ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امیتازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۲۷ تير ۱۳۸۸, ۰۲:۴۴ عصر
ارسال: #1
حکایت
شیعه واقعی

مردى به رسول خدا صلى اللّه عليه و آله عرض كرد: يا رسول اللّه ! فلانى در منزل همسايه اش نگاه حراممى كند و اگر بتواند بدنبال آن كار حرامى انجام دهد انجام مى دهد. رسول خدا صلى اللّه عليه و آله.خشمگين شد و فرمود: او را نزد من بياوريد.
مرد ديگرى كه در آنجا حضور داشت عرض كرد: يا رسول اللّه ! او از شيعيان شماست كه به ولايت شما وعلى عليه السلام اعتقاد دارد و از دشمنان شما بيزار است .رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود:
نگو او از شيعيان ما است ، اين يك دروغ است . شيعه ما كسى است كه دنباله روى ماباشد و از اعمال ما پيروى كند و اين كارهاى او كه نام بردى از اعمال ما نيست.


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط LeMa.86 ، safirashgh ، zeinab ، masomi ، ثنا ، هُدهُد صبا ، Montazer Almahdi ، boshra ، Entezar ، مهدی عبادی ، آشنای غریب
صفحه 19 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۲, ۰۹:۰۶ صبح
ارسال: #181
RE: حکایت
قصر بی عیب و نقص پادشاه
پادشاهي قصري زرنگار بنا کرد و سپس حکيمان و نديمان را فرا خواند و گفت: آيا در اين بنا عيبي مي بينيد؟

همگان زبان به تحسين گشودند و از بي عيب بودن آن کاخ گفتند، تا اين که زاهدي برخاست و گفت: قصر نيکويي است اما حيف که رخنه اي در آن ديده مي شود که اگر اين رخنه نبود اين کاخ با قصر فردوس برابر بود.

شاه گفت: کدام رخنه، من رخنه اي نمي بينم. گفت: آن رخنه را فقط عزرائيل مي بيند و اين رخنه براي عبور او و گرفتن جان شما ساخته شده است.

گرچه اين قصر است خرم چون بهشت مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت

برگرفته از منطق الطير

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۲, ۱۰:۵۲ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۱۰:۵۷ صبح، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #182
RE: حکایت
شبلى نزد جنید بغدادى رفت و............






[font=arial,helvetica,sans-serif]شبلى نزد جنید بغدادى رفت و گفت : گویند گوهر حقیقت ، نزد تو است . آن را یا به من بفروش و یا ببخش . جنید گفت : اگر بخواهم که بفروشم ، تو بهاى آن را ندارى و از عهده پرداخت قیمت آن بر نمى آیى . و اگر بخواهم که آن را رایگان به تو دهم ، قدر آن را نخواهى دانست ؛ زیرا:[/font]
هر که او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهرى ، طفلى به قرصى نان دهد

شبلى گفت : پس تکلیف من چیست ؟
گفت : در صبر و انتظار باقى بمان و بر این درد، بسوز و بساز تا شایسته آن شوى ، که چنین گوهرى را جز به شایستگان و منتظران صادق و دلخسته ندهند.

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا
۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۲, ۰۹:۰۴ صبح
ارسال: #183
RE: حکایت :آئینه تمام نمای پیامبرخدا
مرحوم شيخ صدوق و برخى ديگر از بزرگان آورده اند:
روزى جابر بن عبداللّه انصارى وارد منزل امام سجّاد، زين العابدين عليه السلام شد، در بين صحبت با آن حضرت ، نوجوانى نورانى وارد مجلس گرديد.
[تصویر:  02.jpg]
[/font]
[font=tahoma]همين كه چشم جابر بر آن نوجوان زيبا اندام افتاد، لرزه بدنش را فرا گرفت ؛ و از جاى خود بر خاست و مرتّب تمام قامت آن عزز نورانى را تماشا مى كرد.
و چون با دقّت او را نگريست ، اظهار داشت : اى نوجوان ! جلو بيا، هنگامى كه مقدارى كه جلو آمد، جابر گفت : اكنون برگرد و برو.
پس از آن گفت : قسم به خداى كعبه ، كه اين نوجوان از نظر شكل و شمايل از هر جهت ، شبيه ترين افراد به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد.
بعد از آن ، جابر چند قدمى به سوى نوجوان آمد؛ و چون نزديك شد، سؤ ال كرد: نامت چيست ؟
حضرت فرمود: محمّد.
گفت : نام پدرت چيست ؟
فرمود: من پسر علىّ بن الحسين هستم .
گفت : اى عزيزم ! جانم فدايت باد، توئى شكافنده علوم ؟
فرمود: بلى ، آنچه را كه جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را بر آن ماءمور كرده است ، ابلاغ كن .
لذا جابر بن عبداللّه انصارى گفت : رسول خدا مرا بشارت داد، كه من باقى خواهم ماند تا زمانى كه تو را ملاقات نمايم ؛ و آن گاه فرمود: سلام او را به شما برسانم .
بنابر اين سلام رسول اللّه بر تو باد.
آن گاه حضرت باقرالعلوم عليه السلام خطاب به جابر نمود و اظهار داشت : و اى جابر! سلام بر رسول خدا باد تا هنگامى كه زمين و آسمان پايدار و پا بر جا باشند؛ و نيز سلام بر تو باد، كه ابلاغ سلام جدّم را نمودى .
بعد از آن جابر مرتّب در جلسات امام محمّد باقر عليه السلام حضور مى يافت و از درياى علوم و فنون آن حضرت بهره مند مى گرديد.
روزى امام محمّد باقر عليه السلام مساءله اى را از جابر سؤ ال نمود؟
جابر در پاسخ گفت : همانا رسول خدا مرا خبر داد كه شما اهل بيت هدايت گر هستيد و در تمام دوران ها از همه انسان ها بردبارتر و عالم تر خواهيد بود.
و نيز فرمود: به اهل بيت من چيزى نياموزيد، زيرا كه نيازى به آموختن ندارند و ايشان در همه مسائل و علوم از همه برترند.
امام محمّد باقر عليه السلام فرمود: بلى ، جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله صحيح فرمود: من در كودكى حكمت را مى دانستم و در كودكى فضل خداوند شامل من و ديگر اهل بيت رسالت عليهم السلام گرديده است و مى گردد.(1)
همچنين آورده اند:
ابان بن تغلب گفت : از حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر عليه السلام شنيدم كه فرمود: روزى در مكتب خانه نشسته بودم كه جابر بن عبد اللّه انصارى وارد شد و به من گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا دستور داده است تا سلام آن حضرت را به تو ابلاغ دارم .(2)
-------------------------------------------
1- اكمال الدین مرحوم صدوق : ص 253، ح 3، بحارالا نوار: ج 46، ص 223، ح 1، به نقل از اءمالى شیخ صدوق
2- بحار الا نوار: ج 46، ص 224، ح 3

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا
۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۲, ۱۱:۲۱ صبح
ارسال: #184
RE: حکایت
نسخه عارف برای شخص دردمند
شخصي دردمند نزد شبلي عارف مي گريست. شيخ سبب گريه او را پرسيد.

گفت: دوستي داشتم که ديدار او مرا در زندگي کفايت مي کرد، اما او ديروز از دنيا رفت و من تنها شدم. شيخ گفت: دوستي که ديدارش پاينده نيست ناچار نبودش غم را زياد مي کند. برو دوستي انتخاب کن که هرگز نميرد و تو به هجران او مبتلا نشوي.

دوستي ديگر گزين اين بار تو کاو نميرد تا نميري زار تو
دوستي کز مرگ نقصان آورد دوستي او غم جان آورد

منطق الطير

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۲, ۰۸:۳۷ صبح
ارسال: #185
RE: حکایت
یا خیر الرازقین
روزی شیوانا عارف بزرگ به در منزل یکی از مریدان جدیدش که از وضع مالی خوبی برخوردار بود رفت و سبدی بزرگ پر از لباس و خوردنی را مقابل او گذاشت و به او گفت:
در همسایگی تو، سر کوچه، زنی بیوه با چند بچه یتیم زندگی می‌کنند. آنها هر شب امیدوارند تا تو به عنوان ثروتمند محله کمکی به آنها بنمایی و دستشان را بگیری! چون شنیده‌اند که تازگی به جلسات درس شیوانا می‌آیی، امیدوارتر شده‌اند. این سبد خوردنی و پوشیدنی را به اسم خودت و با دست خودت به آنها بده. مگذار تا در دهکده شایع شود که شاگردان شیوانا قبل و بعد از اینکه درس معرفت می‌آموزند فرقی نمی‌کنند.
مرید ثروتمند به محض شنیدن این جمله به خود آمد، بلافاصله پا برهنه سبد را از روی زمین برداشت و در حالی که از شرم می‌گریست، به سراغ زن بیوه و فرزندانش رفت.
می‌گویند از آن روز به بعد مرید جدید دیگر به سراغ درس‌های استاد نیامد و وقت و ثروت خود را صرف کمک به دیگران نمود.
تعدادی از شاگردان نزد شیوانا او را به خاطر عدم حضور در کلاس‌های استاد سرزنش کردند.
اما شیوانا تبسمی کرد و گفت:
او دیگر نیازی به درس‌های شیوانا ندارد. در واقع شیوانا چیزی دیگری ندارد به او بگوید. او تمام راز کائنات را به یکباره درک کرد و اکنون باشناختنی مستقیم و بدون واسطه، شیوانا با دل او تماس می‌گیرد.

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، گمنام ، boshra ، هُدهُد صبا
۱۲ خرداد ۱۳۹۲, ۰۷:۴۶ صبح
ارسال: #186
RE: حکایت
زید و جندب

پیامبر(ص) شبی در یكی از سفرها، به یاران فرمود:
زید و ما زید؟!، جندب و ما جندب ؟! :زید، براستی چه زید؟! جندب ، براستی چه جندب ؟! حاضران دریافتند كه این دو نفر نزد رسول خدا(ص) بسیار محبوبند، ولی علت آن را نمی دانستند، پرسیدند: ای رسول خدا! ما معنای فرموده شما را نفهمیدیم . پیامبر (ص) فرمود: اینها دو نفر از امّت من هستند، كه یكی از آنها (زیدبن صوحان) یك دستش قبل از خودش به بهشت می رود، و سپس بقیّه بدنش ‍ به آن می پیوندند، و دیگری (جندب بن كعب بن عبداللّه) یك بار شمشیری به كار می برد كه با آن حق و باطل را از هم جدا می سازد. از این جریان ، حدود چهل سال گذشت ، در زمان خلافت عثمان ، ولیدبن عقبه كه مرد فاسق و شرابخواری بود، استاندار كوفه شد، روزی در كوفه ، جندب بر ولید وارد شد، دید جادوگری (بنام بستانی یابطرونا) در حضور ولید و جمعی ، بازی می كند، و چنین وانمود می كند كه سر از بدن جدا می كند و دوباره زنده می كند، و از دهان شتر ماده وارد شده و از زایشگاه او خارج می گردد. جندب به منزل خود رفت و شمشیر برانی ، برداشت و همراه خود مخفی كرد و به مجلس حاكم كوفه وارد گردید، دید هنوز آن جادوگر، به سحر وبازی خود، ادامه می دهد،با شمشیر به او حمله كرد و با یك ضربه ، او را كشت ، و این آیه را خواند: افتاتون السحر وانتم تبصرون .:آیا شما سراغ سحر می روید، با اینكه می بینید؟ سپس به نعش جادوگر رو كرد و گفت : اگر راست می گوئی ، خود را زنده كن . ولید، خشمگین شد و به جندب گفت : چرا چنین كردی ؟ جندب در پاسخ گفت : از رسول خدا(ص) شنیدم ، فرمود: حد الساحر ضربه بالسیف :حد جادوگر، آنست كه با شمشیر گردنش را زد. من دستور اسلام را اجرا كردم . ولید دستور داد، جندب را زندانی كردند.
به این ترتیب ، جندب ، باطل را مشخص كرد و نابودی نمود، و برای آنكه شعبده بازی را با معجزه ، همسان می دانستند، فهماند كه این دو از هم جدا است ، معجزه ، حق است ، و جادوگری باطل می باشد.

[تصویر:  80683182710471481126.gif]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، آشنای غریب ، هُدهُد صبا
۱۲ خرداد ۱۳۹۲, ۱۰:۴۹ عصر
ارسال: #187
RE: حکایت
ابراهیم ادهم

الله
نقل است که ابراهیم را پرسیدند: سبب چیست که خداوند را می‌خوانیم و اجابت نمی‌آید؟
گفت: از بهر آنکه خدای را می‌دانید و طاعتش نمی‌دارید.
و رسول(ص) را می‌دانید و طاعتش نمی‌دارید و متابعت سنت وی نمی‌کنید.
و قرآن را می‌خوانید و بدان عمل نمی‌کنید.
و نعمت خدای می‌خورید و شکر نمی‌کنید.
و می‌دانید که بهشت آراسته است برای مطیعان و طلب نمی‌کنید.
و می‌شناسید که دوزخ ساخته است با غلال آتشین برای عاصیان و از آن نمی‌گریزید.
و می‌دانید که مرگ هست و ساز مرگ نمی‌سازید.
و نزدیکان و فرزندان در خاک می‌کنید و از آن عبرت نمی‌گیرید.
و می‌دانید که شیطان دشمن است با او عداوت نمی‌کنید بلکه با او می‌سازید.
و از عیب خود دست نمی‌دارید و به عیب دیگران مشغول می‌شوید.
کسی که چنین بُوَد دعای او چگونه مستجاب باشد؟
:::تذکرة الاولیاء عطار نیشابوری:

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، boshra ، هُدهُد صبا
۱۹ خرداد ۱۳۹۲, ۱۱:۱۶ صبح
ارسال: #188
Lightbulb RE: حکایت
ماجرای شکم درد و داروي چشم!
شخصي نزد طبيب رفت و گفت: شکم من درد مي کند. طبيب گفت: «امروز چه خورده اي؟». گفت: «نان سوخته بسيار خورده ام.»

طبيب به پيشکار خود گفت: «داروي چشم را بياور تا در چشم او بکشم».

مريض گفت: «من درد شکم دارم، تو داروي چشم براي من تجويز مي کني؟» گفت: «اگر چشمت روشن بود، نان سوخته نمي خوردي.»

لطايف الطوايف

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، گمنام ، boshra ، هُدهُد صبا
۲۹ خرداد ۱۳۹۲, ۰۸:۱۸ صبح
ارسال: #189
RE: حکایت
زیاده روی در ستودن افراد
يکي از بزرگان را در مجلسي بسيار ستودند و در وصف نيکي هاي او زياده روي کردند. او سر برداشت و گفت: «من آنم که من دانم».

شخصم به چشم عالميان خوب منظر است وزخبث باطنم سر خجلت فتاده پيش
«گلستان سعدي»

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، boshra ، nilforoosh ، هُدهُد صبا
۵ تير ۱۳۹۲, ۱۰:۵۴ صبح
ارسال: #190
RE: حکایت
آیا خدا با بندگان خود سخن می‌گوید؟
یا سمیع
حقا که اگر چو مرغ پر داشتمی
روزی ز تو صد بار خبر داشتمی
این واقعه‌ام اگر نبودی در پیش
کی دیده ز دیدار تو برداشتمی
(ابوسعید ابوالخیر)
روزی خواجه حسن مودب شنید که عارفی بزرگ به نام ابوسعید ابوالخیر به نیشابور آمده و منبر می‌رود و موعظه می‌کند و از فکر و دل اشخاص خبر می‌دهد.
خواجه حسن مودب که یکی از مخالفین اهل عرفان بود و پول و ثروت دنیا او را مست کرده بود؛ این گونه سخنان را باور نمی‌کرد و آنها را غیر واقعی می‌دانست و بعلت کنجکاوی به شهرت ابوسعید؛ خواجه به مجلس ابوسعید رفت و به سخنان او گوش داد؛ در میان سائلی برخاست و گفت: کمکم کنید لباس ندارم .
ابوسعید از مردم امداد طلبید و باز خواجه مودب با خود فکر کرد :
"خوب است لباس خود را به او بدهم " و دوباره فکر اولیه بر او غلبه کرد که این لباس گرانقیمت است و..... تا سه بار سائل کمک خواست و این فکر مدام به مودب خطور کرد .
در این بین پیر مردی که کنار خواجه مودب نشسته بود از ابوسعید پرسید:
آیا خدا با بندگان خود سخن می‌گوید؟
ابوسعید گفت: بلی! صحبت می‌کند کما اینکه در همین ساعت؛ خداوند به مردی که پهلوی تو نشسته است سه بار فرمود: این لباس را به سائل بده ولی او گفت: این لباس را از آمل برایم آورده‌اند و خیلی گرانقیمت است و آن را نداد.
شیخ حسن مودب که این سخن بشنید؛ لرزه بر اندامش افتاد و برخاست و پیش شیخ رفت و بوسه بر دست شیخ زد و لباس خود را فوری به آن سائل داد و در زمره ارادتمندان شیخ قرار گرفت.
نویسنده: خادمین حضرت خدیجه -


خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، nilforoosh ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا