ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امیتازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان هاي واقعی
۶ بهمن ۱۳۸۸, ۱۰:۱۱ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۰ دي ۱۳۹۲ ۰۵:۰۳ عصر، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
داستان هاي واقعی
خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»
رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.

تن آدمی شریف است به جان آدمی.:. نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، safirashgh ، ذوالقرنین ، zeinab ، Afkhami ، hamed ، osaky ، ترنم بهاری ، seyedebrahim ، MAHDY
صفحه 4 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۸ اسفند ۱۳۹۰, ۰۱:۱۷ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۸ اسفند ۱۳۹۰ ۰۱:۲۵ عصر، توسط nafas.)
ارسال: #31
آرامش شمع
آیا می دانید که یک شمع می تواند بدون آنکه خاموش شود هزار شمع دیگر را روشن کند . مثل مهربانی که هیچ وقت با تقسیم شدن کم نمی شود . من چه کسی هستم ، من کوه گردی بودم در دایره زندگی ، در این دایره فرصتی دست داد کوهها را بپیمایم ، طبیعت را و دریاها را جور دیگری دیدم ، قدرت و عظمت خدا را ، خُردی و ضعف انسان را ، زیبایی طبیعت را ، جلوه های بی بدیل الهی را همانند تابلوی زنده در دلهای عاشقان یافتم و عاقبت عاشق شدم . الان هم که عاشق جزیره ای هستم در دور دست ها و نشاط دل هایش بستر شکوفایی من است . روزی نام این جزیره، جزیره تنهائیم بود و حال نامش را گذاشته ام جزیره مهربانی بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس می کنم . من به تو دوست مهربانم ودوستان تو نیاز دارم . من انسانی هستم میان انسان های دیگر بر سیاره ی مقدس زمین ، که بدون دیگران معنائی ندارم . از عشق درس های زیادی آموخته ام ، آموخته ام به خود و دیگران آسیبی نرسانم ، در عشق ، محبت و مهربانی نقش مهمی را ایفا می کند . با محبت و مهربانی کافی می توانیم از عشق لذت ببریم ، محبت و مهربانی پاک باعث می شود سالم با دوستانمان باشیم و سالم بمانیم . و در کل ، من یک فرد معمولی هستم روحم را در هنرآبدیده کرده ام زیر باران پیاده روی را دوست دارم چون یاد گرفته ام عشق را زیرباران می توان پیدا کرد ، زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد، نیلوفر کاشت . یادمان باشد عطروگل وخار همسایه دیوار به دیوار همند.... من گذر خواهم کرد روزی از شهر تماشایی عشق ، تکه ای از دل خود دردستم و به هررهگذری خواهم گفت : ذره ای عشق ، کمی عاطفه ، قدری ایمان به من خسته تنها بدهید تا که شاید شب من صبح را دریابد و سپس آنسوی خاطره های سبز خانه ای خواهم ساخت و در آن عشق همان واژه هستی را جای خواهم داد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Entezar ، مهدی عبادی
۱۰ اسفند ۱۳۹۰, ۰۹:۴۲ صبح
ارسال: #32
Big Grin RE: یک داستان واقعی
آشی برایت بپزم که يک وجب روغن رویش باشد
کنايه است از اينکه برايت نقشه شومی کشيده​ام و حالت را ميگيرم.
توی کتاب «سه سال در دربار ايران» نوشته دکتر فووريه٬ پزشک مخصوص ناصرالدين شاه مطلبی نوشته شده که پاسخ اين مسئله يا اين ضرب المثل رايج بين ماست.

او نوشته :
ناصرالدين شاه سالی يکبار (آنهم روز اربعین) آش نذری می​​پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می​یافت تا ثواب ببرد.
در حياط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع مي شدند و برای تهيه آش شله قلمکار هريک کاری انجام مي دادند. بعضی سبزی پاک ميکردند. بعضی نخود و لوبيا خيس مي کردند. عده​ای ديگ​های بزرگ را روی اجاق ميگذاشتند و خلاصه هرکس برای تملق و تقرب پيش ناصر الدين شاه مشغول کاری بود. خود اعليحضرت هم بالای ايوان می​نشست و قليان ميکشيد و از آن بالا نظاره​گر کارها بود.
سر آشپزباشی ناصرالدين شاه مثل يک فرمانده نظامی امر و نهی مي کرد.
بدستور آشپزباشی در پايان کار به در خانه هر يک از رجال کاسه آشی فرستاده ميشد و او می​بايست کاسه آنرا از اشرفی پرکند و به دربار پس بفرستد.
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند.
پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برايش فرستاده مي شد کمتر ضرر مي کرد و آنکه مثلا يک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دريافت مي کرد حسابی بدبخت ميشد.
به همين دليل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با يکی از اعيان و يا وزرا دعوايش مي شد٬ آشپزباشی به او مي گفت: بسيار خوب! بهت حالی ميکنم دنيا دست کيه! آشی برات بپزم که يک وجب روغن رويش باشد!

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، ترنم بهاری ، هُدهُد صبا ، safirashgh ، مهدی عبادی
۱۷ اسفند ۱۳۹۰, ۱۰:۴۸ صبح
ارسال: #33
Lightbulb RE: یک داستان واقعی
مورچه و سلیمان
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...

چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط osaky ، هُدهُد صبا ، آشنای غریب ، safirashgh ، مهدی عبادی
۱۹ اسفند ۱۳۹۰, ۱۰:۴۴ صبح
ارسال: #34
Information RE: یک داستان واقعی

حاضر
جوابی های جورج برنارد شاو

روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید: "شما برای چی می نویسید استاد؟" برنارد شاو جواب داد: "برای یک لقمه نان"
نویسنده جوان برآشفت که: "متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!"
و برنارد شاو گفت: "عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!"


[/font]
[font=tahoma]روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت و گفت:
آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است!
برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!



Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ترنم بهاری ، هُدهُد صبا ، Entezar ، safirashgh ، مهدی عبادی
۱۹ اسفند ۱۳۹۰, ۰۱:۱۷ عصر
ارسال: #35
RE: یک داستان واقعی
[highlight=#NaNNaNNaN][highlight=#NaNNaNNaN]داستان جالب “کلاه فروش”[/highlight][/highlight]
[highlight=#NaNNaNNaN]
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش
را خاراند ودید که [highlight=#NaNNaNNaN]میمون[/highlight] ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت
ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به [highlight=#NaNNaNNaN]فکرش[/highlight] رسید… که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر [highlight=#NaNNaNNaN]گوشی[/highlight] محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
[/highlight][highlight=#NaNNaNNaN][highlight=#NaNNaNNaN]نکته : رقابت سکون ندارد.[/highlight][/highlight]

  • Rose بودیم کسی پاس نمیداشت که هستیم باشد که نباشیم و بدانند که بودیمBrokenhead
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، hamed ، آشنای غریب ، Entezar ، safirashgh ، مهدی عبادی
۲۷ اسفند ۱۳۹۰, ۰۲:۰۴ عصر
ارسال: #36
Lightbulb RE: بدترین پسر منطقه (داستان واقعی)
بدترین پسر منطقه

(داستان واقعی)
ناپلئون هیل

سخنی از این داستان:

«با داشتن ایمان به دیگران، به آن‌ها انگیزه بدهید.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی پسربچه بودم همه مرا شیطان‌صفت می‌دانستند. هروقت که گاوی در چراگاه گم می‌شد یا سدی می‌شکست یا درختی مرموزانه قطع می‌شد، اولین کسی که مورد سوء‌ظن قرار می‌گرفت، من بودم. ظاهراً برای این سوءظن‌ها توجیهی هم وجود داشت. مادرم مرده بود و پدر و برادرهایم فکر می‌کردند من بدم. به همین دلیل واقعاً بد بودم. حال که مردم این‌گونه قضاوت می‌کردند، ناامیدشان نمی‌کردم. تا اینکه یک روز پدرم گفت می‌خواهد دوباره ازدواج کند. همه نگران بودیم که این مادر جدید چطور آدمی است، ولی من شخصاً مطمئن بودم که هیچ مادر جدیدی در این خانه نمی‌تواند جایی در قلب من داشته باشد. بالاخره روزی رسید که آن زن غریبه پا به خانه‌ی ما گذاشت. پدر خود را کنار کشید تا او به شیوه‌ی خود رفتار کند. او دور اتاق گشت و با خوشرویی با تک تک ما احوال‌پرسی کرد تا اینکه نوبت به من رسید. من دست به سینه، سیخ ایستاده بودم و بدون حتی ذره‌ای خوشامدگویی در نگاهم با خشم به او زل زده بودم.
پدرم گفت: «این هم ناپلئون! بدترین پسر منطقه.»
من واکنش نامادری‌ام را در آن لحظه هرگز فراموش نمی‌کنم. او هر دو دست خود را روی شانه‌هایم گذاشت و مستقیم در چشمانم نگاه کرد و با چشمانی که همیشه برایم عزیز هستند، چشمکی زد و گفت: «بدترین پسر! اصلاً این‌طور نیست. او بهترین پسر منطقه است و ما فقط باید کاری کنیم که خوبی‌هایش را نشان بدهد.»
نامادری‌ام همیشه مرا تشویق می‌کرد تا قاطعانه روی پاهای خودم بایستم. قطعیتی که بعدها پشتوانه‌ی کاری من شد. هرگز فراموش نمی‌کنم که چطور به من یاد داد با دادن اعتمادبه‌نفس به دیگران، در آن‌ها انگیزه ایجاد کنم. نامادری‌ام مرا ساخت. عشق و ایمان قوی و محکم او مرا ترغیب کرد آن کسی شوم که او ایمان داشت هستم.
شما هم می‌توانید با داشتن ایمان به دیگران، به آن‌ها انگیزه بدهید. ایمانی که اگر درست درک شود، فعال خواهد بود.


برگرفته از كتاب:


هيل، ناپلئون - استون، كلمنت؛

موفقيت نامحدود در ۲۲روز؛ برگردان هدي ممدوح؛ تهران: مؤسسه فرهنگي هنري نقش‌سيمرغ 1388.

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط osaky ، خادم شهدا ، هُدهُد صبا ، Entezar ، safirashgh ، مهدی عبادی
۱۲ فروردين ۱۳۹۱, ۰۶:۴۰ صبح
ارسال: #37
Star RE: یک داستان واقعی
روزی پسر کوچکی از خواهر بزرگش درباره خدا سوالی پرسید.
او سوال کرد آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟
خواهرش در حالیکه مشغول مطالعه بود به تندی پاسخ داد: نه.
البته که نه! خدا در جای دوری از بهشت است
و هیچ کس نمی تواند او را ببیند.
روز های زیادی گذشتند اما این سوال همچنان در ذهنش باقی مانده بود.
بنابراین به نزد مادرش رفت و پرسید: مامان آیا کسی تا به حال خدا را دیده است؟
مادرش مودبانه پاسخ داد: نه. خدا روح است و در قلب های ما ساکن است.
اما ما هرگز نمی توانیم او را ببینیم.
پسرک کمی راضی شد اما هنوز متعجب بود.


چندی بعد پدربزرگش او را به ماهیگیری برد.
آنها زمان خوبی را با هم گذراندند.
خورشید با شکوه استثنایی در حال غروب بود
و پدربزرگ به آرامی به زیبایی خیره کننده آن چشم دوخته بود.
در چهره ی پدربزرگ صلح و رضایت عمیقی نقش بسته بود.
پسر کوچک لحظه ای فکر کرد و سرانجام با تردید گفت:
پدربزرگ، فکر کنم شما بتوانید پاسخ سوال حیرت انگیز مرا پس از مدت ها بگویید.
آیا کسی تا به حال واقعا خدا را دیده است؟
آن پیرمرد همان طور که به حرکت آرام آب خیره شده بود حتی سرش را برنگرداند.
زمانی طولانی سپری شد و او سرانجام پاسخ داد:
پسرم، راستش را بخواهی من به جز خدا هیچ چیز دیگر را نمی توانم ببینم...

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، ترنم بهاری ، seyedebrahim ، osaky ، آشنای غریب ، Entezar ، safirashgh ، مهدی عبادی
۴ خرداد ۱۳۹۱, ۰۶:۲۷ صبح
ارسال: #38
Lightbulb RE: یک داستان واقعی
«مراقب قضاوتهایمان باشیم...!
در یک عصر پاییزی،فرد سالخورده ای اتومبیل خود را در حاشیه جاده متوقف کرد و وارد رستورانی شد.سوپ گرمی گرفت و تنها پشت میزی نشست.همان موقع یادش آمد که نمک برنداشته است.پس بلند شد و بعد از گرفتن نمکدان،دوباره بطرف میز رفت،که یکدفعه متوجه شد مرد سیاهپوستی در جای او نشسته و به آرامی مشغول خوردن سوپ اوست!
بادی به غبغب انداخت و با خودش گفت:
این سیاهپوست باید ادب شود.درس خوبی به او میدهم!
سپس رفت سر همان میز نشست و با خیرخواهی اجازه داد که او کمی از سوپش را بخورد.بعد کاسه را بطرف خودش کشید،و قاشقش را در سوپ فرو برد تا آنرا با وی شریک شود.مرد سیاهپوست،به آرامی کاسه را به سمت خودش کشید و به خوردن ادامه داد.
او نیز سعی کرد کاسه را آهسته به سمت خودش بکشد تا او هم بتواند بخورد.
سرانجام سوپ تمام شد.!
پس از آن مرد سیاهپوست از جای خود بلند شد و با اشاره از او خواست کمی صبر کند.سپس با یک ظرف بزرگ سیب زمینی سرخ کرده برگشت و مثل سوپ آنها را با وی شریک شد.
بعد از غذا آنها با هم خداحافظی کردند و او به سمت دستشویی رفت.
وقتی که برگشت،متوجه شد که کیفش پایین صندلی نیست.شروع به داد و فریاد کرد و مدام می گفت:
وای ،نباید به آن مرد اعتماد می کردم.!
و این فریادها ادامه داشت تا زمانی که کیف او را پایین صندلی میز کناری ،در حالی که یک کاسه سوپ سرد روی آن بود پیدا کردند!
هیچ کس به سوپ او دست نزده بود و این خود او بود که اشتباه سر میز مرد سیاهپوست نشسته و در غذای او شریک شده بود!
"قلب هر انسانی ،بهشت یا جهنم اوست."(ژان ژاک روسو)

پس مراقب قضاوتهایمان باشیم!»
(مجله موفقیت)
با تشکر از....

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، Entezar ، ترنم بهاری
۲۴ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۴۹ صبح
ارسال: #39
Smile RE: یک داستان واقعی
وقتی سید نصرالله توسط اطلاعات بازداشت شد
رهبر حزب الله لبنان در بخشی از خاطرات خود آورده است: ممکن است بسیار عادی بنماید اگر بگویم که من در شرایط سختی از عراق فرار کردم. اما در هیچ جایی بازداشت نشده‌ام، جز یک‌جا که اگر بگویم شگفت‌زده می‌شوید؛ ایران! آن هم بعد از پیروزی انقلاب و در جمهوری اسلامی!
فارس: حمید داودآبادی، در کتاب جدید خود با عنوان «سید عزیز»، که به گفت‌و‌گوهای اختصاصی او با سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان، و شرح زندگی و ناگفته‌های او پرداخته است که در اینجا به بخشی از آن اشاره شده است:


وقتی از او دربارهٔ اینکه طی دوران مبارزاتش بازداشت شده یا نه، سوال کردم، با این پاسخ جالب روبه‌رو شدم:


«ممکن است بسیار عادی بنماید اگر بگویم که من در شرایط سختی از عراق فرار کردم. در» نبرد اقلیم التفّاح «هم در محاصره قرار گرفته‌ام، اما در هیچ جایی بازداشت نشده‌ام، جز یک‌جا که اگر بگویم شگفت‌زده می‌شوید؛ ایران! آن هم بعد از پیروزی انقلاب و در جمهوری اسلامی!


ماجرا از این قرار بود که در سال ۱۳۶۱ تصمیم گرفتم به قم بروم. بدون خانواده و به‌تنهایی راه افتادم. در هواپیما چندنفر لبنانی بودیم. در میان ما لبنانی‌ها، یکی بود که ریشش را تراشیده بود و با دختر غیرمحجبه‌ای همراه بود. آن‌زمان در ایران موضوع حجاب مطرح نبود. وارد فرودگاه مهرآباد که شدم، مسئول امنیتی فرودگاه که برای بازرسی ما ایستاده بود، گردن بند طلا به گردنش بود و ریشش را هم تراشیده بود. کسانی که بی‌حجاب بودند یا ریششان را تراشیده بودند، به‌سادگی رد شدند؛ اما من را که با لباس روحانی بودم و چندنفر دیگر که ریش داشتند، در کناری نگه‌داشتند و اجازهٔ رفتن ندادند. به همین ترتیب تا نیمه‌شب در فرودگاه معطّل شدیم.

نیمه‌شب، ماشینی آمد و ما را به بازداشتگاهی برد. بازداشتگاه ما، ساختمانی مصادره‌ای بود که اتاق‌های کوچکی داشت. ما را داخل یکی از این اتاق‌ها حبس کردند. دو روز در آن‌جا در بازداشت بودم! شخصی آمد و چندساعت از من بازجویی کرد:


ـ تو کی هستی؟

ـ در ایران قصد انجام چه کاری داری؟

ـ با چه کسی رابطه داری؟

و دربارهٔ لبنان نیز بازجویی را شروع کرد و...



بعد از گذشت دو روز از بازداشتم که زیر نظر» اطلاعات نخست‌وزیری ایران «بود، بازجو به‌سادگی از من عذرخواهی کرد و آزاد شدم!

آن دو روز خیلی به من سخت گذشت. گاهی به این فکر می‌کنم که در تمام عمرم در زندان یا بازداشت نبوده‌ام، اما در جمهوری اسلامی بازداشت شده‌ام. این برای من خیلی دردناک بود و من اصلا انتظار وقوع آن را نداشتم.»


ملاحظه مهم:


در اوایل دههٔ ۶۰ و هنگام نخست‌وزیری «میرحسین موسوی»، وزارت اطلاعات هنوز تاسیس نشده بود و امور امنیتی و اطلاعاتی کشور، در واحدی با عنوان «اطلاعات نخست‌وزیری» با مسئولیت «خسرو قنبری تهرانی» و «سعید حجاریان کاشی» انجام می‌شد. ظاهرا این افراد که از فعالیت‌های سپاه پاسداران ناراحت بودند، برای پی‌بردن به اطلاعات و فعالیت‌های نیروهای مرتبط با سپاه، دست به این اقدام زده‌اند.

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط zeinab ، ترنم بهاری ، Entezar
۶ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۴۷ صبح
ارسال: #40
RE: یک داستان واقعی
داستان عاشقانه و زیبای: گفت من برادری گمشده دارم





بسیار شیكتر و به روز تر از آن بود كه به نظرت بیاد خودش هم مجروح جنگیه! آن هم چه مجروحی؟؟ درست حسابی جانباز....


اما مگه باور میكردی؛ شیك و خوش قیافه و با اطلاعات؛ دكترا داشت و استاد بود نگاهش كه میكردی فكر میكردی همین الان میخوان باهاش مصاحبه مطبوعاتی كنند پیرامون موضوع: چگونه این همه سلامت هستید؟


و اولین سئوال این خواهد بود: راز سلامتی و شادابی شما چیست؟


غافل از اینكه تصور كنی كه جواب این باشه: من چند تركش در نخاعم دارم؛ شیمیائی شدم و سرطان خون دارم؛ و در ضمن یك تركش هم در لگنم......
اگر اولین بار كه اینها را شنیدم شوكه نشدم؛ تنها دلیل این بود كه قبلا دورادور پرسیده بودم ایشان كی هستند؟


و جواب شنیده بودم: ایشان رئیس فلان امور هستند و استادند و درضمن جانباز و مجروح جنگی...



البته كمی تا قسمتی ابروهای من به ریشه موهای سرم نزدیك شد كه خوب طرف مقابل هم بسیار ذوق كرد؛ اصلا معلوم بود اینجوری گفته كه من شوكه بشم و از دیدن قیافه متعجبم لذت ببره.


تصورم از مجروح جنگ آن هم با این همه شرح و بسط چیز دیگری بود؛ نه انسانی كه در متانت كامل و آرام قدم بر میداشت تا كسی از تمامی این كوله بار پر از دردش چیزی حس نكند....


نه اینكه تا حالا مجروح جنگی ندیده بودم؛ نه اینكه تا حالا جانباز ندیده بودم؛ هر چند كه تصاویری كه پرویز پرستوئی از مجروحان جنگی به من داده بود همیشه همینقدر لطیف و انسان و ساده بودند و شاید عجیب این بود كه این هم همینقدر سینمائی به نظر میرسید.


هر بار از دور؛ به نظر می آمد به تصویر سینما نگاه میكنم...... اما چقدر نزدیك..... اینه كه حاتمی كیا تصویر میكرد؛ اینهان كه دوروبرمونند؛ خوبه تو سینما دیده بودم!


گهگاهی دكتر صدایش میكردند؛ چند نفری استاد؛ كه به هردو محترمانه جواب میداد اما كمی حالت چشمانش عوض میشد معلوم بود ترجیح میداد به نام فامیل صدایش كنند. به همه احترام می‌كرد و با بعضی ها شوخی..


طلبكار نبود تصویری كه خیلی از مجروح نشدگان جنگی و جانباز نبودگان جنگی بعد از جنگ به من داده بودند..


و بیش ازهرچیز كمك بود؛ تمام دانشجوهای اداره برای كارهای دانشگاهیشون كنار دستش نشسته بودند یا هی داشتند میرفتند و می آمدند..بدون مكث و اطوار میدیدی كه داره بهشون سرویس میده راهنمائی میكنه؛ فرقی نمیكرد چه تیپی باشه این دانشجو یا همكار؛ رئیس باشه كارمند باشه خانم باشه یا آقا! در كه باز میشد صداشو میشنیدی كه:


به به سلام! یعنی ســـــــــــلام؛ یك سلام كشیده و مهربان با صدایئ آرام و متین؛ و همراهی و همكاری براشون شروع میشد. كه خوب این سلام كشیده و مهربان خودش معنی اش همین بود كه بیا تو من بهت كمك میكنم؛ كمكی هم از دستم بر نیاد مهربانی نشون میدم....
میدونید فكر نكنم هیچكس به فكرش میرسید كه ازش بپرسه: آقای دكتر كمكی هم از دست ما براتون بر می آد؟؟


یا مثلا: نمیدونم؛ دكتر میخواهی با هم درد دل كنیم.....؟


؛ پشت فرمان نشسته بودم و توی ترافیك عجیب و غریب بزرگراه بودم و به قیافه عصبانی؛ شاد؛ متفكر یا در حال حرف زدن با موبایل ماشینهای بقلی نگاه میكردم. برای جلوگیری از فكر كردن به چهره افراد رادیو را گرفتم كه اتفاقی روی موج رادیو جوان بود.


خانم مجری با انرژی تمام داشت صحبت میكرد كه بله الان با یكی از جوانترین رزمندگان جبهه مصاحبه ای داریم كه شما را به شنیدن اون دعوت میكنم و اینكه ایشون الان استاد چند تا از دانشگاههای ما هستند و از سن بسیار كمی در جبهه حضور داشتند و در همان سن كم به نوعی فرمانده و آنالیزور هم بودند...ووووو


صدای جوانی كه در جواب خانم مجری با حجب و سرشار از انرژی جواب داد به نظرم آشنا آمد كه متوجه شدم نام فامیلی كه اعلام شد خود دكتر هست! برام جالب بود رادیو را بلند كردم و شیشه های ماشین را بالا دادم كه بهتر بشنوم...


خیلی آرام و مهربان از این تشكر كرد كه چقدر عالیه كه هر چند در طی سال از جانبازان و فرماندهان زمان جنگ یادی نمی‌كنید اما در این دوره یادی از ما كردید...و آنقدر شوخی لطیفی كرد كه خانم مجری هول شد و با دستپاچگی اما حرفه ای جواب داد كه نخیر ما در رادیو جوان همیشه به یاد شما هستیم و فلــــــــــــــان


و مصاحبه ادامه پیدا كرد كه شما چند ساله بودید كه به جبهه رفتید و جواب آمد كه 16 ساله......


و من حیران كه خدایا: چقدر سینمائی! پس اینها هنوز زنده اند این نسل هنوز هست آن عكسهایی كه همیشه در روزهای یادبود دفاع مقدس روی دیوارها و بیل بوردها می بینینم اینهان.... حالا شدند چند ساله!


و سئوالهای دیگه كه مثلا: الان مشغول به چه كاری هستید؟ و ای وای مگر استادید؟ یا آهان بله كاش استاد ما هم بودید كه بخصوص رشته شما فلان است و با كار ما در ارتباط؟؟ و آخر هم كجا تدریس میكنی بیائیم دانشجو شویم و چه نمره ای در این درس به ما میدادید؟؟؟؟ اگر استادمان بودید!


و با خنده و شوخی تمام شد!!


شاید حق داشتند خانم مجری؛ شاید.


شاید فكر كردند رادیو جوان است و جوانها ی حالا دیگر حوصله ندارند باز و باز و باز از تعداد دوستانتان كه شهید شدند و چند گلوله شلیك كردید و خاكریز چه شكلی بود و تیر سیمینوف تك تیر انداز با رگبار چه فرقی داشت وسنگر تان چند نفره بود؛ لوله تانك توی دهنه سنگر جا میشد؟!؟! یانه؟؟ حالا بعضا" یك شوخی بیمزه هم ضمیمه سئوالات برای شاد كردن فضا!!؛ را تكراری بشنوند.


علی الخصوص آن سئوال معروف: میشه یك خاطره از دوران جنگ برامون تعریف كنید.....؟


كه هر چند هر سردار یا سربازی همان كه برگه اعزامش را گرفته و رفته خط اول جبهه براش اصل و اثاث تمام خاطرات دفاع مقدسش هست؛ چه برسد به اینكه چند نفر از دوستانش یا برادرانش یا پسر خاله و همسایه هایش جلو چشمانش تكه تكه شدند به خاطر صدام لعنتی زیاده خواه!


و اینكه حالا از بیسیم چی بودن شروع كردن یا آرپی جی زن بودن؛ تو خرمشهر بودن یا تو عملیات بدر یا......همشون بدون استثنا تا ازشون راجع به خاطرات جنگی میپرسی اول چشمهاشون چه سبز باشه چه مشكی چه قهوه ای یا آبی؛ یكهو رنگش میشه خاكستری......خاكستری تیره. و برای حفظ مكان و زمان حال؛ بیرنگ ترین خاطرشونو میگن و نه اونكه باعث شده یكهو احساس كنی جلوی چشمشون مین تركیده كه چشمشون اینطور خاكستری به نظرت رسیده...


منتظر در ترافیك! هان پس اینجا بودم و همین مصاحبه كوتاه ناگهان منو پرت كرد به كجاها و اینكه این صدای آرام در پشتش چه فكرهائی هست ودر این لحظه كه كلیك صدای قطع كردن تلفن آمد چه حسی داره؟


چه حسی داره یك سرباز جنگی كه نه جانبازه نه مجروح و نه قطع نخاع و غیره اما جلوی چشمش برادرش تكه تكه شده وقتی داشته میدویده از این خاكریز به آن خاكریز و گوله خورده به نارنجكی كه به كمرش وصل بوده...


چه حسی داره یك سرباز جنگی كه كارت پایان خدمتشو كه نگاه میكنه هر بار یاد صبحی می افته كه با صدای شلیك توپ و تیر بار توی خاكریزبیدار شده و هر چی همسنگریشو صدا كرده؛ همونجوری،خوابیده،اونو مرده پیدا كرده....خواب؛ آرام؛ شاید داشته خواب مادر؛ همسر؛ فرزند؛ یا پدرش را میدیده كه منتظر بوده توی مرخصیش كه 2 روز دیگه بوده؛ براش گوسفند بكشه؟


چه حسی داره سرباز جوان و كم سن وسالی كه دیگه الان جوان نیست؛ وقتی هر بار پوتینهاشو نگاه میكنه یاد شبی می افته كه تا صبح بالای سر جنازه 4 تا از همرزمهاش كشیك داده گرگ پارشون نكنه كه بتونه با پلاكهاشون به مادراشون برسوندشون....آنوقت از ترس همش به نوك پوتینهاش نگاه میكرده.


بوق بوق .. آهان باید برم جلوتر به ساعت نگاه میكنم فقط سه دقیقه از پایان مصاحبه گذشته... ومن به این همه چیز فكر كردم.... پس دكتر الان به چی فكر كرد .... در این سه دقیقه؟؟؟


از توی پله های اداره با سرعت دارم میرم پائین برم ناهاربخورم؛توی سلف سرویس؛ ببخشید!!غذاخوری اداره.


همكارها منتظرند كه ناهار بخوریم و خستگی دركنیم برگردیم پشت میزهامون، واحدهامون و به كارهامون برسیم.. احساس یك موج آرام باعث آرام حركت كردنم میشه و روبروی خودم دكتر را می بینم و انگار یكهو تمام مصاحبه رادیویی چند روز پیش جلوی چشمهام مصور میشه...
سلام آقای دكتر؛ سلام سركار خانم.. دلم میخواست ادای خانم مجری رادیو جوان را در آرم و پرشور و حال بپرسم: میشه برای ختم كلاممون یك خاطره از دوران جنگ برام تعریف كنید؟؟ همین چند ثانیه مكث باعث شد متوجه بشم در فكر فرو رفته! شاید سلام كردن من زیادی طول كشید یا شاید چشمهام آنقدرناگهان خاكستری شد كه كه اونو به یاد چیزی انداخت. یك چیز آشنا.

بعد از بیماری مادرم باید مرخصی میگرفتم تا در كنارش باشم؛ وقت زیادی برای دیدن و در كنارش ماندن نمانده بود؛ زمانی كه به یك سال كشید؛ گهگاهی برای دیدن همكاران به اداره میرفتم كه گهگاهی دكتر نیز جویای حال مادرم و خانواده ام میشد و همین باب آشنائی احترام آمیزی شد كه بتوانم گهگاهی چهار كلامی با او صحبت كنم......


یكبار كه به دلیلی كاری به دفترش رفتم و گرم صحبت كاری بودیم از بیماری من و كمردرد عجیبی كه داشتم احوالپرسی كرد

و این درد را با درد تركشی كه درنخاعش داشت مقایسه كرد؛ كوتاه؛ آرام؛ گذرا؛ .


با خودم گفتم من فقط این مهره كمرخودم به نخاع خودم فشار می آره و اینه؛ وای از اینكه یك تركش توی كمرش داره وآنوقت اینجور عادی راجع بهش صحبت میكنه..... از چند موضوع صحبت شد اما نمیدونم چی گفتم یا چه حركتی كردم كه خیلی آرام و كشیده و عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم!!....


و فقط نگاهم كرد؛ از آن نگاهها كه یك دنیا حرف توشه.


انگار یك رگ توی مغزم پاره شد و صدای هوهوی باد توی گوشهام پیچید و من فقط نگاهش كردم؛ به آدمی كه راجع به برادر مفقود الاثرش به این با احساسی صحبت میكنه چه باید گفت؟ به خودم گفتم تو هم كه فقط شاعرانه فكر میكنی!! از ذهنم گذشت بهش بگم:


از گم كرده حرف زدید

نه از مرگ

این یعنی آخر امید

و انتظار

و اطمینان


آدمی كه میگه چیزی را گم كردم


یعنی مطمئنه پیداش میكنه!!


و به خودم گفتم: اگر اینها نبودن - آن روزها كه جنگ شد - اینهائی كه الان خودشون كلی تركش توی جسم و روحشونه؟؟......؟؟؟؟


اگر اینها نبودن كه اصلا وقتی دارند آرام راه میرن فكر میكنی فیگور حركتیشون اینه ؛ مدل راه رفتنشون اینجوریه؛ بعد اصلا نمیدونی به خاطر جراحی های زیادیه كه برای تركشهاشون روشون انجام میشه...


اگر اینها نبودن كه بدونی وقتهائی كه میری یكهو سرشون را از روی میز بر میدارند كه مثلا خسته بودیم سرمونو گذاشته بودیم رو میز استراحت كنیم؛ اما آنقدر خون دماغ شده بودند كه دیگه جان ندارند سرشونو بالا بیارند...


اگر اینها نبودن كه وقتی میرن جراحی قلب و میپرسی ازشون؟ برای قلبتون چه اتفاقی افتاده؟ بگن یك باطری!


یك باطری كوچولو اندازه سیم كارت موبایلتون روش گذاشتن؛ منو دیجیتالی كردن و بخندند......و بگذرند....


خرمشهر و جزیره مجنون و تهران و ایــــران چی میشد.؟


آخه میدونید عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم...........


از گم كرده حرف میزنند


نه از مرگ

این یعنی

آخر امید

انتظار

اطمینان


آدمی كه میگه چیزی را گم كردم


یعنی مطمئنه پیداش میكنه!!





Rose حالا که آمده ای چترت را ببند...
در سرای ما جز مهربانی نمیبارد...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط mass night wolf
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
4 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا