ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ازدواج شهدا
۱۵ شهريور ۱۳۹۱, ۱۲:۴۱ عصر
ارسال: #1
Heart ازدواج شهدا
دل شكستن بس است.

سال 58 تصميم به عقد رسمي گرفتيم.مادرم مهر مرا بالا گفته بود تا حداقل يك چيز اين ازدواج كه از ديد آنها غير معمول بود،
شبيه بقيه مردم شود! گرچه هيچ كداممان موافق نبوديم،
ولي اسماعيل گفت:
«تا اينجا به اندازه كافي دل مادرت را شكسته ايم! براي من چه فرقي دارد؛ من چه زياد چه كمش را ندارم!
راستي نكند يك بار مهرت را بخواهي، شرمنده ام كني!»

من هم كه نمي خواستم به مادرم بي احترامي شده باشد مهريه پيشنهادي را قبول كردم؛
اما همانجا قبل از آنكه وارد سند ازدواج كنند به اسماعيل بخشيدم.

منبع:
شهيد اسماعيل دقايقي
نيمه پنهان ماه 4، ص26 و27

آيا به آيات قرآن نمى‏ انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟
سوره محمد(ص)/ آیه 24
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مریم گلی ، hamed ، mass night wolf ، farvardin ، فاطمه گل ، amir333
صفحه 2 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۱۶ شهريور ۱۳۹۳, ۱۲:۵۳ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۶ شهريور ۱۳۹۳ ۱۲:۵۴ عصر، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #11
RE: ازدواج شهدا
شهید ولی الله چراغچی اصل و نسب ، ایمان و رضایت به جبهه ، شرایط او برای ازدواج بود با من بیشتر از همه اعضای خانواده صمیمی بود. خیلی وقت ها با هم صحبت می کردیم. صحبت هایی که فقط به من می گفت و من این رو خوب می دانستم . در ماجرای ازدواجش باز ناگفته هایی را به من گفت:«خواهر جان! من می خواهم شهید بشوم، اما گیرم .نصف ایمانم هنوز کامل نشده. با دختری که تو برایم پیدا می کنی، این نیمه را تکمیل می کنم.» گفت:«جز ایمان دختر و اصل و نسب خانواده اش ، مشخصه ی دیگری ندارم. مشخصات ظاهری برایم مهم نیست، مهم نیمه دیگر ایمان است. دختری برایم انتخاب کن که بعد از شهادت من، هیچ آه و افسوسی پشت سر نداشته باشد. هر جا که خواستگاری می روی، بگو او هدفش شهادت است و هیچ از مال دنیا ندارد.» چند جا رفتم و حرفهای او را باز گو کردم . پدر و مادر دختر می گفتند:«خوب اگر برادرتان می خواهد راه امام را برود و شهید بشود ، پس چرا داماد می شود؟» من هم صادقانه می گفتم:«می خواهد نیمه ایمانش را تکمیل کند. اگر دخترتان را نمی دهیبد، برویم جای دیگر؟» خلاصه هر جا رفتیم،کسی جواب مثبت نمی داد. شنیده بودم که برادرم از فرماندهان جبهه است. آخرین جایی که رفتم، دیگر حرف از شهادت نزدم،گفتم:«برادرم از فرماندهان جنگ است، قصد دارد ازدواج کند،بالاخره شما هم میدانید اسم شهادت روی همه فرماندهان هست.» دیدم سردی خانواده های قبلی را ندارد و با آنها یک تفاوت اصلی دارد . آنقدر رفتیم و آمدیم تا بالاخره خدا قسمت کرد. خیلی زود کارها جور شدو پدرم هم با خبر شد. در مورد مهریه به پدرم گفت:«پدر جان! هر چه خوتان میل داشتید برای همسرم مشخص کنید. من که چیزی ندارم ، خودتان باید مهریه اش را بپردازید.» بعد خندید و گفت:«اگر نه، ما را آن دنیا یک لنگی نگه می دارند تا سرکار علیه خانم بیایند و رضایت بدهند.» پدرم نصف حیاط را قباله کرد و به شوخی گفت:«ازدواج اینجوری ندیده بودم!»


http://adiat.ir/%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B3...%88%D9%84/

آيا به آيات قرآن نمى‏ انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟
سوره محمد(ص)/ آیه 24
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب
۱۹ مهر ۱۳۹۳, ۱۰:۱۵ عصر
ارسال: #12
RE: ازدواج شهدا
هنوز آن کاغذ را دارم . شرایطش را خلاصه رویش نوشته بود .

و پايينش را امضا کرده بود .تمام جلسه خصوصی صحبت ما

درباره ازدواج ختم شد ب همان کاغذ مختصر و مفید .

بعد از بسمه تعالی ده تا از نظراتش را نوشته بود . بعضي هایش اينطور بودند

" داشتن ايمان ب خدا و خدا جویی

مقلد امام بودنو پیروی ار رساله ايشان

شغل من پاسدار است

مشکلات آینده جنگ

مکان زندگي

انگيزه ازدواج رسيدن ب کمال"

عبارتها کوتاه بود ولي هر کدام يک دنيا حرف داشت براي گفتن.
شهيد سيد علي حسيني

همین که تو می دانی
“دوستت دارم”
کافیست …
بگذار
خفه کند خودش را دنیـا................
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، Entezar ، هُدهُد صبا
۲۷ دي ۱۳۹۳, ۱۲:۳۱ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۷ دي ۱۳۹۳ ۱۲:۳۲ عصر، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #13
RE: ازدواج شهدا
حرکت زیبای آقا داماد بعد از مراسم عقد!

میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که مهریه را معین کردند. همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم. صیغه عقد را که خواندند، رفتیم با هم صحبت کنیم.

حرکت زیبای آقا داماد بعد از مراسم عقد!

به گزارش ساجده به نقل از سرویس مقاومت جام نیوز : میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که مهریه را معین کردند. همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم. صیغه عقد را که خواندند، رفتیم با هم صحبت کنیم.



دیدیم دنبال چیزی می گردد؛ گفت: «اینجا یه مُهر هست؟» پرسیدم: «مُهر برای چی؟ مگه نماز نخوندی؟!» گفت: «حالا تو یه مُهر بده.» گفتم: «تا نگی برای چی می خوای، نمی دم.»



می خواست نماز شکر بخواند که خدا در روز میلاد رسول الله به او همسر عطا کرده! ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم.


راوی: همسر شهید عبدالله میثمی

گرداوری شده در نوکیاتل دات ای ار

آيا به آيات قرآن نمى‏ انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟
سوره محمد(ص)/ آیه 24
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed
۸ بهمن ۱۳۹۳, ۱۲:۳۲ صبح
ارسال: #14
RE: ازدواج شهدا
داستان عروسی شهید ردانی پور

عقدکنان مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند
و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند.
یه مرتبه صدای بلندی که از کوچه به گوش می رسید،
نگاه همه ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند.
برای شادی روح آقا داماد صلوات!
صدای خنده و صلوات قاطی شد و در فضای کوچه و حیاط خانه پیچید.
برای سلامتی شهدای آینده صلوات!
مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و
دوشادوش شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد.
صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست !
مهمانها هرچه سکه و نقل و شیرینی داشتند ریختند
روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت.
در راه کربلا بی دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!
و صدای بلند صلوات اطرافیان ....
مصطفی مثل همیشه شلوار نظامی اش را پوشیده
و پیراهن ساده ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود
اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود.
بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، بچه های جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالامجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می چرخاندند.
حاج حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا عقدکنان رفیقمان است."
ناصر در حالیکه با عجله کیکهای داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده !
و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد،
بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش معتقد بود که زیباست!
شروع به خواندن کرد:
شمــــــع و چــــــراغ روشــــــــن کنید
بسیــــجـــــــی ها رو خــــــبر کنیــــد
امشبـــــــ شبیخـــــــــــــون داریــــــم
ببخشــــید امشب عروســـی داریم...
و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند :
خمپاره بریزید سرشــــــــون
امشب عروســــــــی داریم...
احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی
که عروس خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟
سحرگاه در آستانه اذان صبح ، خواهر مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید.
بی درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد.یقین داشت که مصطفی در آن موقع در سجاده ی نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است.
مصطفی آرام در را گشود و با چهره ی حیرت زده ی خواهرش مواجه شد
که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند:
مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم حضرت زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی ات شرکت کردند.
وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! فدایتان
شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟!
فرمود: به مراسم ازدواج فرزندم مصطفی آمده ایم...
اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم.
یکمرتبه مصطفی روی زمین نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: فدایشان بشوم! دعوتم را پذیرفتند.
کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو.
چون خواستم مراسم عروسی ما مورد رضایت و عنایت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) قرار گیرد،
دعوتنامه ای برای آن حضرت و دعوتنامه ای برای مادر بزرگوارشان حضرت زهرا(سلام الله علیها) و عمه پر کرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم.
نامه اول را در چاه عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد منت گذاشته اند و دعوتم را پذیرفته اند...
حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد رضایت مولایمان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف علیه السلام) واقع گشته است

داستان عروسی شهید ردانی پور

آيا به آيات قرآن نمى‏ انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟
سوره محمد(ص)/ آیه 24
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، آشنای غریب
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا