ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امیتازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
حکایت
شیعه واقعی

مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد.
مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود:
نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست.


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط LeMa.86 ، safirashgh ، zeinab ، masomi ، ثنا ، هُدهُد صبا ، Montazer Almahdi ، boshra ، Entezar ، مهدی عبادی ، آشنای غریب
صفحه 2 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۶ دي ۱۳۸۸, ۰۹:۵۲ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۶ دي ۱۳۸۸ ۱۰:۰۴ عصر، توسط کبوتر حرم.)
ارسال: #11
RE: حکایت
زیاد از خودت خوشت نیاید


مرحوم عالم عامل، شیخ مرتضای زاهد گفت:

من یک روز به پشتبام امام زاده سید اسماعیل رفته بودم و رو به سوی کربلا، به زیارت عاشورا مشغول بودم. بعد از آن احساس فوقالعاده ای در من پیدا شد، که میتوانستم در هوا به پرواز در آیم و از پشتبام، بدون پله پایین بیایم، و در هوا هم معلق بمانم! چون چند نفر در حیاط امامزاده بودند از پلهها پایین آمدم و به طرف خانه راه افتادم.
از این قوت شگفتزده شدم و در دلم از خودم خوشم آمد. تازه وارد خانه شده بودم که کسی درب منزل را زد. درب را باز کردم. پیرزنی ساده و مؤمن جلوی خانه بود، تا نگاهش به من افتاد شروع به حرف زدن کرد و گفت: آقا شیخ مرتضی! من امروز برای سلام دادن به امام حسین علیهالسلام و زیارت عاشورا به بالای پشت بام خانهمان رفته بودم. بعد از اتمام زیارت، خواستم از بالای پشت بام به پایین بیایم، ناگاه احساس کردم که به پله ها احتیاجی نیست. دیدم میتوانم به هوا بلند شوم و در حیاط فرود آیم. بعد از اطمینان، از بالای پشت بام در هوا به حرکت در آمدم و به حیاط پا نهادم!

من از گفتهی این پیرزن به این نتیجه رسیدم که خداوند خواست به من حالی کند که زیاد از خودت خوشت نیاید، چرا که این حالت برای پیرزن های خانه نشین هم پیدا می شود و مهم نیست.


آقا شیخ مرتضای زاهد، ص 105


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین ، safirashgh ، هُدهُد صبا ، sajjad
۷ دي ۱۳۸۸, ۰۳:۰۲ عصر
ارسال: #12
RE: حکایت
مثل شوقت به آب ...


بعضی از راویان احادیث، از ائمه سوال کردند: ما دوست داریم که شما را به خواب ببینیم.
امام (علیه السلام) فرمودند: آب نیاشام!
آن شخص آب نمی خورد و در خواب، خواب آب میدید. خدمت امام این قضیه را نقل کرد که هر وقت می خوابم، خواب آب می بینم.

امام فرمودند: اگر می خواهی ما را در خواب ببینی، باید شایق ما باشی، مثل شوقت به سوی آب در وقت عطش.



خزینة الجواهر، ص 342


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، safirashgh ، zeinab ، هُدهُد صبا ، sajjad ، sekret
۱۰ دي ۱۳۸۸, ۰۶:۵۹ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۰ دي ۱۳۸۸ ۰۷:۰۲ عصر، توسط کبوتر حرم.)
ارسال: #13
RE: حکایت
مکاشفات مورچگان


مورچه اى بر صفحه كاغذى مى رفت. از نقش ها و خطهايى كه بر آن بود، حيرت كرد. آيا اين نقش ها را، كاغذ خود آفريده است يا از جايى ديگر است؟ در اين انديشه بود كه ناگاه قلمى بر كاغذ فرود آمد و نقشى ديگر گذاشت. مور دانست كه اين خط و خال از قلم است نه از كاغذ . نزد مورچگان ديگر رفت و گفت: مرا حقيقت آشكار شد. گفتند: كدام حقيقت؟ گفت: بر من كشف شد كه كاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است. ما چون سر به زير داريم ، فقط صفحه مى بينيم ؛ اگر سر برداريم و به بالا بنگريم ، قلمى روان خواهيم ديد كه مى چرخد و نقش و نگار مى آفريند.

در ميان مورچگان ، يكى خنديد. سبب را پرسيدند. گفت: اين كشف بزرگ را من نيز كرده بودم؛ ليك پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم كه آن قلم نيز، اسير دستى است كه او را مى چرخاند و به هر سوى مى گرداند. انصاف بده كه كشف من، عظيم تر و شگفت تر است.
همگان اقرار دادند به بزرگى كشف وى. او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئيس فيلسوفان خواندند! چه ، تاكنون مى پنداشتند كه نقش از كاغذ است و اكنون علم يافتند كه آفريدگار نقش ها، نه كاغذ و نه قلم است؛ بلكه آن دو خود اسير ديگرى اند.

اين بار، مورى ديگر گريست. موران، سبب گريه اش را پرسيدند. گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستيم نقش را قلم مى زند نه كاغذ. اكنون بر ما معلوم شد كه قلم نيز اسير است، نه امير. ندانم كه آيا آن اميرى كه قلم را مى گرداند، به واقع امير است، يا او نيز اسير امير ديگرى است و اين اسيران، كى به اميرى مى رسند كه او را امير نيست؟


(برگرفته از: غزالى ، احياء العلوم ، ج 1، ص 22، ص 175، با تصرفات بسیار)
نقل از: حكايت پارسايان، رضا بابايى


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، ذوالقرنین ، faezeh ، هُدهُد صبا
۱۰ دي ۱۳۸۸, ۰۷:۵۲ عصر
ارسال: #14
RE: حکایت
فوق العاده بود، مرسی عزیزم.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم
۱۱ دي ۱۳۸۸, ۰۲:۲۵ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۱ دي ۱۳۸۸ ۰۲:۴۰ عصر، توسط کبوتر حرم.)
ارسال: #15
RE: حکایت
تفاوت های فلسفه و عرفان:
"فلسفه" حرف می آورد و "عرفان" سکوت.
آن عقل را بال و پر می دهد و این عقل را بال و پر می کند.
آن نور است و این نار.
آن درسی بود و این در سینه.
از آن دلشاد شوی و از این دلدار.
از آن خدا جو شوی و از این خدا خو.
آن به خدا کشاند و این به خدا رساند.
آن راه است و این مقصد.
آن شجر است و این ثمر.
آن فخر است و این فقر.
آن کجا و این کجا!

[هزار و یک نکته، علامه حسن زاده آملی]


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط safirashgh ، هُدهُد صبا
۱۱ دي ۱۳۸۸, ۰۸:۲۹ عصر
ارسال: #16
RE: حکایت
نماز را بر امتحان ترجيح داد

آقا سيّد محسن جبل عاملى از علماى بزرگ شيعه و نواده برادر مرحوم آقا سيّد جواد صاحب مفتاح الكرامه است . ايشان در دمشق مدرسه اى تاءسيس كرده اند كه دانش آموزان شيعه در آن مدرسه تحت نظر آن جناب تحصيل مى كنند. حاج سيّد احمد مصطفوى كه يك از تجّار قم است گفت من از خود سيّد محسن امين شنيدم كه مى گفت يكى از تربيت يافتگان مدرسه ما براى تحصيل علم به آمريكا مسافرت كرد، از آنجا كاغذى براى من نوشت به اين مضمون :

چند روز پيش شاگردان مدرسه ما را امتحان مى كردند، من هم براى امتحان رفتم . مدتى نشستم تا نوبت به من رسيد. بسيار طول كشيد تا اينكه وقت دير شد، ديدم اگر بنشينم نماز فوت مى شود. از جا حركت كردم كه بروم نماز بخوانم ، آنهايى كه در آنجا بودند پرسيدند كجا مى روى ، چيزى نمانده كه نوبت تو برسد. گفتم من يك تكليف دينى دارم ، وقتش مى گذرد. گفتند امتحان هم وقتش مى گذرد، اگر اين جلسه برگزار شود، ديگر جلسه اى تشكيل نخواهند داد و براى خاطر تو هرگز هيئت ممتحنه جلسه خصوصى تشكيل نمى دهند. گفتم هر چه بادا باد ! من از تكليف دينى خود صرف نظر نمى كنم . بالاخره رفتم . از قضا هيئت ممتحنه متوجه شده بودند كه من به اندازه اداء يك وظيفه دينى غيبت نموده ام ، انصاف داده و اظهار كرده بودند كه چون اين شخص در وظيفه خود جدى است ، روانيست او را معطّل بگذاريم ، براى قدر دانى از اينكه عمل به وظيفه نموده بايد جلسه اى خصوصى برايش تشكيل دهيم . اين بود كه جلسه ديگرى تشكيل دادند، من حاضر شدم و امتحان دادم .
آقاى سيّد محسن امين پس از نقل داستان فرمود: من در مدرسه چنين شاگردانى تربيت كرده ام كه اگر به دريا بيفتند دامنشان تر نمى شود.

الكلام يجز الكلام ، ج 2، ص 35.


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، safirashgh
۱۲ دي ۱۳۸۸, ۱۰:۵۶ صبح
ارسال: #17
RE: حکایت - منتظر واقعی
مرحوم عبدالکریم حامد می فرمود :

" آقایی منزل ما آمد که رئیس یکی از گروه منتظرین در مشهد بود ، به او گفتم :

شغلتان چیست ؟

گفت : نانوایی سنگک داریم .

گفتم : اگر کسی بیاید و روبروی نانوایی شما یک نانوایی باز کند ،

شما چه عکس العملی از خود نشان می دهید ؟

گفت : معلوم است ، می روم از او شکایت می کنم ؛ چون که نمی شود

دو تا نانوایی روبروی هم باشند .

گفتم : بلند شو و دم و دستگاهت را جمع کن ، تو منتظر امام نیستی !!

برای چه می خواهی حضرت بیایند؟

کسی در انتظار امام زمان ( عج ) به سر می برد که در کلاس تهذیب و اخلاص

و بندگی قرار گیرد . تو هنوز خدا را رازق نمی دانی ، پس چگونه خود را ساخته ای ؟
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، کبوتر حرم ، safirashgh
۱۲ دي ۱۳۸۸, ۱۱:۴۴ عصر
ارسال: #18
مادر مهربون

پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و

سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم

مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.

زن ديگري که همسرم از من ميخواست که با او بيرون بروم مادرم بود که 19 سال

پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود

که من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم.

آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم. مادرم با نگراني پرسيد که

مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت

غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست.

به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم

باشيم.

او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد...

آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم. وقتي رسيدم

ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود،

موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد

ازدواجش پوشيده بود.

با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتي سوار ماشين ميشد

گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي

تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند.

ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود. دستم را

چنان گرفته بود که گويي همسر رئيس جمهور بود.

پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از

بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات

گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با

هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.

من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسيده که تو استراحت کني و بگذاري که من

اين لطف را در حق تو بکنم.

هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل

نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدر حرف زديم که سينما را از دست

داديم.

وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او

مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .

وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش

گذشت؟

من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادر م در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر

از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم. کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از

رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد.

يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:

نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي

براي تو و يکي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد که آن شب براي من چه

مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم...

در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوييم که

دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم. هيچ چيز در

زندگي مهمتر از خدا وعزیزانمان نيست.زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها

اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.

سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، مشکات ، admin ، zeinab ، بشارت
۱۳ دي ۱۳۸۸, ۰۴:۱۲ عصر
ارسال: #19
RE: مادر مهربون
http://www.4shared.com/file/187274661/80...other.html

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
۱۹ دي ۱۳۸۸, ۱۱:۳۰ صبح
ارسال: #20
RE: حکایت
فایده سکوت


بازرگان را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی.
پسر گفت: فرمان تراست ... نمی گویم، ولکن خواهم که مرا به فایده این امر، مطلع گردانی که مصلحتِ "در نهان داشتن" چیست؟
گفت: تا مصیبت دو نشود ... یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

(کشکول عباسی)


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط faezeh ، safirashgh
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
9 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا