ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۱۵ شهريور ۱۳۹۰, ۰۱:۰۹ عصر
ارسال: #1
مادر
حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم
هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تو مثل مرهم یاسی برای قلب شکسته
تو مثل سایبان امیدی برای یک دل خسته
تو مثل غنچه لطیفی به رنگ حسرت شبنم
تو مثل خنده یاسی و مثل غربت یک غم


باران صدایت می زند

تو به سوی باران می روی و

صدای فریادهای مرا

زیرپاهایت نمیشنوی!

من برگی خشکم...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا
۲۹ شهريور ۱۳۹۰, ۰۲:۲۰ عصر
ارسال: #2
شعر زیبا در مورد مادر از شهریار
آهسته از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می خورد

هر كنج خانه صحنه ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر و كار خویش بود

بیچاره مادرم هر روز می گذشت از ین زیر پله ها

آهسته تا به هم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد با پشت خم از این بغل كوچه می رود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

كفش چروك خورده و جوراب وصله دار

او فكر بچه هاست هر جا شده هویج هم امروز می خرد

بیچاره پیرزن همه برف است كوچه ها

او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش

آمد به جستجوی من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد

آمد كه پیت نفت گرفته به زیر بال هر شب

درآید از در یك خانه ی فقیر

روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان

او را گذشته ایست سزاوار احترام

تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر

در باغ بیشه خانه مردی است با خدا

هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری

اینجا به داد ناله مظلوم می رسند

اینجا كفیل خرج موكل بود وكیل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

در باز و سفره ، پهن بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند

یك زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه

او مادر من است

انصاف می دهم كه پدر راد مرد بود

با آن همه در آمد سرشارش از حلال

روزی كه مرد روزی یك سال خود نداشت

اما قطار ها ی پر از زاد آخرت

وز پی هنوز قافله های دعای خیر

این مادر از چنان پدری یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خیل

او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود

خاموش شد دریغ نه او نمرده است می شنوم من صدای او

با بچه ها هنوز سر و كله می زند ناهید لال شو

بیژن برو كنار كفگیر بی صدا

صفحه2 : دارد برای نا خوش خود آش می پزد

او مرد و در كنار پدر زیر خاك رفت اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود

بسیار تسلیت كه به ما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :

این حرفها برای تو مادر نمی شود.

پس این که بود ؟ دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید

لیوان آب از بغل من كنار زد

در نصفه های شب یك خواب سهمناك و پریدم به حال تب

نزدیك های صبح

او باز زیر پای من اینجا نشسته بود آهسته با خدا

راز و نیاز داشت نه او نمرده است

نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست

كانون مهر و ماه مگر می شود خموش آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد

هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق

او با ترانه های محلی كه می سرود

با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت




از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست
اعصاب من به ساز و نوا كوك كرده بود

او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت

وانگه به اشك های خود آن كشته آب داد

لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز

تا ساختم برای خود از عشق عالمی

او پنج سال كرد پرستاری مریض

در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ هیچ

تنها مریض خانه به امید دیگران

یكروز هم خبر كه بیا او تمام كرد

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود

پیچیده كوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبر های سهمگین

دریاچه هم به حال من از دور می گریست

تنها طواف دور ضریح و یكی نماز

یك اشك هم به سوره یاسین من چكید

مادر به خاك رفت

آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد

او هم جواب داد یك دود هم گرفت به دور چراغ ماه

معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است

اما پدر به غرفه باغی نشسته بود

شاید كه جان او به جهان بلند برد

آنجا كه زندگی ستم و درد و رنج نیست

این هم پسر كه بدرقه اش می كند به گور

یك قطره اشك مزد همه زجر های او

اما خلاص می شود از سر نوشت من

مادر بخواب خوش

منزل مباركت

آینده بود و قصه ی بی مادری من

ناگاه ضجه ای كه به هم زد سكوت مرگ

من می دویدم از وسط قبر ها برون

او بود و سر به ناله بر آورده از مفاك

خود را به ضعف از پی من باز می كشید

دیوانه و رمیده دویدم به ایستگاه

خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه

باز از آن سفید پوش و همان كوشش و تلاش

چشمان نیمه باز

از من جدا مشو

می آمدیم و كله من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب می كنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم

خاموش و خوفناك همه می گریختند

می گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه

وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد

یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان

می آمد و به مغز من آهسته می خلید

تنها شدی پسر

باز آمدم به خانه چه حالی نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود

بردی مرا به خاك سپردی و آمدی

تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه

اما خیال بود

ای وای مادرم


باران صدایت می زند

تو به سوی باران می روی و

صدای فریادهای مرا

زیرپاهایت نمیشنوی!

من برگی خشکم...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
۲۹ شهريور ۱۳۹۰, ۰۲:۲۲ عصر
ارسال: #3
شعر زیبا در مورد مادر از شهریار
آهسته از بغل پله ها گذشت


در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود



اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه



او مرده است و باز پرستار حال ماست



در زندگی ما همه جا وول می خورد



هر كنج خانه صحنه ای از داستان اوست



در ختم خویش هم به سر و كار خویش بود



بیچاره مادرم هر روز می گذشت از ین زیر پله ها



آهسته تا به هم نزند خواب ناز من



امروز هم گذشت



در باز و بسته شد با پشت خم از این بغل كوچه می رود



چادر نماز فلفلی انداخته به سر



كفش چروك خورده و جوراب وصله دار



او فكر بچه هاست هر جا شده هویج هم امروز می خرد



بیچاره پیرزن همه برف است كوچه ها



او از میان كلفت و نوكر ز شهر خویش



آمد به جستجوی من و سرنوشت من



آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد



آمد كه پیت نفت گرفته به زیر بال هر شب



درآید از در یك خانه ی فقیر



روشن كند چراغ یكی عشق نیمه جان



او را گذشته ایست سزاوار احترام



تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر



در باغ بیشه خانه مردی است با خدا



هر صحن و هر سراچه یكی دادگستری



اینجا به داد ناله مظلوم می رسند



اینجا كفیل خرج موكل بود وكیل



مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق



در باز و سفره ، پهن بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند



یك زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه



او مادر من است



انصاف می دهم كه پدر راد مرد بود



با آن همه در آمد سرشارش از حلال



روزی كه مرد روزی یك سال خود نداشت



اما قطار ها ی پر از زاد آخرت



وز پی هنوز قافله های دعای خیر



این مادر از چنان پدری یادگار بود



تنها نه مادر من و درماندگان خیل



او یك چراغ روشن ایل و قبیله بود



خاموش شد دریغ نه او نمرده است می شنوم من صدای او



با بچه ها هنوز سر و كله می زند ناهید لال شو



بیژن برو كنار كفگیر بی صدا



صفحه2 : دارد برای نا خوش خود آش می پزد



او مرد و در كنار پدر زیر خاك رفت اقوامش آمدند پی سر سلامتی



یك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود



بسیار تسلیت كه به ما عرضه داشتند



لطف شما زیاد



اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :



این حرفها برای تو مادر نمی شود.



پس این که بود ؟ دیشب لحاف رد شده بر روی من كشید



لیوان آب از بغل من كنار زد



در نصفه های شب یك خواب سهمناك و پریدم به حال تب



نزدیك های صبح



او باز زیر پای من اینجا نشسته بود آهسته با خدا



راز و نیاز داشت نه او نمرده است



نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز



او زنده است در غم و شعر و خیال من



میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست



كانون مهر و ماه مگر می شود خموش آن شیر زن بمیرد ؟ او شهریار زاد



هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد به عشق



او با ترانه های محلی كه می سرود


با قصه های دلكش و زیبا كه یاد داشت


از عهد گاهواره كه بندش كشید و بست

اعصاب من به ساز و نوا كوك كرده بود



او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت



وانگه به اشك های خود آن كشته آب داد



لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح



وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز



تا ساختم برای خود از عشق عالمی



او پنج سال كرد پرستاری مریض



در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد



اما پسر چه كرد برای تو ؟ هیچ هیچ



تنها مریض خانه به امید دیگران



یكروز هم خبر كه بیا او تمام كرد



در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود



پیچیده كوه و فحش به من داد و دور شد



صحرا همه خطوط كج و كوله و سیاه



طومار سرنوشت و خبر های سهمگین



دریاچه هم به حال من از دور می گریست



تنها طواف دور ضریح و یكی نماز



یك اشك هم به سوره یاسین من چكید



مادر به خاك رفت



آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد



او هم جواب داد یك دود هم گرفت به دور چراغ ماه



معلوم شد كه مادره از دست رفتنی است



اما پدر به غرفه باغی نشسته بود



شاید كه جان او به جهان بلند برد



آنجا كه زندگی ستم و درد و رنج نیست



این هم پسر كه بدرقه اش می كند به گور



یك قطره اشك مزد همه زجر های او



اما خلاص می شود از سر نوشت من



مادر بخواب خوش



منزل مباركت



آینده بود و قصه ی بی مادری من



ناگاه ضجه ای كه به هم زد سكوت مرگ



من می دویدم از وسط قبر ها برون



او بود و سر به ناله بر آورده از مفاك



خود را به ضعف از پی من باز می كشید



دیوانه و رمیده دویدم به ایستگاه



خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع



ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه



باز از آن سفید پوش و همان كوشش و تلاش



چشمان نیمه باز



از من جدا مشو



می آمدیم و كله من گیج و منگ بود



انگار جیوه در دل من آب می كنند



پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم



خاموش و خوفناك همه می گریختند



می گشت آسمان که بکوبد به مغز من



دنیا به پیش چشم گنهكار من سیاه



وز هر شكاف و رخنه ماشین غریو باد



یك ناله ضعیف هم از پی دوان دوان



می آمد و به مغز من آهسته می خلید



تنها شدی پسر



باز آمدم به خانه چه حالی نگفتنی



دیدم نشسته مثل همیشه كنار حوض



پیراهن پلید مرا باز شسته بود



انگار خنده كرد ولی دلشكسته بود



بردی مرا به خاك سپردی و آمدی



تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر



می خواستم به خنده در آیم ز اشتباه



اما خیال بود


ای وای مادرم

باران صدایت می زند

تو به سوی باران می روی و

صدای فریادهای مرا

زیرپاهایت نمیشنوی!

من برگی خشکم...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، nafas ، seyedebrahim
۱۳ مهر ۱۳۹۰, ۰۲:۲۳ عصر
ارسال: #4
RE: شعر زیبا در مورد مادر از شهریار
مرسی خیلی قشنگ بود من از مامانم دورم هر 2 ماه میتونم ببینمش دلم واسش یه ذره شده

[[/color]امید وارم خدا پنجره باز اتاقت باشد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
۹ دي ۱۳۹۰, ۱۱:۰۸ صبح
ارسال: #5
RE: مادر
مادر يعني به تعداد همه روزهاي گذشته تو، صبوري!
مادر يعني به تعداد همه روزهاي آينده تو ،دلواپسي!
مادر يعني به تعداد آرامش همه خوابهاي کودکانه تو، بيداري !
مادر يعني بهانه بوسيدن خستگي دستهايي که عمري به پاي باليدن تو چروک شد!
مادر يعني بهانه در آغوش کشيدن زني که نوازشگر همه سالهاي دلتنگي تو بود!
مادر يعني باز هم بهانه مادر گرفتن....

[تصویر:  11.jpg]

دست پر مهر مادر
تنها دستي ست،
که اگر کوتاه از دنيا هم باشد،
از تمام دستها بلند تر است...

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، shahed
۷ فروردين ۱۳۹۱, ۰۳:۱۰ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۷ فروردين ۱۳۹۱ ۰۳:۲۱ عصر، توسط خادم شهدا.)
ارسال: #6
RE: شعر زیبا از شهریار
بسم الله...
برای انان که قلبشان از محبت خدا لبریز است....
----------------------------------------------------------------------------
در دياري كه در او نيست كسي يار كسي
كاش يارب كه نيفتد به كسي ،كار كسي
هر كس آزار منِ زار پسنديدولي
نپسنديد دلِ زار من آزارِ كسي
آخرش محنت جانكاه به چاه اندازد
هر كه چون ماه برافروخت شبِ تارِ كسي
سودش اين بس كه به هيچش بفروشند
چو من هر كه باقيمت جان بود خريدار كسي
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نكوشيد پس گرمي بازار كسي

غير آزار نديدم چو گرفتارم ديد

كس مبادا چو من زار گرفتار كسي

تا شدم خار تو رشكم به عزيزان آيد

بار الها ! كه عزيزي نشود خوار كسي

آنكه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او

به هوس هر دو سه روزي است هوادار كسي

لطف حق يار كسي باد كه در دورة ما

نشود يار كسي تا نشود باركسي

گر كسي را نفكنديم بسر سايه چو گ
ل

شكر ايزد كه نبوديم به پا خار كسی

شهريارا سرمن زير پس كاخ ستم

به كه بر سرفتدم ساية ديوار كسي

-----------------------------------------------

شعری از سیدمحمــــــدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریارHeartشاعرپارسی گوی آذربایجان.....Rose


"حسبی الله ونعم الوکیل ولاحول ولا قوة الا بالله ولا اله الا انت سبحـانک انی کُنتُ من الظالمین"
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا
۸ فروردين ۱۳۹۱, ۰۲:۳۷ عصر
ارسال: #7
RE: شعر زیبا در مورد مادر از شهریار
very gooooooooooooooood.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعداء هم اجمعین
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
۳ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۰۶ صبح
ارسال: #8
RE: مادر
مادر کودکش را شیر می دهد
و کودک از نور چشم مادر
خواندن و نوشتن می آموزد

وقتی کمی بزرگتر شد
... کیف مادر را خالی می کند
تا بسته سیگاری بخرد

بر استخوان های لاغر
و کم خون مادر راه می رود
تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود

وقتی برای خودش مردی شد
پا روی پا می اندازد
و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران
کنفرانس مطبوعاتی ترتیب می دهد و می گوید :
عقل زن کامل نیست ...

Roseدر انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشیدArrow
من یک اخراجی هستم
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط elham_j
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا