حکایت
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
حکایت
شیعه واقعی
مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد. مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست. آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
صفحه 24 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۲۵ فروردين ۱۳۹۶, ۰۶:۱۸ عصر
ارسال: #231
|
|||
|
|||
RE: حکایت
نقل است که
بایزید_بسطامی را گفتند: قومی می گویند : کلید بهشت، « لا اله الا الله » است . فرمود : بلی کلید بی دندانه در نگشاید ... و دندانه ی این کلید چهار چیز است : زبانی از دروغ و غیبت دور دلی از مکر و خیانت صافی شکمی از حرام و شبهت خالی و عملی از هوی و بدعت پاک خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۸ خرداد ۱۳۹۶, ۰۹:۰۸ صبح
ارسال: #232
|
|||
|
|||
RE: حکایت
مرسی. مطلب خوبی بودش
|
|||
|
۳۰ مرداد ۱۳۹۶, ۰۲:۱۸ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۲ عصر، توسط 2017.)
ارسال: #233
|
|||
|
|||
RE: حکایت
مردی بار سنگینی از نمک
بر پشت الاغش گذاشته بود هنگام عبور از رودخانه الاغ درون آب افتاد وقتی بیرون آمد، بار نمک حل شده بود و سبکتر شده بود روز بعد الاغ باز هم همان کار را کرد فردای آنروز مرد پشم بار الاغ کرد الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت، اما مجبور شد باری چند برابر قبل را حمل کند روشی که دیروز عامل موفقیت ما بود معلوم نیست که امروز هم عامل موفقیت باشد... |
|||
|
۱۸ شهريور ۱۳۹۶, ۰۸:۳۴ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۸ شهريور ۱۳۹۶ ۰۸:۳۷ عصر، توسط 2017.)
ارسال: #234
|
|||
|
|||
RE: حکایت
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ .ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻪ .
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ 10 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ( ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ) ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮﺟﯿﺒﺶ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ .ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﭘﻮﻟﻮ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ. ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵﻣﯿﺰﻧﻪ . ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ، ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎسگزار ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪ، ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯾﻢ .ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺳﺖ؛ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ، ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﭙﺎسگزار ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯾﻔﺘﺪ! طراحی وب سایت ساخت سایت |
|||
۲۳ شهريور ۱۳۹۶, ۱۰:۱۹ عصر
ارسال: #235
|
|||
|
|||
RE: حکایت
در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.» گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند. طراحی وب سایت |
|||
۲۱ مهر ۱۳۹۶, ۰۸:۴۹ عصر
ارسال: #236
|
|||
|
|||
RE: حکایت
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند. (( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار )) صاحب خانه گفت دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم. |
|||
۲۶ مهر ۱۳۹۶, ۰۲:۱۲ عصر
ارسال: #237
|
|||
|
|||
RE: حکایت
کشتی پر از مسافر، آبهای اقیانوس را میشکافت و به جلو میرفت. همه چیز عادی بود تا اینکه کشتی با صخرهای برخورد کرد. شرایط بحرانی بود و کشتی در حال غرق شدن بود. روی عرشه زن و شوهری، هراسان به سوی قایق نجات دویدند اما کشتی به سرعت زیر آب میرفت و زن ضعیف بود و نمیتوانست سراشیبی عرشه را به سمت قایق نجات طی کند. زمان به سرعت سپری میشد و اگر خود را به قایق نجات نمیرساندند حتماً غرق میشدند. زن به مرد چیزی گفت و بر سر او فریاد زد که باید برود. مرد همسرش را پشت سر گذاشت و خودش را درون قایق نجات انداخت و زن بر عرشۀ کشتی باقی ماند!
کشتی در حال فرو رفتن بود. زن در حالی که سعی میکرد در میان غرش امواج دریا، صدای خود را به گوش همسرش برساند، فریادی زد و کلامی بر زبان راند. کشتی به زیر آب فرو رفت. مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد. سالها گذشت. مرد به همسرش پیوست. روزی دخترشان، هنگامی که به مرتب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود، دفتر خاطرات پدر را یافت. دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند، معلوم شده بود که مادرش به بیماری بیدرمانی دچار شده بود که با وجود آن زندگیش چندان به درازا نمیکشید. پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود: «چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس غرق میشدم، اما به خاطر دخترمان، گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای اقیانوس بروی.» در این جهان در ورای هر کاری، هر فریادی، هر سخنی، پیچیدگی بسیاری وجود دارد که درک آنها گاهی مشکل است. به همین علت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم، محل داوری خود قرار دهیم. طراحی وب سایت |
|||
۲ آبان ۱۳۹۶, ۰۸:۵۵ عصر
ارسال: #238
|
|||
|
|||
RE: حکایت
کشتی پر از مسافر، آبهای اقیانوس را میشکافت و به جلو میرفت. همه چیز عادی بود تا اینکه کشتی با صخرهای برخورد کرد. شرایط بحرانی بود و کشتی در حال غرق شدن بود. روی عرشه زن و شوهری، هراسان به سوی قایق نجات دویدند اما کشتی به سرعت زیر آب میرفت و زن ضعیف بود و نمیتوانست سراشیبی عرشه را به سمت قایق نجات طی کند. زمان به سرعت سپری میشد و اگر خود را به قایق نجات نمیرساندند حتماً غرق میشدند. زن به مرد چیزی گفت و بر سر او فریاد زد که باید برود. مرد همسرش را پشت سر گذاشت و خودش را درون قایق نجات انداخت و زن بر عرشۀ کشتی باقی ماند!
کشتی در حال فرو رفتن بود. زن در حالی که سعی میکرد در میان غرش امواج دریا، صدای خود را به گوش همسرش برساند، فریادی زد و کلامی بر زبان راند. کشتی به زیر آب فرو رفت. مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد. سالها گذشت. مرد به همسرش پیوست. روزی دخترشان، هنگامی که به مرتب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود، دفتر خاطرات پدر را یافت. دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند، معلوم شده بود که مادرش به بیماری بیدرمانی دچار شده بود که با وجود آن زندگیش چندان به درازا نمیکشید. پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود: «چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس غرق میشدم، اما به خاطر دخترمان، گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای اقیانوس بروی.» در این جهان در ورای هر کاری، هر فریادی، هر سخنی، پیچیدگی بسیاری وجود دارد که درک آنها گاهی مشکل است. به همین علت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم، محل داوری خود قرار دهیم. |
|||
۷ آبان ۱۳۹۶, ۰۲:۱۸ صبح
ارسال: #239
|
|||
|
|||
RE: حکایت
مدير يك كارخانه كفش دوزي يكي از بازار يابهاي خود را براي بررسي به يكي از سرزمين هاي دور فرستاد. او با مشاهده اين كه غالب مردم كفش به پا ندارند تعجب كرد و طي گزارشي به مدير خود نوشت:اينجا فرهنگ كفش پوشي وجود نداشته و بازار مناسبي براي شركت ما نيست اما بازارياب ديگري از طرف شركت از همان محل بازديد و در گزارش خود نوشت:موقعيت اينجا عالي است. اينجا سرزميني است بكر و اماده كشت و بهترين بازار براي فروش محصولات ماست.
حق با بازارياب دوم بود و اقدام به موقع شركت,سود هنگفتي را براي ان شركت فراهم ساخت. ناپلئون هيل : پيروزي از ان كسانيست كه مغزي اماده براي جذب دارند. طراحی وب سایت |
|||
۱۲ آبان ۱۳۹۶, ۰۵:۴۵ عصر
ارسال: #240
|
|||
|
|||
RE: حکایت
شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد. او با خط بچگانه نوشته بود:
صورتحساب: کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار مراقبت از برادر کوچکم ۳ دلار بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت: بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ بابت شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازیهایت، هیچ و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچ است . وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت: مامان دوستت دارم. آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا به طور کامل پرداخت شده! طراحی وب سایت |
|||
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان
2 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا