ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امیتازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
حکایت
شیعه واقعی

مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد.
مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود:
نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست.


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط LeMa.86 ، safirashgh ، zeinab ، masomi ، ثنا ، هُدهُد صبا ، Montazer Almahdi ، boshra ، Entezar ، مهدی عبادی ، آشنای غریب
صفحه 22 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۸ بهمن ۱۳۹۳, ۱۰:۲۶ صبح
ارسال: #211
RE: حکایت
ممنون خیلی خوب بود
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
۱۸ بهمن ۱۳۹۳, ۱۲:۳۸ عصر
ارسال: #212
RE: حکایت
ماجرای پزشک پاکستانی به نام دکتر ایشان


پزشک و جراح مشهوری در پاکستان به نام ایشان برای شرکت در یک کنفرانس علمی که برای بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی‌اش برگزار می‌شد، با عجله به فرودگاه رفت. مدتی بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی ازموتورهای هواپیما شده، مجبورند فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشند. بعد از فرود، دکتر بلافاصله به اطلاعات پرواز رفت و خطاب به آنها گفت: «من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی از انسانهاست و شما می‌خواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟»
یکی از کارکنان گفت: «جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می‌توانید یک ماشین دربست بگیرید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.»
دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه رانندگی برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده و خسته، کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد. صدای پیرزنی را شنید که گفت: «بفرما داخل هر که هستی، در باز است.»
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین‌گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن خنده‌ای کرد و گفت: «کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی. ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جان بگیری.»
دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد. در حالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود دکتر متوجه طفل کوچکی شد که بی‌حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود و پیرزن هر از گاهی بین نمازهایش او را تکان می‌داد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر رو به او گفت: «بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی تو شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.»
پیرزن گفت: «و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا.»
دکتر ایشان گفت: «چه دعایی؟»
پیرزن گفت: «این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من هست که نه پدر دارد و نه مادر و به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند. به من گفته‌اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمی‌توانم این بچه را پیش او ببرم. می‌ترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود. پس از خدا خواسته‌ام که کارم را آسان کند!»
دکتر ایشان در حالی که گریه می‌کرد گفت: «به والله که دعای تو، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه‌ها شد و آسمان را به باریدن واداشت تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من هرگز باور نداشتم که الله عز و جل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مؤمنش مهیا می‌کند و بسوی آنها روانه می‌کند.»
وقتی که دست‌ها از همه اسباب کوتاه می‌شود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می‌ماند.

آيا به آيات قرآن نمى‏ انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟
سوره محمد(ص)/ آیه 24
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، hamed
۲۹ بهمن ۱۳۹۳, ۱۱:۵۰ صبح
ارسال: #213
مردی که یک حوری در خانه داشت
شخصی زنی داشت حور نام، به جهاد رفت و بعد از آن که دید جمعی شهید شدند آن شخص فرار کرد. دیگری او را دید گفت: ای فلان از جهاد فرار می‏کنی و حال آنکه اگر کشته شوی به وصال حور عین می‏رسی. گفت: ای نادان حور که خودم در خانه دارم، به جهت یک عین خود را به کشتن دهم؟



منبع

کتاب خزائن، اثر مرحوم ملا احمد نراقی، ص88.

آیفون تصویری
آیفون تصویری تابان
شرکت تابان
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، hamed ، هُدهُد صبا
۹ شهريور ۱۳۹۴, ۱۱:۳۱ عصر
ارسال: #214
RE: حکایت
گويند که ابراهيم ادهم چهارده سال تمام پياده سفر کرد تا به خانه کعبه رسيد. او در اين مدت، دو رکعت نماز می خواند و قدمی بر می داشت و می گفت: اگر اين راه را با قدم ميروند، من به ديده ميروم.
وقتی ابراهيم ادهم به مکه رسيد، خانۀ کعبه را نديد و با خود گفت: اين ديگر چه حادثه ای ست؟ شايد به چشم من آسيبی رسيده است.
در همين فکر بود که ندايی به گوش رسيد: چشم تو آسيبی نديده است. خانۀ کعبه به استقبال بانويی رفته است که به سوی مکه می آيد. ابراهيم گفت: اين کدام زن است که چنين مقامی دارد؟
ناگهان رابعه راديد که عصا زنان می آمد و همين که نزديک شد، خانۀ کعبه به جايگاه خود بازگشت.
ابراهيم فرياد زد ای رابعه! اين چه شوری است که در جهان انداختی؟
رابعه گفت: تو شور در جهان انداختی که چهارده سال رنج کشيدی تا به خانۀ خدا رسيدی.
ابراهيم گفت: آری، من چهارده سال در اين راه مشغول نماز بودم، اما در حيرتم که چرا مقام تو را نيافتم؟

رابعه گفت: زيرا تو در نماز بودی و من در نياز.

تذکره الاولیا عطار

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا
۱۵ آذر ۱۳۹۴, ۰۳:۰۷ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۵ آذر ۱۳۹۴ ۰۳:۱۲ عصر، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #215
RE: حکایت
[highlight=#fabf56]آورده اند که در مجلس شیخ ابوالحسن خرقانی (عارف قرن پنجم) سخن از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت. شیخ گفت: کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست. چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند. یکی از آن دو پیوسته خدمت مادر می کرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود. یک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازی شنید که برادر تو را بیامرزیدند و تو را هم به او بخشیدند. گفت: من سالها پرستش خدا کرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نیست که او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.[/highlight][highlight=#fabf56]
ندا آمد:

آنچه تو کرده ای خدا از آن بی نیاز است و آنچه برادرت می کند، مادر بدان محتاج.


[/highlight]

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا
۲۴ بهمن ۱۳۹۴, ۱۰:۳۴ عصر
ارسال: #216
RE: حکایت
گویندناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد.
مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.

ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت:

«چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌فروش حاضرجواب گفت:

«این هایی که در رکاب اعلاحضرت هستند، همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت:

«مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۵ اسفند ۱۳۹۴, ۱۱:۱۳ عصر
ارسال: #217
RE: حکایت
جلوه_وصال
درِ خانه ي محبوب، اگرچه هميشه به روي بندگان و محبّانش باز است اما محبوب مهربان هستي، اوقاتي از شبانه روز را براي نيايش و خلوت بندگانش اختصاص داده و از بندگانش براي حضور در ضيافت باشكوه نيايش، دعوت رسمي به عمل آورده است.

در اين اوقات درهاي بيكران رحمتش را به روي بندگانش باز كرده و نيايش و نماز را برترين وسيله تقرب بندگانش قرار داده است. عاشقان كوي دوست و سالكان طريق كمال در انتظار رسيدن آن اوقات نوراني لحظه شماري مي كنند و به هنگام فرا رسيدن آن اوقات شريف لبيك به دعوت محبوب را بر هر كاري مقدم مي دارند.


اهتمام به نماز اول وقت در سيره ي امام سالكان كوي دوست جلوه چشم گيري دارد، پيروان آن حضرت سيره ي امام خويش را نصب العين قرار مي دهند و به پيروي از امامشان فرصت نماز اول وقت را هرگز از دست نمي دهند.


اينك نمونه ای از سيره ي آن حضرت در توجه و اهتمام به نماز اول وقت را با هم مرور مي كنيم.
ابراهيم بن موسي فزاز گويد:
«روزي در خراسان در مسجد، در خدمت امام رضا (ع) بودم، بر چيزي كه از آن حضرت مي خواستم، اصرار كردم. در اين هنگام امام براي پيشواز يكي از جماعت طالبين بيرون رفت. در راه وقت نماز شده و امام به جانب ساختماني كه در آنجا بود روي آورد و در زير صخره اي كه در نزديكي آن ساختمان بود، فرود آمد. تنها من در خدمت حضرت بودم. حضرت فرمود: اذان بگو. عرض كردم: منتظر باشيد تا اصحاب به ما بپيوندند. امام فرمود: «غفر الله لك! لانوخرّن صلواة عن اول وقتها الي آخر وقتها من غير علةّ: عليك ابداً باول الوقت» خداوند، تو را بيامرزد! هرگز نماز را از اوّل وقت آن، بدون علت به تأخير نمي اندازيم، همواره مراقب اوّل وقت باش.» پس اذان گفتم و نماز خوانديم. پس از نماز، دوباره آن را كه از حضرت خواستم، يادآور شدم. در آن هنگام امام با تازيانه اي خاكها را كمي كنار زد، ناگاه از زير خاكها سكهاي از طلاي ناب پديدار گشت، امام (ع) آن را برداشت و فرمود: اين سكه طلا را بگير، خداوند براي تو در آن بركت قرار دهد و از آن سود ببري و آنچه را ديدي پنهان كن.»
ابراهيم گويد:
«خداوند براي من از آن سكه بركت فراوان قرار داد، آن چنان كه در خراسان لوازم زيادي خريدم كه قيمت آنها به هفتاد هزار دينار طلا مي رسيد، و من از همه ي همگنان خود توانگرتر و ثروتمندتر شدم.»

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا
۶ مرداد ۱۳۹۵, ۱۲:۴۸ عصر
ارسال: #218
RE: حکایت
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.

بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!

گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.

گفتند:...

آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید

گفت: آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است، عزوجل، دوم آنچه مقدر است بودنی است، سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.

چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم، پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد. ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، آشنای غریب
۱۵ شهريور ۱۳۹۵, ۰۱:۱۷ عصر
ارسال: #219
RE: حکایت
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من می پذیرم.
شاه گفت: در شهر (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند.
جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر مدینه شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عرب درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را می شناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمی شوی.
گفت: مگر علی را می شناسی؟
گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را می بینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش.
جوان خنده ای بلند کرد و گفت:
تو با این بیل می خواهی مرا شکست دهی؟
پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت:
نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه.
پرسید: نام تو چیست؟
گفت: فتاح.
و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد.
ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟
جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد،
حالا دارم به دست تو کشته می شوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت:
بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
پرسید: مگر تو که هستی؟
گفت:
منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب.
كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...
جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی...
بدین گونه بود که؛
"فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.
بحارالانوار،ج3،ص211


خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا
۱۷ شهريور ۱۳۹۵, ۰۶:۰۶ صبح
ارسال: #220
RE: حکایت
(۱۵ شهريور ۱۳۹۵ ۰۱:۱۷ عصر)آشنای غریب نوشته:  جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من می پذیرم.
شاه گفت: در شهر (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند.
جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر مدینه شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عرب درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را می شناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمی شوی.
گفت: مگر علی را می شناسی؟
گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را می بینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش.
جوان خنده ای بلند کرد و گفت:
تو با این بیل می خواهی مرا شکست دهی؟
پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت:
نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه.
پرسید: نام تو چیست؟
گفت: فتاح.
و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد.
ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟
جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد،
حالا دارم به دست تو کشته می شوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت:
بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
پرسید: مگر تو که هستی؟
گفت:
منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب.
كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...
جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی...
بدین گونه بود که؛
"فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.
بحارالانوار،ج3،ص211



سر و جانم فدای مولا امیر المومنین
که هنوز او و بزرگی و غربتش را نشناختیم

احسنت آشنای غریب
چشممان را بارانی کردی...

آيا به آيات قرآن نمى‏ انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟
سوره محمد(ص)/ آیه 24
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، آشنای غریب
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا