ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خدا چقدر دوستت داره
۴ آذر ۱۳۸۸, ۱۱:۲۶ عصر
ارسال: #1
یکی از بستگان خدا ...
شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی .
پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابجا می کرد
تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهند ،
صورتش را چسبانده بود به شیشه ی سرد غروشگاه و به داخل نگاه
می کرد . در نگاهش چیزی موج می زد ، انگار با نگاهش ، نداشته هایش
را از خدا طلب می کرد ، انگار با چشمهایش آرزو می کرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود ، انداخت و بعد داخل فروشگاه شد . چند دقیقه ی بعد
در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود ، بیرون آمد :
- آهای ، آقا پسر !
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می زد
وقتی آن خانم کفش ها را به او داد ، پسرک با خوشحالی
و با صدایی لرزان گفت :
- شما خدا هستید ؟
- نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم !
- آها ؛ می دانستم که با خدا نسبتی دارید ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، هُدهُد صبا
صفحه 2 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۲۵ مهر ۱۳۹۳, ۰۴:۲۵ عصر
ارسال: #11
RE: خدا چقدر دوستت داره
زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست کمی خواروبار به او بدهد.
وی گفت که شوهرش بیمار است و نمی­تواند کار کند، کودکانش هم بی­ غذا مانده­ اند.
فروشنده به او بی­ اعـتـنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند. زن نیازمند باز هم اصرار کرد. فروشنده گفت نسیه نمی­دهد!
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می­ـشنید به فروشنده گفت: بـبین خانم چهمی­خواهد خرید او با من.فروشنده با اکراه گفت: لازم نیست، خودم می­دهم!
فروشنده به زن گفت : فهرست خریدت کجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !!
زن لحظه ­ای درنگ کرد و با خجالت، تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت!
خواروبار فروش باورش نمی­شد اما از سرِ ناباوری، به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفه ها با هم برابر شدند.
در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تکه کاغذ را برداشت تا بـبـیـند روی آن چه نوشته است....
روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:
ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن...
فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید :


فقط خداست که می­داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است...


آری عزیزان اینجاست که درمیابیم خدایی هست که همیشه ما رو دوست داره و هیچوقت تو هیچ شرایطی تنهامون نمیذاره شما چی فکر میکنید ؟ و تو زندگی تک تک ما آدما این دوست داشتنها بارها و بارها به ما ثابت شده ولی متاسفانه گاهی غافلیم و باور نمیکنیم خودمو میگم . (آشنای غریب) نویسنده : عطر خدا

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، Entezar ، هُدهُد صبا ، nilforoosh ، Afkhami
۱۹ آبان ۱۳۹۳, ۰۱:۵۵ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۰ آبان ۱۳۹۳ ۱۰:۳۳ صبح، توسط hamed.)
ارسال: #12
RE: خدا چقدر دوستت داره
خیلی قشنگ بود بخصوص 3 تای اول

بازرسي جوش ، تست غير مخرب ، NDT، NDT تست
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، nilforoosh
۲۰ آبان ۱۳۹۳, ۱۲:۱۷ عصر
ارسال: #13
RE: خدا چقدر دوستت داره
Rose نمیدانم خدا را چه مصلحتی است که باید الزاما زنی را در تنگنای فقر و گرسنگی فرزند و بیماری شوهر قرار دهد و با معجزه ای او را تسلی بخشد و گروهی را متعجب کند. چه بسا پاکدامنی زنان حفظ نشود و معجزه ای رخ ندهد و ایمانی تضعیف شود تا خداوندی خدا بر دو نفر ثابت شود.

Rose سالها دل طلب جام حم از ما میکرد ...... وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است ..... طلب از گمشدگان لب دریا میکرد Rose
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا