خاطرات جبهه
۲۴ شهريور ۱۳۹۱, ۰۸:۰۹ صبح
ارسال: #67
|
|||
|
|||
RE: خاطرات جبهه
بسم الله الرحمن الرحیم
5)چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم طاق شد. - چي شده حاجي؟ جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولي بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهي ميكرد. وقتي ميرسيدند به دشت، ماه ميرفت پشت ابرها. وقتي ميخواستند از رودخانه رد شوند و نور ميخواستند، بيرون ميآمد. پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.» پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد. 6) شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچهها را براي رفتن به خط آماده ميكرديم. حاجي هم دور بچهها ميگشت و پا به پاي ما كار ميكرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. هر چي ميگفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي ميشد؟ از آن طرف، شلوغي منطقه بود و از اين طرف، دلنگراني ما براي حاجي. دور تا دورش حلقه زده بودند. اينجوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحتتر بود. وقتي فهميد بچهها براي حفظ او چه نقشهاي كشيدهاند، بالاخره تسليم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها. 7)بين نماز ظهر و عصر كمي حرف زد. قرار بود فعلاً خودش بماند و بقيه را بفرستند خط. توجيههاش كه تمام شد و بلند شد كه برود، همه دنبالش راه افتادند. او هم شروع كرد به دويدن و جمعيت به دنبالش. آخر رفت توي يكي از ساختمانهاي دوكوهه قايم شد و ما جلوي در را گرفتيم. پيرمرد شصت ساله بود، ولي مثل بچهها بهانه ميگرفت كه «بايد حاجي رو ببينم. يه كاري دارم باهاش. » ميگفتيم «به ما بگو كار تو، ما انجام بديم.» ميگفت «نه. نميشه. دلم آروم نميشه. خودم بايد ببينمش.» به احترام موهاي سفيدش گفتيم «بفرما! حاجي توي اون اتاقه.» حاجي را بغل گرفته بود و گونههاش را ميبوسيد. بعد انگار بخواهد دل ما را بسوزاند، برگشت گفت «اين كارو ميگفتم. حالا شما چه جوري ميخواستين به جاي من انجامش بدين؟» 8)همهي كارهاش رو حساب بود. وقتي پاوه بوديم، مسئول روابط عمومي بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو ميكرد. اذان ميگفت و تا ما نماز بخوانيم، صبحانه حاضر بود. كمتر پيش ميآمد كسي توي اين كارها از او سبقت بگيرد. خيلي هم خوش سليقه بود. يكبار يك فرشي داشتيم كه حاشيهي يك طرفش سفيد بود. انداخته بودم روي موكتمان. ابراهيم وقتي آمد خانه، گفت «آخه عزيز من! يه زن وقتي ميخواد دكور خونه رو عوض كنه، با مردش صحبت ميكنه. اگه از شوهرش بپرسه اينو چه جوري بندازم، اونم ميگه اينجوري.» و فرش را چرخاند، طوري كه حاشيهي سفيدش افتاد بالاي اتاق. 9) زنگ زده بود كه نمي تواند بييايد دنبالم .بايد منطقه مي ماند. خيلي دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار كردم تا قبول كردخودم بروم.من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.كف آشپزخانه تميز شده بود.همهي ميوه هاي فصل توي يخچال بود؛توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان . كباب هم آماده بود روي اجاق ،بالاي يخچال يك عكس از خودش گذاشته بود ،بايك نامه . وقتي مي آمد خانه ،خانه من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد .شير براش درست ميكرد سفره را مي انداخت و جمع مي كرد .پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد. آنقدر محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه، ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.» نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.» يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم ميشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.» 10)از شناسايي آمده بود. منطقه مثل موم توي دستش بود. با رگ و خون حسش ميكرد. دل ميبست و بعد ميشناختش. اصلاً به خاطر همين بود كه حتي وقتي بين بچهها نبود، از پشت بيسيم جوري هدايتشان ميكرد كه انگار هست. انگار داشت آنجا را ميديد. عشق حاجي به زمينها بود كه لوشان ميداد، دفترچهي يادداشتش را باز ميكرد. هرچي از شناسايي بهش ميرسيد، توي دفترچهاش مينوشت، ريز به ريز. حالا داشت براي بقيه هم ميگفت. اين كار شب تا صبحش بود. صبح هم كه ساعت چهار، هنوز آفتاب نزده، ميرفتيم شناسايي تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع ميشد. بعضي وقتها صداي بچهها در ميآمد. همه كه مثل حاجي اينقدر مقاوم نبودند. [برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران]
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
|
پیامهای داخل این موضوع |
خاطرات جبهه - masomi - ۱۵ فروردين ۱۳۸۹, ۱۲:۰۳ عصر
RE: خاطرات جبهه - masomi - ۱۷ فروردين ۱۳۸۹, ۰۲:۰۳ عصر
RE: خاطرات جبهه - masomi - ۲۱ فروردين ۱۳۸۹, ۱۱:۲۴ صبح
RE: خاطرات جبهه - مریم گلی - ۱۶ شهريور ۱۳۹۱, ۰۹:۰۸ صبح
RE: خاطرات جبهه - zeinab - ۲۴ شهريور ۱۳۹۱ ۰۸:۰۹ صبح
RE: خاطرات جبهه - گمنام - ۲۰ آذر ۱۳۹۱, ۰۸:۴۵ صبح
RE: خاطرات جبهه - گمنام - ۲۴ آذر ۱۳۹۱, ۰۷:۴۴ عصر
RE: خاطرات جبهه - گمنام - ۲ دي ۱۳۹۱, ۰۹:۴۵ صبح
RE: خاطرات جبهه - zeinab - ۹ بهمن ۱۳۹۱, ۰۵:۰۷ عصر
RE: خاطرات جبهه - hamed - ۳ آذر ۱۳۹۲, ۰۹:۲۸ صبح
RE: خاطرات جبهه - hamed - ۱۷ بهمن ۱۳۹۲, ۰۸:۳۷ صبح
خاطرات جبهه - Entezar - ۲۹ خرداد ۱۳۹۳, ۰۵:۳۲ عصر
RE: خاطرات جبهه - هُدهُد صبا - ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴, ۰۹:۵۸ صبح
RE: خم پاره - hamed - ۱۹ اسفند ۱۳۸۹, ۱۲:۰۳ صبح
RE: خم پاره - منتظر - ۲۳ اسفند ۱۳۸۹, ۰۳:۳۰ عصر
RE: خم پاره - shahed - ۲۳ اسفند ۱۳۸۹, ۱۱:۳۲ عصر
RE: خم پاره - hamed - ۲۴ اسفند ۱۳۸۹, ۱۲:۱۳ صبح
شمیم خاطره - zeinab - ۱۱ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۱۳ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۱ فروردين ۱۳۹۰, ۱۰:۱۴ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۲ فروردين ۱۳۹۰, ۱۲:۲۷ عصر
RE: شمیم خاطره - منتظر - ۱۲ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۰۰ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۳ فروردين ۱۳۹۰, ۰۴:۰۶ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۱۴ فروردين ۱۳۹۰, ۱۰:۱۲ عصر
RE: خم پاره - منتظر - ۱۵ فروردين ۱۳۹۰, ۰۲:۳۷ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۶ فروردين ۱۳۹۰, ۰۲:۴۰ عصر
RE: شمیم خاطره - safirashgh - ۱۶ فروردين ۱۳۹۰, ۰۸:۲۴ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۱۷ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۴۱ صبح
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۷ فروردين ۱۳۹۰, ۰۲:۴۶ عصر
RE: شمیم خاطره - غریب ومنتظر(غریبه منتظر) - ۱۷ فروردين ۱۳۹۰, ۱۰:۲۷ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۹ فروردين ۱۳۹۰, ۱۱:۰۵ صبح
RE: خم پاره - منتظر - ۱۹ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۱۷ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۲۲ فروردين ۱۳۹۰, ۰۲:۵۳ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۲۶ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۴۶ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۶ فروردين ۱۳۹۰, ۰۸:۱۸ عصر
RE: شمیم خاطره - هُدهُد صبا - ۲۷ فروردين ۱۳۹۰, ۰۸:۱۶ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۷ فروردين ۱۳۹۰, ۰۹:۳۰ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۲ ارديبهشت ۱۳۹۰, ۰۲:۲۰ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۵ تير ۱۳۹۰, ۰۱:۱۰ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۳۱ تير ۱۳۹۰, ۰۱:۰۱ صبح
RE: شمیم خاطره - فاطمه گل - ۹ مهر ۱۳۹۰, ۱۲:۳۳ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۱۵ مهر ۱۳۹۰, ۰۹:۰۶ صبح
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۵ آذر ۱۳۹۰, ۱۱:۳۹ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۱۵ دي ۱۳۹۰, ۰۸:۰۰ صبح
خاطراتی سبز از یاد شهیدان - safirashgh - ۱۸ بهمن ۱۳۹۰, ۱۲:۵۵ صبح
RE: خاطراتی سبز از یاد شهیدان - خادم شهدا - ۱۸ بهمن ۱۳۹۰, ۰۱:۱۴ عصر
RE: شمیم خاطره - safirashgh - ۱۸ بهمن ۱۳۹۰, ۰۹:۲۰ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۱ اسفند ۱۳۹۰, ۰۷:۲۸ صبح
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۵ اسفند ۱۳۹۰, ۱۰:۰۹ عصر
RE: شمیم خاطره - هُدهُد صبا - ۲۵ اسفند ۱۳۹۰, ۱۱:۵۷ عصر
RE: شمیم خاطره - خادم شهدا - ۷ فروردين ۱۳۹۱, ۰۳:۳۸ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۸ فروردين ۱۳۹۱, ۰۶:۲۷ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۷ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۲۴ صبح
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۰ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۵۸ صبح
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۱ خرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۳۲ عصر
RE: شمیم خاطره - آشنای غریب - ۱۱ خرداد ۱۳۹۱, ۰۳:۵۸ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۲ خرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۱۱ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۳ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۳۸ صبح
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۲۵ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۲۵ صبح
ده خاطره از شهید مهدی زین الدین - zeinab - ۳۰ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۱۸ صبح
ده خاطره از شهید مهدی زین الدین - zeinab - ۲ تير ۱۳۹۱, ۰۸:۴۱ صبح
ده خاطره از شهید مهدی زین الدین - zeinab - ۳ تير ۱۳۹۱, ۰۴:۳۶ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۴ تير ۱۳۹۱, ۰۸:۱۹ صبح
ده خاطره از شهید حسین علم الهدی - zeinab - ۵ تير ۱۳۹۱, ۰۷:۰۴ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۶ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۵۳ صبح
ده خاطره از شهید حسین علم الهدی - zeinab - ۶ تير ۱۳۹۱, ۰۱:۴۲ عصر
RE: شمیم خاطره - خادم شهدا - ۱۹ تير ۱۳۹۱, ۰۵:۴۳ عصر
RE: شمیم خاطره - خادم شهدا - ۲۱ تير ۱۳۹۱, ۱۲:۳۶ صبح
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۵ تير ۱۳۹۱, ۰۷:۴۱ عصر
RE: شمیم خاطره - مریم گلی - ۲۷ تير ۱۳۹۱, ۰۱:۵۲ عصر
شهیدی که بی سر به دیدار مادر رفت - zeinab - ۲۹ مرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۴۹ عصر
ده خاطره از شهید محمدابراهیم همت - zeinab - ۳۰ مرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۲۲ صبح
RE: شمیم خاطره - مریم گلی - ۳۰ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۲۰ عصر
RE: شمیم خاطره - safirashgh - ۵ شهريور ۱۳۹۱, ۰۴:۳۱ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۹ شهريور ۱۳۹۱, ۱۲:۱۶ عصر
یک کلام یک خاطره - یاسین تبریزی نژاد - ۸ اسفند ۱۳۹۲, ۱۱:۵۷ صبح
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا