دل گفته هایمان با معبود
۷ دي ۱۳۸۹, ۱۲:۴۷ عصر
ارسال: #11
|
|||
|
|||
بچه بودم و فکر میکردم خدا..............
بچه بودم فكر ميكردم خدا هم مثل ماست
مثل من و تو،ما و همه او نيز موجودي دو پاست در خيال كوچك خود فكر ميكردم خدا پيرمردي مهربان است و به دستش يك عصاست يك كتو شلوار ميپوشد به رنگ قهوهاي حال و روز جيبهايش هم هميشه روبراست مثل آقاجان به چشمش عينكي دارد بزرگ با كلاه و ساعتي كهنه كه زنجيرش طلاست فكر ميكردم كه پيپش را مرتب ميكشد سرفههاي او دليل رعد و برق ابرهاست گاه گاهي نسخه ميپيچد،طبابت ميكند مادرم ميگفت او هر دردمندي را دواست فكر ميكردم شبها روي يك تخت بزرگ مثل آدمها و من در خوابهاي خوش رهاست چند سالي كه گذشت از عمر ،من فهميدهام تو حسابش از عالم و آدم جداست مهربانتر از پدر،مادر،شما،آقا بزرگ او شبيه هيچ فردي نيست ،نه!چون او خداست [[/color]امید وارم خدا پنجره باز اتاقت باشد |
|||
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
8 مهمان
8 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا