گفت و گو با خدا...
۳ آبان ۱۳۸۸, ۱۱:۵۵ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
گفتگوی من با ...
گفتم : خستم…
گفتی : لا تنفطوا من رحمه الله ( از رحمت خدا نا امید نشید ) / [ زمر/ ۵۳ ] گفتم : دلم گرفته … گفتی : یفضل الله و برحمه فبذلک فلیفرحوا ( مردم به چی دلخوش کردن ؟ باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن ) / [ بقره / ۲۱۶ ] گفتم : انا عبدک الضعیف الذلیل … گفتی : ان الله بالناس رئوف الرحیم ( خدا نسبت به همه ی مردم مهربونه ) / [ بقره / ۱۴۰ ] گفتم : … ادامه داره ... |
|||
|
صفحه 4 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۲۵ تير ۱۳۸۹, ۰۴:۲۳ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۵ تير ۱۳۸۹ ۰۴:۲۵ عصر، توسط zeinab.)
ارسال: #31
|
|||
|
|||
بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟
((به نام خدا)) پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :"اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی ."
پرنده گفت :" من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم ." انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود . پرنده گفت :" راستی ٬ چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ " انسان منظور پرنده را نفهمید ٬ اما باز هم خندید . پرنده گفت :" نمی دانی ٬ توی آسمان چقدر جای تو خالیست ." انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور . یک اوج دوست داشتنی . پرنده گفت :" غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ٬ اما اگر تمرین نکند فراموش می شود ." پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ٬ آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :" یادت می آید ٬ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هردو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی ٬ عزیزم ٬ بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ " انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست ... by http://www.amamreza110.blogfa.com
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۸ مهر ۱۳۸۹, ۱۱:۲۱ صبح
ارسال: #32
|
|||
|
|||
RE: گفت و گو با خدا...
از: خدا
به: تو تاريخ: امروز موضوع: خودت مرجع نامه: زندگي به نام خودم كه آغاز همه چيز از من است من خدا هستم، امروز مي خواهم به تمامي مشكلات تو رسيدگي كنم، به كمك تو هم نيازي ندارم پس روز خوبي داشته باشي. من دوستت دارم و بخاطر داشته باش وقتي شرايط بنحوي هستند كه تو نمي توني از پس مشكلاتت بربياي اصلا سعي نكن كه خودت پي راه حل باشي بلكه اونها را بعهده من بگذار، زمانش كه برسد خودم رسيدگي مي كنم. تمامي مشكلات حل مي شوند اما در زماني كه من تعيين مي كنم نه زماني كه تو مي خواهي، وقتي كه مشكلت رو پيش من مي فرستي ديگه دليلي براي نگراني نيست. بجاي نگراني روي چيزهايي تمركز كن كه الان توي زندگيت داري. از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم
|
|||
|
۴ آبان ۱۳۸۹, ۰۷:۰۰ عصر
ارسال: #33
|
|||
|
|||
RE: گفت و گو با خدا...
خدایا آنگاه که می خوانمت صدای مرا بشنو و به من نگاه کن وقتی با تو رازو نیاز می کنم...
من گریخته ام به سوی تو اینک، و در میان دستهای توام. خسته و درمانده و زمین گیر، در اغوش تو زار زار گریه می کنم و همه ی امیدم در دستهای توست... تو می دانی که در درون من چه می گذرد ، تو از نیاز های من با خبری ، تو مرا خوب می شناسی و هیچ چیز از تو پوشیده نیست. تو می دانی که من اکنون در کجای هستی ایستاده ام ، به کدام سو خواهم رفت ، در کجا اقامت خواهم کرد و گاه بازگشتن من کجاست. تو می دانی که من چگونه زبان خواهم گشود و از تو چه خواهم خواست. و می دانی که من برای سر انجام و عاقبتم دل به کجا بسته ام.... تقدیر تو بر من جاری شده است .... سالار من حمد تو را سزاست و ستایش همیشه زیبنده ی توست تا ابدی که بی نهایت است. افزون باد این حمد و سپاس و ستایش... معبودم! من عمرم را در مسیر غفلت از تو تباه کردم. جوانی ام را در مستی دوری از تو پوساندم. به خودم ظلم کردم و نفهمیدم در خسران زیستم و ندیدم...در منجلاب بودم و در نیافتم..... خدای من! اکنون این من، بنده ی تو و بنده ی فرزند تو ایستاده ام در میان دستهای اختیار تو اویخته ام به ریسمان کرم تو سرسپرده ام به دامان لطف تو.... خدای من! تو اگر می خواستی خوارم کنی ، دست به هدایتم نمی زدی . تو اگر رسوایی مرا می خواستی ، اینقدر با من مدارا نمی کردی ... الله من! اگر در مقایسه با طاعتی که باید بشوی ،عمل من ناچیز است -که هست- در عوض امیدم به تو بسیار است...... تو برترین آروزی منی... خدایا! اگر هر که را تو از انسان می ستانی ،خود جایش نمی نشستی،چه سخت بود بریدنها و از دست دادن ها و اکنون چه حلاوت غریبی دارد این گسستن ها و پیوستن ها. این رفتنها وجایگزین شدن ها. تو بمان در ازای روانه کردن همگان. دوستت دارم مهربونم در خود نگاه میکنم تا ببینم که خطا کجاست ؟؟؟ بعد از کمی تامل و قدری سکوت پی میبرم آنجا که خالی از خداست ، خطاست ... از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم
|
|||
|
۷ دي ۱۳۸۹, ۱۱:۳۱ صبح
ارسال: #34
|
|||
|
|||
مبارزه
از راه های سخت لذت می برم، هیجانی دارد که شیرینی راه های آسان برایم تداعی می کند...
هیجانی که تراوش یک مبارزه است و چه شیرین تر وقتی به این می اندیشم که خدای مهربانم ...در این لحظات، دست بنده کوچکش را محکم تر می فشرد..... [[/color]امید وارم خدا پنجره باز اتاقت باشد |
|||
|
۹ دي ۱۳۸۹, ۰۷:۳۴ عصر
ارسال: #35
|
|||
|
|||
RE: گفت و گو با خدا...
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم
تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم تو را وفادار دیدم و هر کجا که رفتم بازگشتم تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم اما... تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی؟؟؟ از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم
|
|||
۵ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۳۱ صبح
ارسال: #36
|
|||
|
|||
داستان ما و خدا
داستان ما و خدا خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است بنده: خدايا !خسته ام!نمي توانم خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتربخوان بنده: خدايا !خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان بنده: خدايا سه رکعت زياد است خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان بنده: خدايا !امروز خيلي خسته ام!آيا راه ديگری ندارد؟ خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو ياالله بنده: خدايا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله بنده: خدايا هوا سرداست!نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم خدا: بنده ي من در دلت بگو ياالله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد خدا:ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم ،اما باز خوابيد خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نميشود خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد ملائکه:خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟ خدا: او جز من کسي را ندارد...شايد توبه کرد ... بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری در نمازهای شبتان ما را هم از یاد نبرین |
|||
|
۵ خرداد ۱۳۹۱, ۱۲:۵۸ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۵ خرداد ۱۳۹۱ ۰۱:۰۳ عصر، توسط seyedebrahim.)
ارسال: #37
|
|||
|
|||
RE: داستان ما و خدا
عالی بود.بالاتر از عالی
یا رب نظر تو برنگردد هرگز اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعداء هم اجمعین |
|||
|
۱ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۱۵ عصر
ارسال: #38
|
|||
|
|||
RE: من و خدا
کلینیک خدا به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ... خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده. زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد. آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند. به بخش ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ... فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم. زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...! خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد. به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم : هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم. زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم... |
|||
|
۲۰ دي ۱۳۹۱, ۰۸:۲۹ عصر
ارسال: #39
|
|||
|
|||
خدای من از کارت دست نکش
نویسنده: خادمین حضرت خدیجه لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شرّ و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد امّا با تمام پرهیزگاری در زندگیش، چیزی درست به نظر نمیآمد حتی مشکلاتش به شدّت بیشتر میشدند. یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت: واقعا عجیب است درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده!
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمیفهمید چه بر زندگیش آمده است. اما نمیخواست دوستش را بدون پاسخ بگذارد ساعتها به این موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را یافت . روز بعد که دوستش به دیدنش آمده بود گفت: در این کارگاه فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم؛ میدانی چطور این کار را میکنم؟ اول تکهای از فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود بعد با بیرحمی سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سرهم بر آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم تا جایی که تمام این کارگاه را بخار آب فرا میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم "یک بار کافی نیست" آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد: "گاهی فولادی که به دستم میرسد این عملیات را تاب نمیآورد حرارت، پتک سنگین و آب سرد تمامش را ترک میاندازد میدانم که از این فولاد هرگز شمشیرمناسبی در نخواهد آمد" آنگاه مکثی کرد و ادامه داد: "میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد، ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفتهام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است: "خدای من از کارت دست نکش تا شکلی را که تو میخواهی به خود گیرم با هر روشی که میپسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده امّا هرگز مرا به کوه فولادهای بیفایده پرتاب نکن". خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۲۷ خرداد ۱۳۹۲, ۱۲:۱۲ صبح
ارسال: #40
|
|||
|
|||
گفتگو با خدا....
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم ...
خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفت و گو کنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید. خدا خندید: وقت من بینهایت است... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟ پرسیدم: چه چیز بشر شما را سخت متعجب میسازد؟ خدا پاسخ داد: «کودکیشان» اینکه آنها از کودکیشان خسته میشوند، عجله دارند که بزرگ شوند، و بعد دوباره پس از مدت ها، آرزو میکنند که کودک باشند. ... اینکه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست میدهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند. اینکه با اضطراب به آینده مینگرند و حال را فراموش میکند و بنابراین نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که که گویی هرگز نمی میرند، و به گونه ای میمیرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند. دست های خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم: «به عنوان یک پدر، میخواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟» او گفت: «بیاموزند که آنها نمیتوانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه ی کاری که آنها میتوانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند. بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند، بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخم های عمیق در قلب آنان که دوستشان داریم، ایجاد کنیم اما سالها طول میکشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم. بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد. بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند، فقط نمیدانند که چگونه احساسشان را نشان دهند بیاموزند که دو نفر میتوانند با هم به یک نقطه نگاه کنند، و آنها را متفاوت ببینند. بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خودشان را نیز ببخشند. من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم. آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم. «همیشه» |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا