین ثروت است.
 اینکه با اظطراب و ترس به آینده می نگرند، در حالی که زمان حال را به دست فراموشی می سپارند. و معلوم نیست در چه زمانی زندگی می کنند.
 و اینکه آنان براحتی دروغ می گویند و برای توجیحه دروغ هایشان، متوسل به دروغ های بزرگتر می شوند.
 و اینکه برای بازیابی خود، در نقش دیگری زندگی می کنند و خود واقعی شان را از یاد می برند.
 و دیگر اینکه آنان به گونه ای زندگی می کنند که هرگز نمی میرند و وقتی هم مردند گویی هرگز نزیسته اند.
خداوند دستانم را گرفت. مدتی هر دو سکوت کردیم.
 من دوباره پرسیدم : می خواهی بندگانت کدامین درس های زندگی را بیاموزند؟
 خداوند پاسخ داد: بیاموزند که هرگز نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشق شان باشد ولی می توانند به خودشان اجازه بدهند که آن کس را دوست بدارند.
 بیاموزند که برای دوستی با کسی مهم نیست که اهل کدام قبیله و نژاد ویا دین خاصی باشند، و بدانند که تنها شرط دوستی و محبت این است که صاحب قلب بزرگی باشند.
 بیاموزند که تنها چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیق و جانکاهی را در قلب آنان که دوستشان دارند، ایجاد کنند. اما سالها به طول خواهد انجامید تا آن زخم ها التیام یابند.
 بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها خرسند و قانع است.
 بیاموزند که درست نیست که خودشان را با دیگران مقایسه کنند. ای بسا که همه آنان از یک زاویه و به یک نقطه مشترک بنگرند ولی ان را از زمین تا آسمان متفاوت ببینند.
 بیاموزند که فقط کافی نیست دیگران را ببخشند بلکه لازم است گاهی نیز خودشان را ببخشند.
من در کمال فروتنی گفتم: از شما به خاطر این گفتگو سپاسگزارم. آیا چیز دیگری هست که باید به بندگانت بگوئید؟ خداوند لبخندی زد و گفت: فقط بدانند که من همیشه هستم.

اللهم عجل الولیک الفرج
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، شاهرخ خان ، هُدهُد صبا
۹ اسفند ۱۳۸۸, ۱۰:۰۴ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳ دي ۱۳۹۳ ۰۲:۴۲ عصر، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #35
چند سر گذشت
1-) موقعی که حادثه اتفاق افتاد، او با سرعت بیش از 100 کیلو متر در ساعت در بزرگراه حرکت می کرد. یک کامیون که در جلو او حرکت می کرد . به طور ناگهانی ترمز کرد.
با حرکتی آهسته و فجیع به زیر کامیون لغزید. در پوش باک موتور سیکلت کنده شد و آنچه نباید بشود شد. بنزین بیرون ریخت و آتش گرفت. وقتی چشمانش را باز کرد روی تختخواب بیمارستان بود . احساس درد و سوزش می کرد. نه قادر به حرکت بود ونه جرأت
داشت نفس بکشد. سه چهارم بدنش به طرز وحشتناکی دچار سوختگی درجه سوم شده بود.با وجود این دل به مرگ نداد.تلاش کرد به زندگی برگردد و در شغل خویش پیشرفت کند.راستی خوب است که بدانید او چند سال بعد در یک حادثه هوایی دومین حادثه تلخ زندگی اش را تجربه کرد. این حادثه باعث شد که از کمر به پایین فلج شود.او یکی از شاد ترین ،قوی ترین و موفق ترین افرادی است که من می شناسم. نام او«دابیل میچل» است. از زمان تصادف موتور سیکلت تا به حال بیشتر از اغلب مردم خوش گذرانده است.میچل هم اکنون یک تاجر میلیونر است و علیرغم سوختگی های مضحک صورتش ،سعی کرده به عضویت کنگره آمریکا در آید.


2-) شخصیت دوم مورد نظر «کندی لایتنر»بنیان گذار « انجمن مادران مخالف مستی در حال رانندگی» است .
برای این خانم حادثه دلخراشی روی داد . رانندۀ مستی، دخترش را زیر گرفت وپس از آن سازمانی را بوجود آورد که تا کنون جان صد ها و بلکه هزاران تن را نجات داده است .


3-) یکی دیگر از داستان های مورد علاقه من داستان «ادرابرتز» است . او مردی «عادی» بود که در صندلی چرخدار خود حبس شده بود، و پس از آنکه تصمیم گرفت محدودیت های ظاهری خود را درهم بشکند ، به صوت انسانی «غیر عادی» در آمد .
او در سن 14 سالگی از گردن به پایین فلج شد و ناچار بود برای تنفس از دستگاهی استفاده کند تا حتی المقدور ،زندگی معمولی خود را بگذراند.او هر شب در ریه ای آهنی می خوابید.او که چندین بار تا سرحد مرگ پیش رفته بود ومسلماً می توانست تمام وجود خود را به درد ها و رنج ها معطوف کند، تصمیم گرفت که بجای این کار، تغییری در زندگی دیگران بوجود آورد .
او دقیقاً چه کاری انجام داد ؟
در 15 ساله گذشته ، تصمیم او برای رفع مشکلاتی که غالباً ناچار بود تسلیم آنها باشد ،منجر به بهبود زندگی بسیاری از افراد معلول شد . او توجه عموم را به خود جلب کرد و باعث شد که در کنار پلکان ساختمان ها، سطوح شیبداری برای معلولین ساخته شود و توقفگاه ها و تکیه گاه های لوله ای خاص برای آنان بوجود آید.


«غیر ممکن ها اغلب چیز هایی هستند که برایشان تلاشی نشده است.»

زیبا ترین دیالوگ پدر ژپتو : پینوکیو چوبی بمون ، دنیای آدما سنگیه Cool .
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط safirashgh ، مصباح ، مشکات ، alizamani ، کبوتر حرم ، ذوالقرنین ، مهدی عبادی ، هُدهُد صبا
۲۵ اسفند ۱۳۸۸, ۰۸:۰۷ عصر
ارسال: #36
پادشاه و سه وزيرش
در یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند
و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند.
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.
در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.
وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید.
اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد.
و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.

حال از خود این سؤال را بپرسیم ، ما از کدام گروه هستیم ؟ زیرا ما الآن در باغ دنیا بوده و آزادیم تا اعمال خوب یا اعمال بد و فاسد را جمع آوری کنیم،
اما فردا زمانی که ملک الموت امر می شود تا ما را در قبرمان زندانی کند در آن زندان تنگ و تاریک و در تنهایی، نظرت چیست؟
آنجاست که اعمال خوب و پاکیزه ای که در زندگی دنیا جمع کرده ایم به ما سود می رسانند.
خداوند می فرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ یَا أُوْلِی الأَلْبَابِ) البقره ۱۹۷
و توشه برگیرید که بهترین توشه پرهیزگاری است ، و ای خردمندان ! از ( خشم و کیفر ) من بپرهیزید .
پس کمی بایستیم و با خود بیاندیشیم .. فردا در زندانمان چه خواهیم کرد !

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، هُدهُد صبا
۲۷ فروردين ۱۳۸۹, ۱۰:۳۳ صبح
ارسال: #37
لاکپشت
يک روز خانواده ي لاک پشتها تصميم گرفتند که به پيکنيک بروند. از آنجا
که لاک پشت ها به صورت طبيعي در همه ي موارد يواش عمل مي کنند، هفت سال
طول کشيد تا براي سفرشون آماده بشن!

در نهايت خانواده ي لاک پشت خانه را براي پيدا کردن يک جاي مناسب ترک
کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پيداش کردند. براي مدتي حدود شش ماه
محوطه رو تميز کردند، و سبد پيکنيک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
کردند. بعد فهميدند که نمک نياوردند!

پيکنيک بدون نمک يک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با اين مورد موافق
بودند. بعد از يک بحث طولاني، جوانترين لاک پشت براي آوردن نمک از خانه
انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جيغ کشيد و توي لاکش کلي بالا و پايين پريد، گر
چه او سريعترين لاک پشت بين لاک پشت هاي کند بود! [تصویر:  sad30.gif]

او قبول کرد که به يک شرط بره؛ اينکه هيچ کس تا وقتي اون برنگشته چيزي
نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. [تصویر:  146fs495919.gif] پنج سال … شش سال …
سپس در سال هفتم غيبت او، پيرترين لاک پشت ديگه نمي تونست به گرسنگي ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن يک ساندويچ کرد.

در اين هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فرياد کنان از پشت يک درخت بيرون
پريد،« ديديد مي دونستم که منتظر نمي مونيد. منم حالا نمي رم نمک
بيارم»!!!!!!!!!!!! !!!!![تصویر:  97.gif]


بعضي از ماها زندگيمون صرف انتظار کشيدن براي اين مي شه که ديگران به
تعهداتي که ازشون انتظار داريم عمل کنن. آنقدر نگران کارهايي که ديگران
انجام ميدن هستيم که خودمون (عملا) هيچ کاري انجام نمي ديم.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، یوسف زهرا ، ذوالقرنین ، masomi ، هُدهُد صبا
۲۹ فروردين ۱۳۸۹, ۰۹:۳۵ عصر
ارسال: #38
کامیون حمل زباله
روزی با یک تاکسی به فرودگاه می رفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد! [تصویر:  wind14.gif]
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن [تصویر:  97.gif]. راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد و منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
بنابراین پرسیدم:
چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!
در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن می گویم:
قانون کامیون حمل زباله.
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند. به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.
زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید.
افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.
زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط masomi ، کبوتر حرم ، هُدهُد صبا
۱۳ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۶:۳۹ عصر
ارسال: #39
تصویر آرامش
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که
کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود ،
بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود
.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین ، هُدهُد صبا
۱۴ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۱۲:۲۷ عصر
ارسال: #40
راز موفقیت
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست. سقراط به او گفت،

"فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم."

صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت..

سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند.

جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند

تا آب به زیر چانهء آنها رسید.

ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.

جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.

مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را

خلاصی بخشد.

همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید

و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد..

سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟"

گفت، "هوا."

سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را

مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد .
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، safirashgh ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
4 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا