ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امیتازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
من و چادرم ، خاطره ها
۱۴ مهر ۱۳۹۰, ۰۱:۲۲ عصر
ارسال: #1
من و چادرم ، خاطره ها
سلام به همهArrow
از این وبلاگ دیدن فرمائید Rose
اولین فراخوان وبلاگی من و چادرم : «چی شد چادری شدم؟»
خاطرات زیبای خود را از چادر و به خصوص لحظه ی انتخاب آن به عنوان پوشش را بنویسید و در صورت تمایل به ما هم اجازه دهید آن را در این وبلاگ بازنشر دهیم
دوستانی که وبلاگ ندارند هم می توانند خاطرات خود را به ایمیل ما ارسال کنند:
chadoreman@yahoo.com
اجرکم عندالله

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط sh1000 ، هُدهُد صبا
۱۹ آبان ۱۳۹۰, ۰۵:۴۱ عصر
ارسال: #2
RE: من و چادرم ، خاطره ها
چی شد چادری شدم؛ امر به معروف یک شهید

خرداد سال 60 بود هر روز منتظر خبری تازه بودیم از جبهه از عملیاتها

هر روز شاهد تشییع پیکر تعدادی از بهترین فرزندان غیور این مملکت بودیم و تنها کاری که از دست ما برمی آمد این بود که هرکجا امکان کمک به جبهه برای دختران وجود داشت حاضر شویم.

پیام شهدا را "که خواهرم چادر سیاه تو بیشتر از خون سرخ من دشمن را می ترساند "با جان و دل شنیده بودیم و سعی میکردیم این پیام را به همه ی دختران سرزمینمان برسانیم


معصومه دوست بسیار خوب و ساده ی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت، بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد

فصل امتحانات بود ناگهان معصومه را دیدم که با رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد

از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟

گفت الان که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازه ی شهید شرکت کنم

ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمی کنی اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند چرا این طور در خیابان ظاهر می شوید؟ خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود

امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم

مهرماه در حیاط مدرسه منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم و پرسیدم: چه شد هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده؟

بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد: یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟

گفتم: بله

ادامه داد: تابستان یک روز رفته بودم مزار شهدا، همین طور که بین قبور شهدا قدم می زدم چشمم به عکس همان آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری ارام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود گویا آن لحظه تمام وجودم را به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.

امر به معروف آن شهید چه اثری بر قلب دوست من گدذاشته بود شاید آن روز که به خاطر خدا امر به معروف کرده بود نمی دانست که کلام او چقدر تاثیرگذار یم شود چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود را مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه.

مشتاقانه منتظر پنج شنبه و رفتن به میعادگاه بچه های حزب الله ؟؛ مزار شهدا بودم تا با معصومه به آنجا رفتیم

نورانیت آن شهید آنقدر ما را مجذوب کرد که ساعت ها کنار مزارش نشستیم و با او حرف زدیم

سالها از آن ماجرامی گذرد و هنوز هرهفته که برای زیارت اهل قبور می رویم خاطره شهید محمد نوربهشت ما را به کنار مزارش م یکشاند و به یاد آن روزها اشکمان را جاری می کند

خواهر این شهید که سالها بعد با ایشان همکار شدم می گفت از این خاطره ها از زندگی محمد برای ما زیاد نقل میکنند

راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد با یک اقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الان یک خانواده ی نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پربرکتی نصیب او شده است

ما آن زمان شهدا را به خاک نسپردیم بلکه به یادمان سپردیم و هنوز برای حاجات مادی و معنوی خود به آن پاکان که شاهدان ما هستند متوسل می شویم و از خداوند می خواهیم به حرمت خون پاکشان و صفای قلب و خلوصشان ما را یاری کنند که عبد خوبی برای پروردگار شویم و ان شاء الله صاحب نفس مطمئنه

اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و ممات ممات محمد و ال محمد

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، sh1000 ، hamed ، فاطمه گل ، مریم گلی ، هُدهُد صبا
۲۱ آبان ۱۳۹۰, ۰۱:۲۲ صبح
ارسال: #3
RE: من و چادرم ، خاطره ها
نمیدونم تو چادر احساس آرامش بیشتری دارم وقتی سال اول راهنمایی بودم کوچه مدرسمون یه مدرسه پسرانه هم بود که همیشه بعد از زنگ آخر پسرا خیلی مزاحم دخترا میشدن میدیدم به چادریها کاری نداشتن و میرفتن سراغ مانتویی ها
شاید اولش برا همون چادر سرم کردم ولی بعدش بهش وابسته شدم طوریکه تو دانشگاه سر عملیات کشاورزی و حتی تو اردوی پایان دوره کارشناسی که همه دخترا حتی چادریها تو اتوبوس و شمال چادرشون رو در آوردن من در نیاوردم چون باهاش راحتم، دوسش دارم همین...

خدایا دستانم خالی اند و دلم غرق در آرزوها ، یا دستانم را توانا کن یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط منتظر ، safirashgh ، hamed ، هُدهُد صبا
۹ آذر ۱۳۹۵, ۰۲:۵۶ عصر
ارسال: #4
RE: من و چادرم ، خاطره ها
خدایا شکرت که چادری شدم
یادش به خیر
همون روزهایی که با وب سایت قرآن آشنا شدم
چادری شدم
الحمدلله

آيا به آيات قرآن نمى‏ انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟
سوره محمد(ص)/ آیه 24
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، آشنای غریب ، Afkhami ، mojtaba79
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا