بصیرت
۶ دي ۱۳۸۹, ۰۴:۲۲ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
بصیرت
از ويژگيهاى فكرى و عملى ياران سيد الشهدا«ع»در نهضت عاشورا،«بصيرت»وبينش بود.در فرهنگ دينى و متون معارف،از كسانى با عنوان«اهل البصائر»ياد شدهاست،يعنى صاحبان روشن بينى و بيدار دلى و شناخت عميق نسبت به حق و باطل،امام وحجت الهى،راه و برنامه، دوست و دشمن،مؤمن و منافق.صاحبان بصيرت،چشمدرونشان بيناست،نه تنها چشم سر.با آگاهى،هشيارى و انتخاب گام در راه مىگذارند وعملكرد و موضعگيريهايشان ريشه اعتقادى و مبناى مكتبى و دينى دارد،جهادشان مكتبىو مبارزاتشان مرامى است،نه سودجويانه و دنياپرستانه يا نشات گرفته از تعصبات قومى وجاهلى،يا تحريك شده تبليغات فريبكارانه جناح باطل و سلطه زور.اهل بصيرت،راهخود را روشن و بىابهام و بحق مىبينند و باطل بودن دشمن را يقين دارند و با تطميع وتهديد،نه خود را مىفروشند و نه دست از عقيده و جهاد برمىدارند.شمشيرها وجهادشان پشتوانه عقيدتى دارد.به فرموده على«ع»:«حملوا بصائرهم على اسيافهم». (19) اينگونه مدافعان بينادل و پيروان دل آگاه،هم در ركاب على«ع»با معاويه مىجنگيدند،هم در همه حال امام مجتبى«ع»را حمايت مىكردند،هم در عاشورا جان خويش را فداىامام خويش و نصرت قرآن مىكردند.اين از سخنرانيها و رجزها و پاسخهايشان روشنبود.سيد الشهدا«ع»را امامى مىدانستند كه بايد ياريش كرد و جان در راهش باخت ودشمنانش را كافر دلان نفاق پيشهاى مىشناختند كه جهاد با آنان همچون جهاد با مشركانبود و اجر داشت.سخنان امام حسين«ع»،امام سجاد«ع»،حضرت ابا الفضل،على اكبر، جوانان بنى هاشم،ياران ابا عبد الله«ع»همه گوياى عمق بصيرت آنان است.امام صادق«ع»
درباره حضرت عباس،تعبير«نافذ البصيرة»دارد،كه گوياى عمق بينش و استوارى ايماناو در حمايت از سيد الشهداست:«كان عمنا العباس بن على نافذ البصيرة صلبالايمان...». (20) در زيارتنامه حضرت عباس است:«و انك مضيت على بصيرة من امركمقتديا بالصالحين...».سخن على اكبر خطاب به امام كه«مگر ما بر حق نيستيم؟»مشهوراست.در جبهه مقابل،كوردلانى دنيا طلب و فريب خوردگانى بىانگيزه و تحريكشدگانى نادان بودند كه تبليغات اموى چشم بصيرتشان را بسته بود و لقمههاى حرام،گوش حقيقت نيوش را از آنان گرفته بود. [[/color]امید وارم خدا پنجره باز اتاقت باشد |
|||
|
۲۳ تير ۱۳۹۰, ۰۴:۱۶ عصر
ارسال: #2
|
|||
|
|||
RE: بصیرت
گزارش خبرگزاری فارس، از آنجا كه انقلاب اسلامی با تمامی انقلاب های دنیا متفاوت است، شخصیت های انقلابی نیز افرادی كاملا متفاوت بودند. در این چند ساله بعد از انقلاب 57 بسیار بودند افرادی كه با نحوه عملكردشان به مردم تفهیم كرده بودند كه تمامی انقلاب اسلامی برای همین عده خاص است. ام زهی خیال باطل كه روح بزرگ حضرت امام بر تمامی پیكر بی جان مردم این مرز و بوم رسوخ كرد و از روح مرده آنها اسطوره های ساخت كه در طول تاریخ ایران غیر قابل فراموش است. یكی از این افراد شخصی است كه تا به حال نام او را نشنیده بودم . تنها بعد از مطالعه كتاب «كوچه نقاش ها»، (خاطرات سید ابوالفضل كاظمی ) كه فقط چند برگ از این خاطرات مورد به این شخصیت ماندگار اختصاص داده شده :
[align=CENTER CLASS=PLARGPICPANE] یكی از كسانی كه تقریبا همیشه با دایی سید حبیب جفت و جور و رفیق چهار دانگش بود، آقا «محمد باقریان» بود. این آدم از بس خوش قواره و خوش رخ بود، تو محل معروف بود به «محمد عروس». وقتی از كوچهی ما رد میشد، میایستادیم و بازوها، سركول و سینهی ستبر و هیكل ورزشكاریاش را تماشا میكردیم. چشمهای درشت، موهای فرفری و طرز راه رفتنش كه خیلی با وقار و با ابهت بود، با قدمهای سنگین، چشم همه را میگرفت. او همیشه با دایی حبیب به مسجد و هیئت میرفت و هر وقت مرا میدید، با مهربانی نگاهم میكرد. آخر من خیلی زود پام به كوچه واشد. از صبح، یا مشغول تیلهبازی و منچ و مار و پله بودم، یا گل یا پوچ و گل كوچك. برای همین، آمار همهی رفت و آمدها و اتفاقات و برو و بیاها و دعواهای محلی و خانوادگی را داشتم و به نوعی اخبار دست اول، تو دستم بود. آن قدر سرمان شلوغ میشد كه نمیفهمیدیم چطور روزمان شب شده. شبها هم بیشتر قصهی هیئت و مسجد بود. هیئت در كنار آموزش دینی و اخلاقی باعث شد كه رفقای زیادی پیدا كنم و با بچههای دیگر آشنا شوم. در كنار همهی اینها، جنگ و دعواهای رفاقتی و رو كم كنی و جلوی گندهلاتها ایستادن هم جزء برنامهمان بود. هوای رفیق را داشتن و پشت پا نزدن به رفاقت هم حرف اول را میزد. از جمله حوادثی كه در كوچه برام اتفاق افتاد، این بود كه خرداد سال 1342 چلهی تابستان، زیر آفتاب داغ، با یك عرق گیر داشتیم فوتبال بازی میكردیم. از جایی كه بازی میكردیم، یعنی از سر خیابان انبار گندم، میدان (امینالسلطان) بار فروشها پیدا بود. كامیونها و گاریها را قشنگ میدیدیم كه میوه و سبزی جابهجا میكنند. شاگرد بار فروشها صبح تا شب حنجره پاره میكردند برای جلب مشتری. همین طور كه این به آن و آن به این پاس میدادیم و شوت میكردیم، یك عده چوب به دست، عربدهكشان از میدان بار فروشها ریختند بیرون! چوبهایشان به كلفتی دسته بیل بود. یقین، از خیابان صاحب جمع خریده بودند. این یك عده، به حمایت از آقای خمینی شعار میدادند «خمینی عزیزم، بگو تا خون بریزم» یا «یا مرگ یا خمینی»، و آن عدهی دیگر كه در میدان به تماشا نشسته بودند، تیر میكردند(تحریك و تشویق می كردند). جمعی، از میدان آمدند بیرون و رفتند طرف میدان شاه. چند دقیقهی بعد، ماشین شهربانی آمد و آژانها ریختند و زد و خورد و تیراندازی شد. ما فقط ماتمان برده بود و تماشا میكردیم. میترسیدیم جلو برویم.آن روز، وسط جمعیت، محمد عروس را دیدم كه میدود و شعار میدهد. چند روز بعد، از دایی سید حبیب شنفتم كه آژانها، محمد عروس و چند تا از سركردههای شورشیها را گرفتهاند و به زندان انداختهاند. من در آن ماجرا برای اولین بار اسم «آقای خمینی» را شنیدم. قیام خرداد 1342 برضد شاه، از آن جا شروع شد برای همین، اسم میدان شاه را «میدان قیام» گذاشتند و به همین اسم ماند و شد مقدمهی انقلاب اسلامی. اما حساسیت و علاقهای كه به محمد آقای عروس داشتم، باعث شد كه پیگیر قصهی آن روز بشوم و دوستی و رفاقت ریشهداری بین من و محمد آقا پا بگیرد. برای همین، طالبم كه بقیهی ماجرا محمد عروس را همین جا بگویم. سال 56، از طریق دایی سید حبیب خبردار شدم كه محمد عروس بعد از سیزده سال، از زندان آزاد شده، چون خیلی تو نخ محمد آقا بودم، یك روز به دیدنش رفتم. خصوصا در آن روزها، بحث مبارزه با شاه داغ بود و آدمهایی مثل محمد عروس كه صابون زندان شاه به تن شان خورده بود، حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. محمد آقا، مثل گذشته، خوش رخ، و خوش قواره بود، فقط كمی شكسته شده بود. چند ساعتی با هم گپ زدیم و از این در و آن در گفتیم. یكی از چیزهای شنیدنی كه محمد آقای عروس برام گفت، این بود: «وقتی در زندان بودم، چند روحانی رو هم به بند ما آوردند و دستگاه شاه چند چاقوكش و قداره بند سابقهدار را قاتی آنها كرد تا باعث آزار و اذیت آنها بشن. آن موقع در زندان، چاقوكشها و سابقهدارها، رسم و رسوم خودشون رو داشتند و اگر كسی زرنگبازی در میآورد، خفتاش میكردند. آنها به ظاهر قانونی ساخته بودند كه دو كَس در جمع ما جایی ندارد: یكی آدم فروش، و یكی هاپولی، یعنی كسی كه چشم به ناموس این و آن دارد؛ اما خودشون هیچ یك از این دو قانون رو رعایت نمیكردن.» ازش پرسیدم: «آن روز كه بار فروشها از میدون ریختن بیرون، خرداد 1342 بود و من با بچهها تو كوچه بازی میكردم. خیلی طالبم بدونم بعدش چی شد؟» محمد آقا دربارهی آن روز گفت: - بعد ازاین كه شهربانی و ساواك ریختن و ما رو كت بسته بردن به شهربانی، حاج اسماعیل رضایی، حاج حسین شمشاد، حسین كاردی، عباس كاردی، حاج آقا توسلی، حاج علی نوری، حاج علی حیدری و مرتضی طاهری هم قاتی ما بودن و دستگیر شدن. همهی آنها، بار فروشهای میدان بودن و به خاطر آقای خمینی ریختن تو خیابون و به نفع او شعار دادند؛ اما سردمدار همهی اینها، «طیب» بود. چند ساعت بعد از دستگیری ما، طیب حاجی رضایی رو كت بسته آوردند و تو بند ما انداختن. وقتی ما رو به زندان باغ شاه بردند، طیب هم همراهون بود. من باهاش كاری نداشتم، چون همیشه دوروبرش یك مشت چاقوكش بود. خودش هم از بزن بهادرها و لاتهای تهران بود و طرفدار شاه؛ جوری كه وقتی فرح پهلوی بچهدار شد و پسر اول رضا پهلوی را به دنیا آورد، طیب كوچه و محل را چراغونی كرد. رو همین حساب تا طیب را دیدم، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش كردم. دستبند به دستش بود. سلام كرد و گفت: «محمد آقا ما رفیق نامرد نیستیم.» جوابش رو ندادم؛ اما میدونستم كه ساواك از علاقهی طیب به آقای خمینی سوء استفاده میكند. آن زمان طیب با «شعبان» سرشاخ بود. هر دو یكه بزن جنوب شهر بودند و حرفشان خریدار داشت. شعبان ورزشكار بود و طرفدار شاه؛ طیب میداندار و بارفروش و دست و دلباز و خیر و یتیم نواز. در حالی كه همیشه شنیده بودیم او طرفدار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت وطیب شد بر ضد شاه. حالا تو دل طیب چه حال واحوال و انقلابی پیدا شده بود، خدا میدونه. سران مملكت جلسه گذاشتند كه با طیب زد و بند كنند و وادارش كنند كه بگه خمینی به من پول داده تا بار فروشها رو تیر كنم. آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: «حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتیگری، با بچهی حضرت زهرا (س)در نمیافتیم. من این سید رو نمیشناسم؛ اما با او در نمیافتم» عاقبت دادگاه شاه به اسماعیل حاج رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حكم اعدام داد و به برادران كاردی و شمشاد و بقیه ده تا پانزده سال زندان دادند. بعد از اعلام حكم، ما را به بند هامون منتقل كردند. نصف شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت:«محمد باقری، حاج علی نوری، اعلی حضرت، با یك درجه تخفیف، عفو ملوكانه به شما داده.» اینها رو گفتند تا طیب تو بزنه و از ترس اعدام حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی منو تحریك كرد؛ اما طیب كه تو یك سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت: «این حرفها رو برای ننهات بزن یك بار گفتم باز هم میگم؛ من با بچهی حضرت زهرا در نمیافتم» فردا شب صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن میبرندشان برای اعدام. وقتی میرفتن طیب زد به میلهی سلول من و گفت: «محمد آقا اگر یك روز خمینی رو دیدی سلام منو بهش برسون و بگو؛ خیلیها شما رو دیدند و خریدند؛ ما ندیده شما رو خریدیم.» نیم ساعت بعد صدای رگبار آمد و معلوم شد كه تیربارونشون كردن. طیب رسم مردانگی رو به جا آورد و عاقبت به خیر شد. هنوز هم حیرون كار طیب هستم. محمد آقا هر وقت این قصه را برایم میگفت، به پهنای صورت اشك میریخت و میگفت: «هر وقت یاد آن شب میافتم، قلبم میگیره. خیلی طیب رو اذیت كردن تا از شاه طلب بخشش كنه؛ اما خدا اگر بخواد كسی رو بخره، میخره. اسم طیب و حاج اسماعیل رضایی تا قیامت موندگاره». آن روز من با دقت به حرفهای محمد آقا گوش كردم و مدام در این فكر بودم كه این خمینی كه بوده كه طیب حاضر شد جانش را برای او بدهد؟ حرفهای بینظیر محمد آقا مرا مشتاق كرد. از آن به بعد بیشتر به دیدنش میرفتم. محمد آقا برای این انقلاب زیاد زحمت كشید. مرد زندانهای قزلقلعه، بندرعباس و سیرجان كه جوانیاش را در آنها گذرانده بود، بسیار مورد بیمهری قرارگرفت. بسیاری از پرچمداران و مشتیهای خرداد 42 كه به رحمت حق رفتهاند، نامشان هم غریب است. سال 63، وقتی مجروح شدم محمد آقا به عیادتم آمد و خیلی به حقیر لطف و محبت كرد. ایشان بسیار قانع بود و هرگز به رنجها و سختیهایی كه كشید و به زندانهایی كه رفت، ننازید و سر كسی منت نگذاشت و نگفت كه همهی این انقلاب مال من است؛ چون چند سال زندان رفتهام. بسیار كمتوقع و سر به زیر و پاك سیرت بود. سال 72 آقای رضا طلا از طرف آقای رفسنجانی پیغام آورد كه آقای رفسنجانی میخواهد محمد عروس را ببیند. حقیر روزی را برای این دیدار با كمك رضا طلا هماهنگ كردم و محمد آقا را پیش آقای رفسنجانی بردم. آقای رفسنجانی وقتی محمد عروس را دید، اشك در چشمانش حلقه زد و او را در آغوش گرفت و بسیار از دیدنش خوشحال شد. آن روز آقای رفسنجانی گفت: «این محمد آقا رو دست كم نگیرید. او مرد بزرگی است. در آن سال كه من و آقای ناطق نوری و چند روحانی دیگر در زندان شاه اسیر بودیم، شاه برای آزار و اذیت ما چندین چاقوكش و قدارهبند رو به بند ما آورد تا باعث آزار اذیت ما بشن. آنجا محمد آقا مردانگی كرد و همه جا با ابهت و قواره و نفوذی كه داشت، جلوی قدارهبندها ایستاد و نگذاشت مزاحمتی برای ما درست كنند. او به گردن ما حق داره» بعد رو به محمد آقا گفت: «الان كجا هستی و چه كار میكنی؟» محمد آقا گفت: «در میدان ترهبار حجره دارم». *حجره مال خودته؟ -بله. گفتم: «نه آقا مستأجره» همان موقع آقای رفسنجانی نامهای نوشت و دستور داد كه به محمد آقا حجره بدهند تا كاسبی كند، اما از بیمرامی این روزگار، محمد آقا مجبور شد برای تهیه پول حجره، خانهاش را بفروشد. آن موقعی كه تماشاچیان صاحب كاخ شدند، همسر مومنهاش خانه به دوش شد. و دلش شكست. آن حجره را با هزار مصیبت به او دادند. عاقبت محمد آقا در سال 76 سكته كرد و یك سال زمینگیر بود. در آن مدت همیشه به دیدنش میرفتم تا اینكه فوت كرد. خدا رحمتش كند. بله، این بازی روزگار است؛ اما «چنان زندگی كن تو اندر جهان/ كه چون مرده باشی نگویند مرد». تهیه و تنظیم : پایگاه تکناز در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا