ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
هرگز زود قضاوت نکن !
۲۷ دي ۱۳۸۸, ۰۸:۲۷ عصر
ارسال: #1
هرگز زود قضاوت نکن !
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند." مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم هایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید."
زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند.

همیشه یادمون باشه که چهار چیز است که نمی‌توان آنها را دوباره بازگرداند:
* سنگ ………… پس از رها کردن!
* سخن ………… پس از گفتن!
* موقعیت ……… پس از پایان یافتن!
* زمان ………… پس از گذشتن!



از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، safirashgh ، ذوالقرنین ، مصباح ، هُدهُد صبا
۲۹ دي ۱۳۸۸, ۰۴:۴۰ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۹ دي ۱۳۸۸ ۰۴:۵۷ عصر، توسط مشکات.)
ارسال: #2
RE: هرگز زود قضاوت نکن !
خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.
از آن جایی كه باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند، كتابی خرید. البته بسته‌ای كلوچه هم با خود آورده بود.
او روی صندلی دسته‌داری در قسمت ویژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند. در كنار او بسته‌ای كلوچه بود، مردی نیز نشسته بود كه مجله‌اش را باز كرد و مشغول خواندن شد. وقتی او اولین كلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یك كلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هیچ چیز نگفت. فقط با خود فكر كرد: "عجب رویی داره! اگر امروز از روی دنده چپ بلند شده بودم چنان نشانش می دادم كه دیگه همچین جراتی به خودش نده!"
هر بار كه او كلوچه‌ای بر می داشت مرد نیز با كلوچه‌ای دیگر از خود پذیرایی می‌كرد. این عمل او را عصبانی‌تر می كرد، اما نمی‌خواست از خود واكنشی نشان دهد.
وقتی كه فقط یك كلوچه باقی مانده بود، با خود فكر كرد: "حالا این مردك چه خواهد كرد؟"
سپس، مرد آخرین كلوچه را نصف كرد و نیمه آن را به او داد.
"بله؟! دیگه خیلی رویش را زیاد كرده بود."
تحمل او هم به سر آمده بود.
بنابراین، كیف و كتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.
وقتی كه در صندلی هواپیما قرار گرفت، كیفش را باز كرد تا عینكش را بردارد، و در نهایت تعجب دید كه بسته كلوچه‌اش، دست نخورده، آن جاست.
تازه یادش آمد كه اصلا بسته كلوچه‌اش را از كیفش بیرون نیاورده بود.
خیلی از خودش خجالت كشید!! متوجه شد كه كار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است.
مرد بسته كلوچه‌اش در کمال رضایت با او تقسیم كرده بود!!!
زود قضاوت نکنیم .شاید حق با دیگران باشد . . .

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط safirashgh ، ذوالقرنین ، هُدهُد صبا
۷ فروردين ۱۳۸۹, ۰۸:۰۱ عصر
ارسال: #3
RE: يك روز به يادماندني
در دوران تحصیل با یکی از همکلاسی هایم سر موضوعی بحث شدیدی داشتیم و هر یک از ما بر این باور بودیم که درست می گوید و دیگری در اشتباه است.
آموزگار ما تصمیم گرفت که با حل مشکلمان درس خوبی به ما بدهد. او ما را در دو طرف میز نشاند و یک لیوان بزرگ سفالی را وسط میز گذاشت. لیوان به رنگ مشکی بود. بعد از من پرسید:
- لیوان چه رنگی است؟
گفتم :
- مشکی
سپس از دوستم پرسید و او جواب داد:
- سفید!!
هر دو با تعجب به یکدیگر نگاه کردیم . معلم از ما خواست جایمان را با یکدیگر عوض کنیم . هنگامی که در جای دوستم نشستم با تعجب دیدم که لیوان سفید است! و دوستم هم گفت که لیوان سیاه است! در واقع دو نیمه لیوان رنگهای متفاوتی داشتند و هر یک از ما در جایگاه خودمان فقط نیمی از لیوان را می دیدیم و تصور می کردیم که همه لیوان همین رنگ است.
معلم به ما یاد داد که برای قضاوت در مورد افکار و عقاید هر کس باید بتوانیم خودمان را در جایگاه او قرار دهیم و از منظر او به موقعیت نگاه کنیم . آنگاه بفهمیم که آیا درست می گوید یا خیر؟

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین ، مصباح ، هُدهُد صبا
۳۱ مرداد ۱۳۸۹, ۱۰:۴۲ صبح
ارسال: #4
قضاوت
هيزم شكن صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده است. شك كرد كه همسايه‌اش آن را دزديده باشد، براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت. متوجه شد همسايه‌اش در دزدي مهارت دارد؛ مثل يك دزد راه مي‌رود، مثل دزدي كه مي‌خواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي‌كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت نزد قاضي برود. اما همين كه وارد خانه شد تبرش را پيدا كرد، زنش آن را جابه‌جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي‌رود، حرف مي‌زند و رفتار مي‌كند.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین ، هُدهُد صبا
۲۳ شهريور ۱۳۸۹, ۰۲:۱۵ عصر
ارسال: #5
Rainbow هیچ وقت زود قضاوت نکنید
SmileSmileمسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید...SmileSmileSmile

که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟SmileSmileSmile
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط zeinab ، مشکات ، ضحی ، admin ، safirashgh ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا