ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 69 رأی - میانگین امیتازات: 4.59
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
درس های زندگى/کوتاه
۲ مرداد ۱۳۸۸, ۰۷:۵۹ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۴ دي ۱۳۹۳ ۱۱:۳۳ صبح، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
درس های زندگى/کوتاه
" جای پا "


خوابی دیدم ...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم . بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد . در هر صحنه ، دو جفت پا روی شن دیدم . یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا .
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد ، به پشت سر و به جای پاهای روی شن ها نگاه کردم . متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت پا روی شن بوده است . همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است . این واقعا برایم ناراحت کننده بود و از خدا سوال کردم :
" خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم ، در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام ، فقط یک جفت جای پا وجود داشت . نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی ؟! "
خدا پاسخ داد : " بنده ی بسیار عزیزم ، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت . اگر در آزمون ها و رنج ها ، فقط یک جفت جای پا دیدی زمانی بود که تو را در آغوش گرفته بودم . "
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
صفحه 2 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۹ دي ۱۳۸۸, ۰۲:۳۹ عصر
ارسال: #11
RE: سه صافی
(۸ دي ۱۳۸۸ ۱۰:۰۸ عصر)moavenate farhangi نوشته:  هنگامى كه امام حسين (ع ) در كربلا به شهادت رسيد،
دشمنان خواستند بدن اطهرش را زير سم ستوران قرار دهند،
فضه كنيز حضرت زهرا(س ) در كربلا بود، جريان را به زينب (س ) خبر داد،
و سپس گفت : " اى بانو من "سفينه " غلام آزاد شده ،
رسول خدا(ص ) سوار بر كشتى شده بود، و به سفر مى رفت ،
كشتى شكست ، و خود را (به كمك امواج دريا) به جزيره اى رسانيد،
در آنجا شيرى ديد، هراسان شد و به شير گفت : "من غلام پيامبر(ص ) هستم ."
شير براى او فروتنى كرد، تا آنجا كه (او را سوار بر پشت خود كرد و) به جاده راهنمائى نمود، اكنون همان شير در ناحيه اى (از اين دشت ) است ،
به من اجازه بده نزد او بروم و جريان را به او بگويم (تا همانگونه كه آن شير،
سفينه را از نگرانى خارج ساخت ، ما را نيز از نگرانى بيرون آورد).
فضه نزد آن شير رفت و گفت : " آيا مى دانى كه مى خواهد بدن اطهر
امام حسين (ع ) را زير سم ستوران قرار دهند؟ "
شير برخاست و به قتلگاه آمد، دستهاى خود را روى جسد امام حسين (ع )
نهاد، سواران به طرف بدن مطهر آمدند، هنگامى كه آن شير را ديدند،
عمر سعد گفت : "فتنه و بلائى ديده مى شود، تا خاموش است آن را
بر نينگيزيد، باز گرديد و پراكنده شويد. "
سواران ، ترسيدند و بازگشتند به اين ترتيب ، آن شير به قدر توان
خود از امام حسين (ع ) حمايت كرد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
۱۱ دي ۱۳۸۸, ۰۳:۰۴ عصر
ارسال: #12
Heart توبه
روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تو را تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سال ها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی را یافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود و حالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت باز گشت.
خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد و بیشتر بگرد.
فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها ،جنگل ها و دشت ها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.
پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب خوابیده بود و نفس نفس میزد.
در حالی که پرستار نفس های آخرش را می کشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.
وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیز در دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران می دهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد و دوباره بگرد. فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود در جنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود.او می خواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.
مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی می کردند، رسید. نور از پنجره بیرون می زد.مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.
زن جنگلبان را دید که پسرش را می خواباند و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد میداد،شنید.چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟
چشمان مرد پر از اشک شده بود و همان جا از رفتار و نیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.
فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.
خداوند فرمود:
این قطزه اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز می کند.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، ذوالقرنین ، مصباح ، admin ، پدر ژپتو ، safirashgh
۱۴ دي ۱۳۸۸, ۱۲:۱۹ عصر
ارسال: #13
Exclamation همه چیز آنگونه که می بینیم نیست
روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند. یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند. آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند. آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمیر و درست کرد. فرشته کوچکتر پرسید: چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی؟ فرشته بزرگتر پاسخ داد: همیشه چیزهایی را که می بینیم آنچه نیست که به نظر می آید. فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد.
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپری کنند. زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روی تخت انها بخوابند و خودشان روی زمین سرد خوابیدند. صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدار شد و دید آندو غرق در گریه هستند. جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده است. فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد: چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و دیوار سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی به این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد. فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد: چیزها آنطور که به نظر می آیند نیستند. فرشته کوچک فریاد زد: یعنی چه؟ من نمی فهمم. فرشته بزرگ گفت: هنگامی که در زیر زمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنچی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمی کند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدا نکنند. دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو را پیشنهاد و قربانی کردم. همیشه چیزها آنطور که به نظر می آیند، نیستند.

بعضی وقت ها چیزهایی اتفاق می افته که دقیقا برعکس انتظار و خواست ماست. کافیه که به خدا اعتماد داشته باشیم، شاید به وقت و زمانش متوجه دلایل اون اتفاق بشیم.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط admin ، مصباح ، zeinab ، safirashgh ، هُدهُد صبا
۱۵ دي ۱۳۸۸, ۱۰:۴۵ صبح
ارسال: #14
دانه ای که سپیدار بود
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود .
یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.
خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.


نویسنده: عرفان نظرآهاری

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین ، safirashgh ، کبوتر حرم ، هُدهُد صبا
۱۶ دي ۱۳۸۸, ۱۲:۳۲ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۶ دي ۱۳۸۸ ۱۲:۴۱ عصر، توسط مشکات.)
ارسال: #15
آن كه شنيد و آن كه نشنيد
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيق تر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شام چي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
«مگه کري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»!

حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر مي کنيم در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد...

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، پدر ژپتو ، safirashgh ، هُدهُد صبا
۲۹ دي ۱۳۸۸, ۰۱:۵۰ عصر
ارسال: #16
فرشته ای در انتظار من
روزی کودکی میخواست به دنیابیاید.
از خدا پرسید: به من گفته اند امروز مرا به زمین می فرستی، اما من چه طور می توانم آن جا زندگی کنم ؟ من خیلی کوچک وناتوانم.
خدا گفت : عزیزم!از میان همه فرشتگانم یکی از آنها را برای تو انتخاب کرده ام.او منتظر توست و از تو مراقبت خواهد کرد .
کودک گفت : اما خدا یا! من در بهشت کاری نمیکنم جز خواندن و خندیدن و همین من را شاد میکند .
خدا گفت : در آن جا فرشتۀ تو برایت آواز خواهد خواند و تو را خواهد خنداند. او تو را شاد خواهد کرد.
کودک گفت : وقتی مردم حرف می زنند، من زبان آنها را نمی فهمم، چه کار کنم؟
خدا گفت : فرشتۀ تو زیبا ترین و شیرین ترین حرف ها را به تو خواهد گفت که تا به حال نشنیده ای. او با صبر و حوصله به تو زبان آنها را یاد خواهد داد.
کودک گفت : خدا یا !وقتی می خواهم با تو صحبت کنم چه کار باید بکنم؟
خدا گفت : فرشتۀ تو دستانت را بالا خواهد برد و دعا کردن را به تو یاد خواهد داد و من صدایت را خواهم شنید.
کودک گفت : شنیدم روی زمین آدم های بد هم زندگی می کنند و کارهای زشت و ناپسند انجام می دهند..
چه کسی از من در برابر آنها دفاع خواهد کرد؟
خدا گفت : فرشتۀ تو از تو دفاع خواهد کرد، حتی اگر جان او به خطر بیفتد. تو از هرچیز دیگری برای او با ارزش تری.
خدا لبخند زد و ادامه داد: فرشته ات به تو یاد میدهد چگونه خوب باشی و خوب زندگی کنی و پاک و منزه به سوی من برگردی و از نگاه به او خواهی دانست که من همیشه با توام.
و آنگاه صداهایی از زمین به آنها رسید و کودک می دانست وقت رفتن رسیده است.
کودک به خدا گفت : خدایا! حالا که باید بروم می توانی اسم فرشته ام را به من بگویی تا او را بشناسم ؟
وخدا گفت : نام واقعیی فرشته ات مهم نیست، تو او را ((مادر)) صدا خواهی کرد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین ، مشکات ، کبوتر حرم ، گمنام
۲۹ دي ۱۳۸۸, ۰۴:۲۹ عصر
ارسال: #17
RE: دعا برای همه
http://www.4shared.com/file/201170921/6f...ht-18.html

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
۳۰ دي ۱۳۸۸, ۱۱:۰۳ صبح
ارسال: #18
حکایت فالوده عارفان!!!
علیان مجنون می گوید: روزی به خانه دوست رفتم. او برایم فالوده آورد؛ به او

گفتم: "این فالوده عالمان است،

دوست داری فالوده عارفان را به تو یاد بدهم؟"

دوستم گفت: آری!

گفتم:عَســلِ صفا، شِکر وفا، روغـن رضا، نشاسته یقین را

در دیگِ تقوا بریز؛
آبِ خوف بر آن بیفزا؛

با کفگیرِ عصمت مخلوط کن

و بر آتش محبت بپز؛

آنگاه در ظرفِ فِکرت بریز

و با بادبزنِ حَمد خُنک کن

و با قاشقِ


استغفار بخور!...

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
۴ بهمن ۱۳۸۸, ۱۰:۵۸ عصر
ارسال: #19
Heart رنجش
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متآثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید و او پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم ، سلام کردم ، جواب نداد و با بی اعتنایی و خود خواهی گذشت و رفت . من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت :خوب معلوم است ، چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر درراه کسی را می دیدی که به زمین افتاده ، و از درد و بیماری به خود می پیچد ،آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که دلخور نمی شدم .آدم از بیمار بودن کسی كه دلخور نمی شود .
سقراط پرسید : به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت ، و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : آفرين ، پس همه این کارها را به خاطر آن می کردی ،چون او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمارمی شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر ،
و آرامش خود را هرگز از دست مده .
و بدان که هروقت کسی بدی می کند ،
در آن لحظه بیماراست .

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، safirashgh ، هُدهُد صبا ، نسرین
۶ بهمن ۱۳۸۸, ۰۵:۰۵ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۶ بهمن ۱۳۸۸ ۰۶:۱۵ عصر، توسط مشکات.)
ارسال: #20
Heart هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد رسيد: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت
پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...
پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!
يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط safirashgh ، ذوالقرنین ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا