خدا چقدر دوستت داره
۴ آذر ۱۳۸۸, ۱۱:۲۶ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
یکی از بستگان خدا ...
شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی .
پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابجا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهند ، صورتش را چسبانده بود به شیشه ی سرد غروشگاه و به داخل نگاه می کرد . در نگاهش چیزی موج می زد ، انگار با نگاهش ، نداشته هایش را از خدا طلب می کرد ، انگار با چشمهایش آرزو می کرد . خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود ، انداخت و بعد داخل فروشگاه شد . چند دقیقه ی بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود ، بیرون آمد : - آهای ، آقا پسر ! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می زد وقتی آن خانم کفش ها را به او داد ، پسرک با خوشحالی و با صدایی لرزان گفت : - شما خدا هستید ؟ - نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم ! - آها ؛ می دانستم که با خدا نسبتی دارید ... |
|||
|
صفحه 2 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۲۵ مهر ۱۳۹۳, ۰۴:۲۵ عصر
ارسال: #11
|
|||
|
|||
RE: خدا چقدر دوستت داره
زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست کمی خواروبار به او بدهد.
وی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند، کودکانش هم بی غذا مانده اند. فروشنده به او بی اعـتـنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند. زن نیازمند باز هم اصرار کرد. فروشنده گفت نسیه نمیدهد! مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میـشنید به فروشنده گفت: بـبین خانم چهمیخواهد خرید او با من.فروشنده با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم! فروشنده به زن گفت : فهرست خریدت کجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !! زن لحظه ای درنگ کرد و با خجالت، تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت! خواروبار فروش باورش نمیشد اما از سرِ ناباوری، به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفه ها با هم برابر شدند. در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تکه کاغذ را برداشت تا بـبـیـند روی آن چه نوشته است.... روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلکه دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن... فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید : فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است... آری عزیزان اینجاست که درمیابیم خدایی هست که همیشه ما رو دوست داره و هیچوقت تو هیچ شرایطی تنهامون نمیذاره شما چی فکر میکنید ؟ و تو زندگی تک تک ما آدما این دوست داشتنها بارها و بارها به ما ثابت شده ولی متاسفانه گاهی غافلیم و باور نمیکنیم خودمو میگم . (آشنای غریب) نویسنده : عطر خدا خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۱۹ آبان ۱۳۹۳, ۰۱:۵۵ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۰ آبان ۱۳۹۳ ۱۰:۳۳ صبح، توسط hamed.)
ارسال: #12
|
|||
|
|||
RE: خدا چقدر دوستت داره
خیلی قشنگ بود بخصوص 3 تای اول
بازرسي جوش ، تست غير مخرب ، NDT، NDT تست
|
|||
|
۲۰ آبان ۱۳۹۳, ۱۲:۱۷ عصر
ارسال: #13
|
|||
|
|||
RE: خدا چقدر دوستت داره
نمیدانم خدا را چه مصلحتی است که باید الزاما زنی را در تنگنای فقر و گرسنگی فرزند و بیماری شوهر قرار دهد و با معجزه ای او را تسلی بخشد و گروهی را متعجب کند. چه بسا پاکدامنی زنان حفظ نشود و معجزه ای رخ ندهد و ایمانی تضعیف شود تا خداوندی خدا بر دو نفر ثابت شود.
سالها دل طلب جام حم از ما میکرد ...... وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است ..... طلب از گمشدگان لب دریا میکرد |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا