ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امیتازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
گفت و گو با خدا...
۳ آبان ۱۳۸۸, ۱۱:۵۵ عصر
ارسال: #1
گفتگوی من با ...
گفتم : خستم…

گفتی : لا تنفطوا من رحمه الله

( از رحمت خدا نا امید نشید ) / [ زمر/ ۵۳ ]

گفتم : دلم گرفته …

گفتی : یفضل الله و برحمه فبذلک فلیفرحوا

( مردم به چی دلخوش کردن ؟ باید به فضل و رحمت خدا

شاد باشن ) / [ بقره / ۲۱۶ ]

گفتم : انا عبدک الضعیف الذلیل …

گفتی : ان الله بالناس رئوف الرحیم

( خدا نسبت به همه ی مردم مهربونه ) / [ بقره / ۱۴۰ ]

گفتم : …

ادامه داره ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط boshra ، هُدهُد صبا
صفحه 3 (پست بالا اولین پست این موضوع است.)
۲۴ فروردين ۱۳۸۹, ۰۹:۲۷ عصر
ارسال: #21
خانه خدا
بتازگی متوجه شدم خدا در همسایگی ما خانه دارد. چند خانه آنطرف تر، او همسایه خوبی است ما هیچ وقت از او آزاری ندیده ایم همیشه با ما با محبت رفتار میکند. و اصول همسایگی را رعایت میکند. دیروز شنیدم او در شمال شهر هم خانه ای دارد خانه ای بسیار مجلل و باشکوه و خیلی بزرگتر از این خانه، با خود گفتم حتما اوضاع مالیش عالی است اما چطور میتواند در هر دو خانه زندگی کند؟ آیا میتواند در هر دو خانه باشد؟

امروز فهمیدم خدا ۱۰۰ ها خانه دارد در هر گوشه شهر، در کوچه های تنگ و خیابانهای بزرگ فرقی نمیکند در چه محلی باشد، شاید در محله شما هم یکی از این خانه ها باشد با پلاکهای مختلف مثلا پلاک ۲۰، پلاک ۴۵، پلاک ۳۹ و مثل همسایه ما با پلاک ۱۱۰

همه اینها خانه اوست و حیرت انگیز است که بگویم او در همه خانه ها هست و به همه همسایگانش لطف دارد و با همه آنها مهربان است خیلی مهربان جالب است بدانیم او روزی سه بار همسایگانش را بخانه اش دعوت میکند تا آنها را از نزدیک ببیند و با آنها گفتگو کند از درددلهایشان آگاه شود و به آنها مهربانی کند دعوت او از همسایگانش با بانگ دعوت آغاز می شود بانگی که با صدای بلند همسایگان را بخانه اش فرا می خواند: خدا بزرگ است خدا بزرگ است………. ……… ……… بشتابید بسوی رستگاری ……… بشتابید ………..

اما گاهی میشود همسایه ای مانند من این دعوت را نپذیرد و به یک تلفن اکتفا کند اونم یه تلفن بسیار کوتاه و هول هولی، اونقدر هول هولی که گاهی یادم میره برسم ادب سلام کنم فقط میپرسم شما خوبی؟ ای منم بد نیستم، ممنونم از لطف شما و خداحافظ.

خیلیها مانند من سریع و تلگرافی به همسایه خوبمون زنگ میزنند و خیلی زود تماسشونو قطع میکنند خیلی ها هم یادشون میره که زنگ بزنند اونوقت یه دفعه آخر وقت به سرشون میزنه که یه تک زنگ بزنند وقتی که دیگه همه تماسشونو گرفتند!!!!

خوب که فکر میکنم میبینم ما خیلی نمک نشناسیم که با این همسایه خوب این طوری رفتار می کنیم اونیکه همیشه بیاد ماست اونیکه مرتب غذا های خوشمزه دم در خونمون میفرسته اونیکه همیشه به ما محبت میکنه و لطفش تازگی نداره اگه گرفتار بشیم تنها اونه که بدادمون می رسه و اگه شاد باشیم تنها اونه که ازشادی ما شاده، چطور میتونیم دعوتشو نپذیریم؟

امروز حال عجیبی دارم منتظرم، منتظر

منتظرم بانگ دعوت را بشنوم حتی لباسهای مهمونی رو هم پوشیدم و آماده ام آماده برای رفتن به خونه همسایه عزیزم، به خانه خدا، می خوام اونجا مدتی دو زانو و با ادب بشینم و خیلی آروم و بدون عجله شمرده شمرده حرفامو بزنم می خوام بگم:

منو ببخش که از تو غافل بودم و تا حالا پیشت نیومدم منوببخش تو بخشنده ترینی، من همیشه ترا عبادت میکردم اما نمی دانستم ته ته همه عبادتها فهمیدن توست. می دانم تو از عبادتهای تو خالی خوشت نمی آید عبادتی که مارا بتو نرساند عبادت نیست.
خدایا! کمکم کن تا عبادتهایم از تو پر شوند.

خدایا چقدر حرف زدن باتو آسان است هر وقت که می خواستم نماز بخوانم فکر میکردم یک جور ملاقات رسمی است و باید خیلی سنگین و رنگین، ترو تمیز بایستم و حرفهایم را با دقت و توی جمله های مشخص بگویم.

همیشه فکر میکردم با خدا بودن وقت خاصی دارد و هر جایی و با هر لباسی با خدا حرف زدن بی ادبی است اما از این به بعد خجالت نمیکشم از اینکه دراز بکشم و باتو صحبت کنم یا دستم را زیر چانه ام بزنم و لم بدم و بتو فکر کنم!!
حالا خیلی راحتم این یعنی همه جوره با تو بودن یعنی همیشه با تو بودن.

خدایا ! ممنونم که این قدر با من راه می آیی !!
در آخر حقیقتش خدا ! من چیز قابل داری ندارم. فقط یه دل شکسته به دردنخور دارم آن را می دهم بتو، فقط فراموش نکن که:
قلب فروخته شده پس گرفته نمی شود.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط alizamani ، faezeh ، کبوتر حرم
۳۰ فروردين ۱۳۸۹, ۰۸:۳۲ عصر
ارسال: #22
RE: گفت و گو با خدا...
گنجشک و خدا


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت،
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند
و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت:
می‌آید، من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود
و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد
و سر انجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت
و خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست".
گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام.
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟
چه می‌خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی.
باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم
و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.
های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد.


[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcQ-ZD_iIZqFSfZpRm-xxLT...xDLhNJO-cY]

آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط ذوالقرنین
۳ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۱:۴۴ عصر
ارسال: #23
RE: گفت و گو با خدا...
خیلی زیبا و دلنشین بود منم می تونم از این نامه ها ارسال کنم
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
۷ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۱۲:۳۰ عصر
ارسال: #24
RE: گفت و گو با خدا...
می نویسد : مشغول نگاه کردن به تابلوی زندگی است و به نقاش آن

می اندیشد ؛ می خندد و در دلش می گوید : جایی هست که تو نمی توانی

وارد آن حریم شوی ، حتی تو که فرشته ای !

نگاهم می کند و منتظر است بقیه اش را بنویسد :

دنبالم می گردد ، اما پیدایم نمی کند ، چون وارد حریم دل شده ام .

این حریم تا جایی اجازه حرف زدن به مرا می دهد و از جایی به بعد…

تا همان جا که هستم با او حرف می زنم . خوشحالم که فرشته ی

کاتب به این جا راه ندارد و من و خدا تنهاییم !

سلام ای بهترین پناه ، چقدر خوشحالم که جایی را فقط برای

خودمان گذاشته ای . بیرون می دانی که چه خبر است !!!

چقدر پراکنده ای آنجا و چه جمعی این جا ؛

و من با تو خاطر جمعم همه جا !!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، مشکات ، بی همتا
۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۳:۰۴ عصر
ارسال: #25
من و خدا
[تصویر:  25436131192179171155213164419215115821310397.jpg]

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد .
می توانست ، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد .
هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت .
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد .
اما من ! هرگز حرف خدا را باور نکردم ، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم .
چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز ، تا صدای خدا را نشنوم .
من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود .

می خواستم کاخ آرزو هایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد . به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروار ها آوار بلا و مصیبت ماندم .
من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم . اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد .
دانستم که نابودی ام حتمی است .
با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی ، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم .
خدایا ! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست .
در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت .
نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد .
از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم .

گفتم : خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم ؟

خدا گفت : هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم .

گفتم : خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم .

سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم . اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد . از درون خوشحال نبودم .
نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم .
از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزو های زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم .
با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی درخواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم .
پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم . در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم . عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند .
اما عده ای دیگر که جز سنگ های طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند .
در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند .
همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم .
آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم .
هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم .
من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم .
قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود .

گفتم : خدایا ! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند . انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم .
خدا گفت : تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی . از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند .
گفتم : مرا ببخش . من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم .
اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم . دیگر تو را فراموش نخواهم کرد .
خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگند هایم را باور کرد .
نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا ، تنبیه کرد .
گفتم : خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم .

خدا گفت : هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم .

گفتم : چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم ؟

گفت : اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود .
آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی .
چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم .
بدان که من عشق مطلق ، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم .
اگر عشقم را بپذیری می شوی نور ، آرامش و بی نیاز از هر چیز
.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط یوسف زهرا ، safirashgh ، ذوالقرنین ، آشنای غریب ، boshra
۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۶:۴۱ عصر
ارسال: #26
RE: من و خدا
سلام.

واقعا زیبا بود

ما جز محبت مادری ز زهرا ندیده ایم ***** ما ها لباس عیدمان را محرم خریده ایم



تاخواست قلم ،نقطه ضعفش بنگارد*****بیچاره ندانست علی نقطه ندارد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات
۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۸:۳۳ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹ ۰۸:۳۴ عصر، توسط safirashgh.)
ارسال: #27
RE: من و خدا
بسم الله

سلام بر شما

این شعر برازنده ی این نوشته ی شماست
پذیرا باشید ...


یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پرآه او
گفت : یا رب از چه خوارم کرده ای ؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
تیشه عشقش به جانم میزنی
دردم از لیلاست آنم میزنی
خسته ام زین عشق ، دل خونم نکن
من که مجنونم ، تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو ، لیلای تو دیگر نیستم
گفت : ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، ذوالقرنین ، آشنای غریب ، boshra ، elham_j
۲۱ خرداد ۱۳۸۹, ۱۱:۲۴ صبح
ارسال: #28
RE: گفت و گو با خدا...
خیلی وقت ها میبینی وا موندی
هیچ کس حرف دلتو نمی فهمه
هیچ کس نمی فهمه تو چی میگی
هیچ کس احساس نمی کنه حسّت رو

حس میکنی بین این همه هم زبون انگار داری به یه زبون دیگه حرف میزنی

همه باهات آشنان اما تو با همشون غریبه ای
توی خونه ی خودت هم غریبی ، توی یه جمع بزرگ هم تنهایی

اون موقع حس اینکه یه نفر حرف هات رو بفهمه ، اینکه یه نفر باشه که حرف هات رو باور کنه ، می شه بزرگ ترین " بهترین حس خوب" زندگی
وقتی حس میکنی تنهایی، فکر کن یه نفر هست که به یادته، یه نفری که بین همه دنیا داره به تو فکر میکنه، واسه تو نگرانه، بیشتر از هر کسی دلش می خواد تو شاد باشی ، راحت باشی .
حرف دلتو می فهمه ، می دونه که چه حسی داری، حتی اگه نشون هم ندی از درونت باخبره ، حرف هایی که تو کلمه ها نمی تونی جاشون کنی رو تا آخرش می دونه
از غم هات باخبره، می دونه چی کشیدی ، میفهمه غمت باهات چه کارا که نکرده
می دونه اون نگاهت، اون لبخندت، یعنی چی

با شادی هات شاد میشه ، وقتی که غم داری اونم غمگین میشه، همیشه خوب تورو می خواد
یکی هست که هیچ وقت نمیگذاره تنها باشی ، هیچ وقت تنهات نمیگذاره ، نه ترکت می کنه، نه دلت رو میشکنه، نه ازت دل میکنه، نه فراموشت می کنه، هر وقت که بخوای پیشته، وقت هایی که نمی خوای هم یواشکی هواتو داره
یکی که فقط تو و خوبیهات براش مهم هستین، تو رو فقط واسه خودت می خواد ، فقط و فقط واسه خودت...

یکی که عشقش هیچ وقت تمومی نداره... هیچ مرزی نمیشناسه...نه زمان میشناسه نه مکان...
فکر کن که یه همچین کسی باشه، اون وقت دیگه حس تنهایی معنی نمی ده ، حس ناراحتی ، ناتوانی...
فکر کن یه همچین کسی باشه...
فکر کن حالا اون کس خدا باشه...
برگرفته از http://artakhanoom.blogfa.com


آره مهربونم فقط تویی که میفهمی و درک می کنی
حتی بنده های دوست داشتنیت هم حرفا و افکار بقیه رو همونطوری که دوست دارن برداشت میکنن
خیلی راحت قضاوت میکنن
ولی اشکال نداره
چون هنوز تو اون بالایی...

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، یوسف زهرا
۲۲ خرداد ۱۳۸۹, ۰۲:۵۵ عصر
ارسال: #29
RE: گفت و گو با خدا...
سلام.

اگر خدا بهت فرمود که لیاقت شهادت را نداری؛ بگو : مگر آنچه را که تا بحال به من داده ای لیاقتش را داشته ام!
کدام نعمت تو را من لیاقت داشته ام که این یکی را داشته باشم؟!
مگر تو تا بحال در بذل نعمت هایت به لیاقت من نگاه می کردی؟!

ما جز محبت مادری ز زهرا ندیده ایم ***** ما ها لباس عیدمان را محرم خریده ایم



تاخواست قلم ،نقطه ضعفش بنگارد*****بیچاره ندانست علی نقطه ندارد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، ضحی
۲۳ خرداد ۱۳۸۹, ۰۶:۰۸ عصر
ارسال: #30
RE: گفت و گو با خدا...
من‌ آن‌ خاكم‌ كه‌ عاشق‌ مي‌شود

سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه،
يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته ‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك.
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.
يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند.


واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم.
من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم.
همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند.
من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ توي‌ دست‌هاي‌ خدا ورزيده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده.
من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام.
حالا مي‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودي شان‌ شد.


اما اگر اين‌ خاك، اين‌ خاك‌ برگزيده، خاكي‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترين‌ اسم‌ دنيا را، خاكي‌ كه‌ نور چشمي‌ و عزيز دُردانه‌ خداست
اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همين‌ طور خاك‌ باقي‌ بماند،
اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جديدش‌ را تحويل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بيندازد پايين‌ و بگويد:

يا لَيتَني‌ كُنت‌ تُراباً.

بگويد: اي‌ كاش‌ خاك‌ بودم...

اين‌ وحشتناك‌ترين‌ جمله‌اي‌ است‌ كه‌ يك‌ آدم‌ مي‌تواند بگويد.
يعني‌ اين‌ كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! يعني‌ اين‌ كه...

خدايا دستمان‌ را بگير و نياور آن‌ روزي‌ را كه‌ هيچ‌ آدمي چنين‌ بگوید.

عرفان نظر آهاری

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، یوسف زهرا ، بی همتا
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا