ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان در مورد حضرت خضر
۲۳ فروردين ۱۳۹۳, ۰۸:۴۱ صبح
ارسال: #1
داستان در مورد حضرت خضر
کسی داستان در مورد حضرت خضر می دونه

مجتمع قضایی شهید بهشتی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
۲۳ فروردين ۱۳۹۳, ۰۳:۱۶ عصر
ارسال: #2
RE: داستان در مورد حضرت خضر
دیدار موسی از سه حادثه عجیب
موسی و یوشع و خضر ـ علیه السلام ـ با هم به کنار دریا آمدند و در آنجا سوار کشتی شدند آن کشتی پر از مسافر بود، در عین حال صاحبان کشتی آنها را سوار کردند. پس از آنکه کشتی مقداری حرکت کرد، خضر ـ علیه السلام ـ برخاست و گوشه‎ای از کشتی را سوراخ کرد و آن قسمت را شکست و سپس آن قسمت ویران شده را با پارچه و گل محکم نمود که آب وارد کشتی نشود.
موسی ـ علیه السلام ـ وقتی این منظره نامناسب را که موجب خطر جان مسافران می‎شد دید، بسیار خشمگین شد و به خضر گفت: «آیا کشتی را سوراخ کردی که اهلش را غرق کنی، راستی چه کار بدی انجام دادی؟»
حضرت خضر ـ علیه السلام ـ گفت: «آیا نگفتم که تو نمی‎توانی همراه من صبر و تحمّل کنی؟!»
موسی گفت: مرا به خاطر این فراموشکاری، بازخواست نکن و بر من به خاطر این اعتراض سخت نگیر.
از آنجا گذشتند و از کشتی پیاده شدند به راه خود ادامه دادند، در مسیر راه خضر ـ علیه السلام ـ کودکی را دید که همراه خردسالان بازی می‎کرد، خضر به سوی او حمله کرد و او را گرفت و کشت.
موسی ـ علیه السلام ـ با دیدن این منظره وحشتناک تاب نیاورد و با خشم به خضر ـ علیه السلام ـ گفت: «آیا انسان پاک را بی‎آنکه قتلی کرده باشد کشتی؟ به راستی کار زشتی انجام دادی.» حتّی موسی ـ علیه السلام ـ بر اثر شدّت ناراحتی به خضر ـ علیه السلام ـ حمله کرد و او را گرفت و به زمین کوبید که چرا این کار را کردی؟
خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانایی نداری با من صبر کنی؟
موسی ـ علیه السلام ـ گفت: اگر بعد از این از تو درباره چیزی سوال کنم، دیگر با من مصاحبت نکن، چرا که از ناحیه من معذور خواهی بود.
از آنجا حرکت کردند تا اینکه شب به قریه‎ای به نام ناصره رسیدند، آنها از مردم آنجا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذایی به آنها ندادند و آنها را مهمان خود ننمودند، در این هنگام خضر ـ علیه السلام ـ به دیواری که در حال ویران شدن بود نگاه کرد و به موسی ـ علیه السلام ـ گفت: به اذن خدا برخیز تا این دیوار را تعمیر و استوار کنیم تا خراب نشود. خضر ـ علیه السلام ـ مشغول تعمیر شد.
موسی ـ علیه السلام ـ که خسته و کوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس می‎کرد شخصیت والای او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادی سخت جریحه‎دار شده و در عین حال خضر ـ علیه السلام ـ به تعمیر دیوار آن آبادی می‎پردازد، بار دیگر تعهّد خود را به کلّی فراموش کرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضی سبکتر و ملایمتر از گذشته، گفت: «می‎خواستی در مقابل این کار اجرتی بگیری؟» اینجا بود که خضر ـ علیه السلام ـ به موسی ـ علیه السلام ـ گفت:
«هذا فِراقُ بَینِی وَ بَینِکَ...؛ اینک وقت جدایی من و تو است، اما به زودی راز آنچه را که نتوانستی بر آن صبر کنی، برای تو بازگو می‎کنم.»[5]
موسی ـ علیه السلام ـ سخنی نگفت، و دریافت که نمی‎تواند همراه خضر ـ علیه السلام ـ باشد و دربرابر کارهای عجیب او صبر و تحمّل داشته باشد.

آيا به آيات قرآن نمى‏ انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟
سوره محمد(ص)/ آیه 24
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مریم گلی ، حديث
۲۳ فروردين ۱۳۹۳, ۰۴:۵۳ عصر
ارسال: #3
RE: داستان در مورد حضرت خضر
بردگي خضر عليه السلام از تاجر بازار:
روزي پيامبر صلي الله عليه وآله به اصحاب خود فرمود: آيا مي خواهيد خاطره اي از خضر عليه السلام براي شما نقل كنم؟ گفتند:آري اي رسول خدا.
پيامبر (ص) فرمود:روزي خضر (ع) در يكي از بازارهاي بني اسراييل عبور مي كرد ناگهان فقيري كه اورا مي شناخت نزد او آمد وتقاضاي كمك كرد.
خضر (ع) گفت: ٍٍ«ايمان به خدا دارم ،ولي چيزي نزدم نيست تا به تو بدهم.»
فقير گفت:«آثار نورانيت وخير در چهره تو مي نگرم واميد خير ازتو دارم تو را به وجه وآبروي خدا به من كمك كن.»
خضر (ع)گفت: مرا به امر عظيم (آبروي خدا) قسم دادي ،چيزي ندارم (ولي نمي توانم از اين امر عظيم كه نام بردي بگذرم) جز اينكه مرا به عنوان برده (غلام)بگيري ودر بازار بفروشي ، وپولش را براي خود برداري.
فقير گفت: آياچنين كاري روا است؟
خضر گفت:به حق مي گويم كه تو مرا به امري عظيم سوگند دادي . من نمي توانم اين نام عظيم را ناديده بگيرم. مرا بفروش.
فقير ،خضر را به تاجري به مبلغ چهار صد درهم فروخت وآن پول را براي خود برداشت ورفت.
خضر (ع) مدتي نزد اربابش ماند ،ولي ديد اربابش كاري را بر عهده او نمي گذارد. روزي به اربابش گفت:« تو مرا براي خدمت خريده اي ،دستور بده تا كاري را براي تو انجام دهم.»
تاجر گفت: من خوش ندارم كه تورا به زحمت بيفكنم، تو پيرمرد سال خورده اي هستي .
خضر گفت: نه ،كار براي من زحمت نيست.
تاجر سنگ بزرگي را در گوشه خانه اش نشان داد كه لازم بود شش نفر كارگر در طول يك روز بتوانند آن سنگ را از آنجا بردارند وبيرون ببرند و گفت اين سنگ را از خانه خارج كن.
خضر (ع) در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهايي آن را بيرون برد.
تاجر به او گفت آفرين ، كار بسيار نيكو انجام دادي،با قدرتي كه هيچ كس آن قدرت را ندارد.
پس از مدتي تاجر تصميم گرفت به مسافرت برود به خضر گفت: من تو را امين يافتم،تو را در خانه ام مي گذارم ،نسبت به اهل خانه جانشين خوبي باش تا باز گردم. ومن خوش ندارم تو را به زحمت افكنم.
خضر گفت: زحمت نيست، هر كاري مي خواهي بفرما انجام دهم .
تاجر گفت: مقداري خشت درست كن و آماده نما تا باز گردم.
تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتي بازگشت ديد خضر (ع)ساختمان خانه اورابه طور محكم و عالي درست كرده است،به خضر گفت : «تورا به وجه (آبروي)خدا سوگند مي دهم بگو تو كيستي و كارت چيست؟
خضر گفت: تو مرا به امر عظيم كه وجه خدا باشد سوگند دادي ، و همين وجه خدا مرا به بندگي او وا داشته است، من خضر هستم كه نامم را شنيده اي.
فقيري از من تقاضاي كمك كرد. در نزدم چيزي نبود كه به او بدهم . مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزير خودم را برده او نمودم ، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت ورفت. اين را بدان كه اگر شخصي را به وجه وآبروي خدا سوگند دهند، تا كاري را انجام دهدو آن شخص قدرت انجام آن كار را داشته باشد ولي انجام ندهد در روز قيامت به گونه اي محشور مي شود كه در صورتش گوشت وخون نيست. وتنها استخواني كه بر اثر به هم خوردنشان صدايش به گوش مي رسد، در چهره او ديده مي شود.
تاجر معذرت خواهي كرد وگفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.
خضر گفت: اشكالي ندارد تو به من لطف و مهرباني نمودي.
تاجر گفت: پدر ومادرم به فدايت ، در مورد خود و اهل خانه ام هر گونه كه مي خواهي رفتار كن . اختيار ما با توست، و اگر بخواهي تو را آزاد كردم هر جا مي خواهي برو.
خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد كني تا به عبادت خداوند پردازم. تاجر او را با كمال معذرت خواهي آزاد نمود.
خضر گفت: «حمد و سپاس خداوندي را كه توفيق زندگي درگاهش را به من عنايت فرمود ، ومرا در پرتو بندگي اش ، از انحرافات نجات داد.»

بر گرفته از كتاب قصه هاي قر آن ( از تولد آدم تا رحلت خاتم)معصومه بيگم آزرمي
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، آشنای غریب
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا