حکایت
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
حکایت
شیعه واقعی
مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد. مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست. آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
صفحه 20 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۳۰ مرداد ۱۳۹۲, ۱۲:۱۰ عصر
ارسال: #191
|
|||
|
|||
RE: حکایت زیبا در مورد عشق
عشق بورزید تا به شما عشق بورزند
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است» بگذار دیگران تا میتوانند سنگ باشند تو از نژاد چشمه باش
|
|||
|
۱۷ شهريور ۱۳۹۲, ۱۱:۰۵ صبح
ارسال: #192
|
|||
|
|||
RE: حکایت
حکایتی از بوستان سعدی
زاهدی گوید: اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود ! دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟ چهارم زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟ جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!! خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۱ مهر ۱۳۹۲, ۰۹:۳۲ صبح
ارسال: #193
|
|||
|
|||
RE: حکایت
علت سر حال بودن یکی از شاگردان سقراط از وی پرسید: لطفاً برایم بگوئید که چرا من هیچگاه آثار پر از اندوه در پیشانی ات ندیده ام، شما همیشه خوشحال هستید. سقراط جواب داد: زیرا من صاحب آن چیزی نیستم که با از دست دادنش حسرت بخورم و اندوهگین شوم.
خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۳ مهر ۱۳۹۲, ۱۰:۴۸ صبح
ارسال: #194
|
|||
|
|||
RE: حکایت
«به بزرگی گفتند : هیچ ندیدم که از کسی غیبت کنی گفت: از خود خشنود نیستم، تا به نکوهش دیگران بپردازم».
«به عارفی گفتند: ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم ؟ گفت: کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی ، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هر چند بجنبانی ، بیدار نمی شود.» «حکیمی گفته است: آن که عیب های پنهانی مردم را جست و جو کند، دوستی های قلبی را بر خود حرام می کند.» خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۲۴ آذر ۱۳۹۲, ۰۹:۳۲ صبح
ارسال: #195
|
|||
|
|||
RE: حکایت
لطف خداوند يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مىكرد و سخت مىناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمىكنم.گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مىكنى؟ گفت: نه . گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟ گفت: هرگز . گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مىكنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوشتر و خوش بختتر از بسيارى از انسانهاى اطراف خود مىبينى . پس آنچه تو را دادهاند، بسى بيشتر از آن است كه ديگران را دادهاند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيشترى هستى! برگرفته از: امام محمد غزالی، كيمياى سعادت، ج 2، ص 380 خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۲۴ آذر ۱۳۹۲, ۰۲:۲۷ عصر
ارسال: #196
|
|||
|
|||
حکایت
تابه من کوچک است
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد. ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود. لذا پس از مدتی از او پرسید: - چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟ مرد جواب داد: - آخر تابه من کوچک است! گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم! حالا که آمده ای چترت را ببند... در سرای ما جز مهربانی نمیبارد... |
|||
|
۵ دي ۱۳۹۲, ۱۰:۵۷ عصر
ارسال: #197
|
|||
|
|||
RE: حکایت
بزرگ ترین عذاب
گویند در بنى اسرائیل، مردى بود که مى گفت: من در همه عمر، خدا را نافرمانى کرده ام و گناه و معصیت بسیار از من سر زده است؛ اما تاکنون زیانى و کیفرى ندیده ام . اگر گناه، جزا دارد و گناهکار باید کیفر بیند، پس چرا ما را کیفرى و عذابى نمى رسد!؟در همان روزها، پیامبر قوم بنى اسرائیل، نزد آن مرد آمد و گفت: خداوند مى فرماید که ما تو را عذاب هاى بسیار کرده ایم و تو خود نمى دانى! آیا تو را از شیرینى عبادت خود، محروم نکرده ایم؟ آیا در مناجات را بر روى تو نبسته ایم؟ آیا امید به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته ایم؟ عذابى بزرگتر و سهمگین تر از این مى خواهى؟ خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۱۷ دي ۱۳۹۲, ۱۲:۰۰ عصر
ارسال: #198
|
|||
|
|||
RE: حکایت
حکايت پندآموز درخصوص چهارفصل زندگی
آورده اند : مردی چهار پسر داشت ، آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی فرستاد که درفاصله ای دور از خانه شان روئیده بود پسراول درزمستان ، دومی در بهار، سومی در تابستان ، چهارمی درپائیز به کنار درخت رفتند سپس پدر همه را فراخواند واز آنها خواست که براساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند پسر اول گفت : درخت زشتی بود ، خمیده ودر هم پیچیده پسردوم گفت : نه درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن پسرسوم گفت: نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین پسرچهارم گفت : نه !!! درخت بالغی بود پر بار از میوه ها پر از زندگی پدرلبخندی زد وگفت : همه شما درست گفتید ، اما هریک ازشما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید، همه حاصل آنچه هستند ولذت ، شوق وعشقی که از زندگی شان برمیآید فقط در انتها نمایان میشود ، وقتی همه فصلها آمده ورفته باشند! اگردرزمستان تسلیم شوید ، (( امید شکوفائی بهار )) (( زیبائی تابستان)) ((باروری پائیز)) را از کف داده اید ! مبادا بگذاری درد ورنج یک فصل ، زیبائی وشادی تمام فصل های دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین ، در راههای سخت پایداری کن ، لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند! نقل از ویژه نامه ستاد احیا امر به معروف - تایپ: دبیرشورا حسن شکری
خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۱۷ دي ۱۳۹۲, ۰۴:۲۵ عصر
ارسال: #199
|
|||
|
|||
RE: حکایت
احسنت بر شما . واقعا عالی بود.
سالها دل طلب جام حم از ما میکرد ...... وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است ..... طلب از گمشدگان لب دریا میکرد |
|||
|
۱۸ دي ۱۳۹۲, ۰۱:۴۱ صبح
ارسال: #200
|
|||
|
|||
حکایت
آره واقعا عالی بود.
مثل بنده که در مورد نیلفروش عزیز بر اساس یکی دو متن قضاوت کردم... خیلی عذر میخوام.البته اون یکی دو روز یه مقدار فشار روحی هم بود به خاطر کارای خودم.در هر صورت عذر میخوام. حالا که آمده ای چترت را ببند... در سرای ما جز مهربانی نمیبارد... |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا