ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
سفر با سفینه ی خیال / خاطرات محرمی
۲۹ آذر ۱۳۸۸, ۰۲:۱۲ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۴ دي ۱۳۹۳ ۰۹:۲۷ صبح، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
سفر با سفینه ی خیال / خاطرات محرمی
دوستان سلام :

بالاخره بعد از یک سال انتظار ، یک سالی که به چشم هم زدنی

گذشت ، ماه محرم رسید ؛ این ماه برای تقریبا هممون پر از خاطرس

خاطرات شیرین و به یادموندنی و البته پر از درس که تو دوران

تکرار نشدنی کودکی تو ذهن و روحمون نقش بستند...

یه چند لحظه فکر کنید ... چشماتونو ببندید و درست فکر کنید

سعی کنید تا اون جایی که می تونید برید عقب ؛ خودتونو بسپارید

به ذهنتون و با سفینه ی خیال به گذشته ها سفر کنید ...

مقصدمون یه جاست : دسته های عزاداری ، تکیه های محله هامون

روضه خونی های پرسوزی که شاید قدیم تر ها حتی معنیشون رو

هم نمی دونستیم ، و مات و مبهوت گریه کردن های بزرگترامون

می شدیم ، جالبه لابه لای خاطره های هممون یه نکته ی مشترک هست

نکته ای که شاید تو عالم بچگی یکی از مهمترین دلایل دوست داشتن

شرکت تو مجالس بوده باشه !!!

آفرین ! دقیقا !! نذری های خیلی خیلی خوشمزه ی این ماه

و معروف ترینشون ؛ قیمه ی ظهر عاشورا !!!

واقعا چه رازی تو این ماه وجود داره ؟ چه نیرویی مردم ما رو

تو سرما و گرما ، با وجود این همه مشغله ی کاری ، با وجود ...

به کوچه و خیابونا و مجالس عزاداری می کشونه ؟ چه رازی تو

دسته های سینه زنی و زنجیر زنی وجود داره که حتی بچه های

کوچیک 6 - 5 ساله رو چنان جذب می کنه که پدر و مادرشون

رو مجبور به خرید زنجیر کوچیکی می کنن تا برای امام حسینی

که چندان شناختی باهاش ندارن زنجیر بزنن ؟

چه رازی تو قیمه ی ظهر عاشورا پنهانه که همون غذا با دستپخت

همون آشپز تو روزهای عادی ، به اون خوشمزگی نیست ؟

راستش اول که اومدم مطلب برای رسیدن ماه

محرم بذارم ، اصلا قرار نبود اینا رو بنویسم ؛ اصلا نمی دونم

چی شد که اینا رو نوشتم ، قرار بود داستان های کوتاهی بذارم

اما ...

خوب ؛ حالا که قصه این طور پیش رفت ، ازتون می خوام تا

بعد از خوندن این پست خوب فکر کنید و حتما حتما یکی از

خاطراتتون رو برامون بنویسید .

" یا ابا عبدالله ... "
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مصباح ، هُدهُد صبا
۲۹ آذر ۱۳۸۸, ۰۹:۳۰ عصر
ارسال: #2
RE: سفر با سفینه ی خیال ...
سلام :
محرم سال پیش برای من خیلی خاص بود ، به خاطر شرایط خاص و اتفاقات خاصی که سال پیش تو این ماه افتاد ، محرم 87 برای من خیلی متفاوته اما یه اتفاق جالب ظهر عاشورای سال پیش افتاد ؛
مثل هر سال عاشورا طبق عادت رفتیم مسجد محلمون . خوب میدون مسجد هر سال تو عاشورا پر می شه از دسته های مختلف و دور تا دور میدون هم نذری و ... پخش می کنن اما ضلع شرقی میدون یه چادر بزرگ می زنن و آش رشته پخش می کنن ، خوب آش رشته هم که می دونین طرفدار زیاد داره ؛ صف هم بسیار بسیار طولانی طوری که بعضی وقتا از حرصت پشیمون می شی اما ...
بالاخره بعد از مدت زیادی انتظار 3 یا 4 نفر مونده که نوبت ما بشه از شانس ما نذری دادن تعطیل شد و آقایون دست از کار کشیدند ؛ دلیلش هم این بود که اذان ظهر شد و طبق معمول تو خود میدون نماز خونده شد ...
خوب ... بگذریم از اینکه کمتر کسی بود که صف رو برای خوندن نماز اول وقت ترک کنه ( متاسفانه ) ... به هر حال بعد از 30 دقیقه دوباره کار پخش آش نذری شروع شد ولی نمی دونم چرا ولع آدم ها برای اون یه کاسه آش کوچیک بیشتر شده بود
صف هم به هم خورد و این بار تلفات زیادی داده شد : بند کیف پاره شد کفش یکی جا موند و ...
ما هم که با صبر و شکیبایی ایستاده بودیم چشمتون روز بد نبینه بدجوری ضربه خوردیم !!! هی با این خانوما کنار اومدیم و دندون رو جیگر گذاشتیم ولی ...
یه خانومی که به زور خودشو بین جمعیت جا کرده بود وقت خارج شدن دستش درد نکنه با تمام توانش سعی کرد از بین جمعیت خارج شه که بند کیفش پاره شد و کیفش گیر کرد بین خانوما ، و حواسش رفت پی کیف و ...
بله کاسه ی آشو خالی کرد روی چادر و کفش و ...SadDodgyAngry
خلاصه ؛ اون جا بود که دیگه آمپرم زد بالا و لجم گرفت و از بین جمعیت اومدم بیرون تا سبزی ها و رشته های آویزون روی چادرم رو پاک کنم . بعد از تمیز کاری اولیه چون لجم گرفته بود با عرض معذرت از رو نرفتم و دوباره رفتم تو صف البته این بار اصلا صف نظم نداشت و ... بالاخره یه کاسه آش گرفتیم و با عصبانیت نوش جان کردیم و خیلی جالبه اصلا از رو نرفتم رفتم مسجد تا با آب بشورم که دیدم وضع اسفناک تر شد . بنابراین با پرروئی تمام با دسته راه افتادم و تا جائی که امکان داشت همراهیشون کردم ...
اما فکر نکنم امسال هم درس عبرت بگیرم چون آشش واقعا خوشمزه است !!!BlushBlushBig GrinTongueWinkShy
" التماس دعا "
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین ، هُدهُد صبا
۳۰ آذر ۱۳۸۸, ۱۲:۵۵ صبح
ارسال: #3
سفر با سفینه ی خیال ...
سلااااااممممممم:


2سال پیش فکر کنم بود که قسمت شدو تاسوعا عاشورا با گروهی جنوب(مناطق جنگی) رفته

بودم.روز عاشورا هرسال در فکه برنامه هست که خیمه برپا میکنند و مفصل برنامه

میگیرن.ما هم اونجا بودیم.من هم بار اولم بود که میرفتم.هرجایی که میرفتیم به

احترام شهدا کفش هامون رو در میاوردیم

در فکه هم همین طور وبه خاطر اینکه خاک فکه رمل هست راه رفتن با کفش

معمولی سخته(حتما رفتید و دیدید)

خلاصه ما کفشهامون رو دراوردیم و حدود ۲ساعت پیاده تا انتهای فکه که محل

برگزاری برنامه بود رفتیم.بعد از چند ساعت که برنامه تموم شدومیخواستیم برگردیم

(خیلی هم دیر شده بود و عجله داشتیم) به اتوبوس رسیدیم.

اومدم که سوار اتوبوس بشم( چشمتون روز بد نبینه) دیدم کفشم نیست

احتمال دادم که انتهای فکه جامونده .حالا روم هم نمیشد به مسِئول کاروان بگم

آخه هم حالش بد بود هم عصبانی

دیگه میخواستم بی خیال کفش هام بشم که به اصرار بچه ها رفتم به آشپز کاروان

گفتم.بنده خدا فقط میخندید .به این فکر میکردیم که ما ۲ساعت تا آخر فکه راه

رفتیم حالا الان چطور بریم اونم یواشکی که مسئولمون نفهمه.

خلاصه کتونی یکی از بچه هارو گرفتم و توی رمله سنگین شروع کردیم به راه رفتن

حدود نیم ساعت داشتیم راه میرفتیم که دیدم کفشم دسته یه سربازه داره رد

میشه.رومم نمیشد بگم آقا کفش رو نبر واسه منه.

خلاصه یواشکی به آشپزمون گفتم و رفت کفش رو گرفت.داشتم ازخجالت آب

میشدم.

بعدیک ربع.نیم ساعت که به اتوبوس رسیدیم
دیدم مسئول کاروان خشمناک داشت به من نگاه میکرد.حس میکردم دوست داره خفم کنه
۲
تا اتوبوس رو سرکار گذاشته بودم.تجربم شد که حواسمرو جمع کنم

و حالا امسال هم باز دارم میرم که انشاالله اگه قسمت باشه عاشورا در فکه

هستم(نائب الزیاره ی همگی شما)

ایندفعه حواسمو خوب جمع میکنم

“خیلی التماس دعا”

سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین ، مشکات ، هُدهُد صبا
۳۰ آذر ۱۳۸۸, ۱۲:۳۵ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۰ آذر ۱۳۸۸ ۰۲:۲۸ عصر، توسط کبوتر حرم.)
ارسال: #4
RE: سفر با سفینه ی خیال ...
سلام


باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه عزا و چه نوحه و چه ماتم است

تا اونجایی که یادم میاد همیشه بی صبرانه منتظر محرم بودم ،دلم برای پرچم سیاه و هیئت و روضه تنگ می شد. اما هیچ وقت به طور خاص به خاطراتم فکر نمی کردم. محرم رو دوست داشتم ،نه به خاطر خاطراتم ،به خاطر عشق حسینی که تو دل همه ی ماست.
دیروز بعد از خوندن نوشته ی شما و طرح خاطره نویسی به گذشته ها فکر کردم ،به خاطرات...
اما برام جالبه ، تو بین همه ی تلخی ها و شیرینی ها چیزی که بیشتر از همه یادم میاد چیزی نیست جز آه و حسرت...
همیشه وقتی برادرم رو توی دسته ها نگاه می کردم، از ته دل حسرت می خوردم...
همیشه عاشق این بودم که یه زنجیر داشته باشم و با دوستام برم دسته ،سه ضرب زنجیر بزنم و با صدای بلند بگم حســـــــــــــــــین ...
درسته که قیمه ی امام حسین خیلی خوش مزه است، اما بعد از ظهر عاشورا وقتی داداشم می اومد خونه...
با زنجیرش که آویزونِ کمرش بود و با سر رو صورت گِلی
با دستی که دسته ی ضمختِ زنجیر پوستش رو برده بود و با پیرهنی که شونه هاش از جای زنجیر سیاه و براق شده بود...
از خودم بدم می اومد...
قیمه ی به اون خوشمزه گی رو با کلی عذاب وجدان می خوردم.احساس می کردم من نتونستم هیچ کاری برای امام حسین انجام بدم.
اما حالا که بزرگتر شدم می فهمم : زینبی بودن کمتر از حسینی بودن نیست...
حالا می فهمم اگه زینبی نبود که توی خیمه بمونه، شاید الان یاد حسینی هم نبود...
حالا می فهمم اگه پسر ها می تونن از جون مایه بزارن ، خریدار اشک دخترا هم زینبه...
حالا می فهمم که خدا منو خیلی دوست داشته، چون اگه پسر میشدم عقده ی زنونه گریه کردنِ برای حسین همیشه می موند رو دلم...
و ای کاش اشک ها و سینه زنی های ما از روی اخلاص باشه.
فدای گریه های پر سوز آقامون تو غربت بشم . می دونم لیاقت نداریم اما خدا کنه بتونیم هر چند کم ،زینب ها و عباس هایی برای آقامون باشیم...

آجرک الله مهدی جان


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین ، مشکات ، مصباح ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا