ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطراتي از همسران شهدا
۲۲ فروردين ۱۳۹۳, ۱۱:۵۸ عصر
ارسال: #1
خاطراتي از همسران شهدا
همسر سردار شهید عباس کریمی
تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده‏ اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم». می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می ‏ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است



همسر سردار شهید یوسف کلاهدوز

شاید علاقه‏ اش را خیلی به من نمی‏گفت، ولی در عمل خیلی به من توجه می‏کرد. با همین کارهایش غصه دوری از خانواده‏ام یادم می‏رفت. حقوق که می‏گرفت، می‏آمد خانه و تمام پولش را می‏گذاشت توی کمد من. می‏گفت: «هر جور خودت دوست داری خرج کن». خرید خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت می آمد و از من می گرفت. هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد. آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش می‏ شست و آشپزخانه را مرتب می‏کرد




همسر شهید مرتضی آوینی

با این که تعداد مسئولیت هایی که داشت از حد توانایی های یک آدم خارج بود، ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی‏کردیم؛ با آن که من هم کار در مخابرات را آغاز کرده بودم و ایشان هم واقعاً گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندمان هم به عهده‏ مان بود. وقتی من می گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دکتر ببر، می برد. من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه، کوپن یا صف نبودم. جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران، در همین صف ها انجام می داد. تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلایه باز نمی کرد. خلق خوشی داشت. از من خیلی خوش خلق تر بود



همسر سردار شهید ولی الله چراغچی

خجالت می‏کشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفشهایم را جفت کند. طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند: «آقا ولی الله کفشای این جوجه رو براش جفت می‏کنه». آخر، ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد. باورشان نمی شد. باور نمی کردند که چقدر اصرار داره به من کمک کنه



همسر سردار شهید محمدرضا دستواره

وقتی به خانه می رسید، گویی جنگ را می گذاشت پشت در و می آمد تو. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می گشت. با این حال سعی می کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی خواهید؟ بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا می پخت. ظرف می شست. حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم. می گفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمی توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را می برد گردش



همسر سردار شهید مصطفی چمران

یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها می‏کنید


گفت: «دستی که به مادرش خدمت می کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم


ادامه دارد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، hamed ، مریم گلی
۲۳ فروردين ۱۳۹۳, ۰۳:۵۳ عصر
ارسال: #2
RE: خاطراتي از همسران شهدا

همسر سردار شهید حسن باقری
وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی می کردم



همسر سردار شهید عباس بابایی
نمی گذاشت اخمم باقی بماند. کاری می کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد



همسر سردار شهید علیرضا عاصمی

همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می شد، قبل از حرف زدن لبخند می زد. عصبانی نمی شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. گاهی وقتها از شدت خستگی خوابش نمی برد. یک روز مشغول آشپزی بدم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می گفت: یک شب من، یک شب شما... یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور می کرده که همسرشان به منزل نمی آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می خوریم



همسر سردار شهید اسماعیل دقایقی
فقط تا پشت در فرمانده بود. هیچ وقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحمیل کند. توی همه زندگیمان فقط یک بار صدایش را سرم بلند کرد


همسر سردار شهید عباس کریمی

حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمی‏توانم همسر خوبی برای تو باشم.» پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر». با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه». وقتی عباس به خانه می‏آمد، ما نمی فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است
همسر شهيد محمد جهان آرا
ما در مجموع، دو سال و دو ماه با هم زندگي کرديم. در اين مدت هر لحظه اش برايم خاطره است و يادي که در ذهنم جاي عميقي دارد. يکي از يادهاي ماندگار که به خصوصيات ايشان مربوط مي شود، هديه دادن محمد به من بود. شايد خيلي از آقايان يادشان برود که روزهاي ازدواج، عقد، تولد و عيد چه روزهايي است. اما محمد تمام اين روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند، حتي اگر من در تهران بودم، هر بار نامه اي مي نوشت و از اين روزها ياد مي کرد. همه اين نامه ها را دارم و هنوز برايم عزيز هستند.
هر بار که آنها را مي خوانم مي بينم چطور اين جوان 25 ساله داراي روحيه لطيف و عميقي بوده است. روحيه اي که در محيط خشن جنگ همچنان پايدار بود.


همسر شهيد حاج ابراهيم همت
در اصفـهان حاجي يک بار به خواستگاري من آمد و رو در رو با من درباره ازدواج صحبت کرد. من که با حاجي برخورد کردم، گفت: فکر کرده اي من خيلي خشک مقدس ام.... من بعد از ازدواج مانع رشد و فعاليت هاي شما نخواهم بود، من خودم کمکتان مي کنم، در کنار هم خيلي راحت تر مي توانيم به انقلاب اداي دين کنيم. خيلي محترمانه به حاجي گفتم: برادر ! من اصلا نمي خواهم ازدواج کنم ولي پس از برگشت از مکه در پاوه با اعتماد به نفس بيشتري به ديدار من آمد. حاجي گفت: « يقين دارم که عقد من و تو در مکه بسته شده است و.......

همسر شهید جلیل ملک پور

میگفت یه روز مهمان قرار بود بیاد خونمون جلیل هم شهید شده بود نمی دونستم بچه کوچکم رو آروم کنم یا غذا درست کنم و بقیه کار ها اون روز علی هم خیلی بی تابی میکرد اعصابم خورد شد بچه رو گذاشتم تو پذیرایی و خودم اومدم آشپز خونه گفتم جلیل خودت گفتی کمکم میکنی بچه خودته خودت ارومش کن بعد گذشت یه مدت یاد بچه افتادم دیدم صداش نمیاد صدتا فکر اومد تو ذهنم الان از گریه دق کرده مرده و... خودمو سریع رسوندم دیدم داره میخنده تعجب کردم دیدم روش طرف پنجره هست که بازه یه کبوتر سفید داشت با حرکاتش با علی بازی میکرد علی هم از حرکات اون می خندید.خوب رفتم تمام کارهام رو انجام دادم اومدم دیدم هنوز علی میخنده و کبوتر هم هست باهاش بازی میکنه بعد که اومدم پیش علی کبوتر رفت به تمام کارهامم رسیدم رفتم جلوعکس جلیل و ازش تشکر کردم
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، hamed ، آشنای غریب ، مریم گلی
۱ ارديبهشت ۱۳۹۳, ۱۲:۲۹ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱ ارديبهشت ۱۳۹۳ ۱۲:۳۰ عصر، توسط حديث.)
ارسال: #3
RE: خاطراتي از همسران شهدا
خاطرات همسر شهيد محمد روشني
سال 1348 همراه و همسفر محمد شدم. گرچه آن روز نمي‌دانستم او سرچشمه‌ي رحمت الهي است؛ اما اعتقادات و رفتار اسلامي‌اش باعث شد هم‌قدم او در جاده‌ي زندگي شوم و خداوند چهار عطيه‌ي الهي را به ميمنت اين ازدواج نصيب من كرد و بعد از مدتي دو امانتش را از من پس گرفت

محمد مرد مبارزه بود. سال 1352، خانه‌ي كوچك و محقري داشتيم كه ديوارهاي آن تا نيمه از رطوبت نمناك بود و با موكت خانه را فرش كرده ‌بوديم. در آن شرايط سخت محمد به حمايت از امام (ره)، فعاليت انقلابي‌اش را آغاز كرد و بارها دستگير و شكنجه شد

آخرين بار كه محمد تماس گرفت، گفت: « رضايت مي‌دهي ؟ » گفتم: « براي چه ؟ » گفت: « براي شهادت... » من نمي‌خواستم در مورد اين موضوع صحبت كنم. اصرار كرد و من بي‌اختيار گفتم: « به شرط آن‌كه مرا از دعاي خيرتان بي‌بهره نكنيد. » يك‌باره با صداي بلند خنديد. صداي دوستانش را شنيدم كه پرسيدند: خانمت چه گفت كه اين‌قدر خوشحال شدي و محمد پاسخ داد: « امروز نامه‌ي شهادتم امضا شد و من به زودي به آرزويم مي‌رسم. » اندك زماني نگذشت كه محمد در عمليات فتح‌المبين پر كشيد و مرا تنها گذاشت

محمد كه از ميان ما پر كشيد، احمد هم قصد سفر كرد. راضي نبودم. گفتم: ‌« بمان. بچه‌ها نياز به مراقبت دارند

گفت: « مادر ما اگر دست روي دست بگذاريم اوضاع كشور ما بدتر و وخيم‌تر از فلسطين مي‌شود. اسلام در حال حاضر نياز به حمايت ما دارد. مادر جان اجازه بده تا من بروم

من از تو اجازه‌ي ميدان مي‌خواهم، مگر من از علي‌اكبر (ع) رشيد‌ترم. تازه مگر بابا كه به جبهه مي‌رفت به او نمي‌گفتي شفاعت يادت نرود. اگر من شهيد شوم از بابا مي‌خواهم كه قولش را به شما فراموش نكند. مادر اگر من در بستر بميرم حتماً شما هم شرمنده خواهيد شد و بايد پاسخ‌گو باشيد


به ايمان او اعتقاد داشتم. او از 12 سالگي به معرفت خواندن نماز شب دست يافته بود. ديگر كلامي نگفتم. احمد رفت و مدتي بعد پيكر بي‌جانش به روي دست‌هاي مردم به خانه بازگشت. حالا من هر روز و شب به ياد آن دو سفر كرده قرآن مي‌خوانم تا كمي دلم آرام گيرد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، hamed ، آشنای غریب ، مریم گلی
۹ مهر ۱۳۹۳, ۰۹:۲۵ عصر
ارسال: #4
RE: خاطراتي از همسران شهدا
همسر سردار شهید عباس کریمی:


تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده‏ اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم». می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می ‏ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است.

همین که تو می دانی
“دوستت دارم”
کافیست …
بگذار
خفه کند خودش را دنیـا................
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، Entezar ، آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۸ آذر ۱۳۹۳, ۱۱:۴۰ صبح
ارسال: #5
RE: خاطراتي از همسران شهدا
[تصویر:  22.jpg]


مادر شهيدان مهدي و مجيد زين الدين مي گويد:

دو نفر از علما پس از شهادت بچه‏ ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.

کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می‏کند، بعد از اتمام می ‏آیند می ‏نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می ‏کردند .

در عالم خواب بیداری، می ‏بینند آقا مهدی روبرروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّه‌اي هم به دنبالش بودند.

می‏ گویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟

گفته بود: «به خاطر آن نمازهاي اوّل وقت كه خوانده‌ام در اين جا فرماندهي اين ها را به من واگذار كرده‌اند.»
[دیدار آشنا شماره 29 با اندكي تفاوت]

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، hamed
۱۳ آذر ۱۳۹۳, ۰۴:۰۲ عصر
ارسال: #6
RE: خاطراتي از همسران شهدا
سه نوع رابطه‏ در قرآن داريم:


1. رابطه پيامبر با مردم. رحمت «وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَهً لِلْعَالَمِينَ» (انبياء/ 107)


2.رابطه مردم با پيامبر. مودت «إِلَّا الْمَوَدَّهَ فِى الْقُرْبى» (شورى/ 23)


3.رابطه زن و شوهر، هم مودت و هم رحمت «وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّهً‏ وَ رَحْمَه» (روم/ 21)


در رحمت نوعي بخشش نيز هست


مرد بايد در خانه چنان اخلاقي داشته باشد كه همه ي اهل خانه آرزوي ديدارش را داشته باشند


غاده ؛همسر شهيد چمران مي گويد:روزي دوستم به من گفت :"غاده! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این كوتاه است... مثل این كه می خواستی یك نفر باشد كه سر و شكلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دكتر را كه سرش مو ندارد را قبول كردی؟"من گفتم: «مصطفی كچل نیست. تو اشتباه می كنی.»


آن روز همین كه رسیدم به خانه، در را باز كردم و چشمم افتاد به مصطفی، شروع كردم به خندیدن.


مصطفی پرسید «چرا می خندی؟» و من كه چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم «مصطفی، تو كچلی؟ من نمی دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع كرد به خندیدن ...


اينقدر شهيد چمران داراي كمالات بوده كه همسرش حتي توجه به ظاهر او هم نمي كند













[font=tahoma][/font]

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، hamed
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا