خاطرات جبهه
۳۰ مرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۲۲ صبح
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۰ مرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۲۵ صبح، توسط zeinab.)
ارسال: #62
|
|||
|
|||
ده خاطره از شهید محمدابراهیم همت
بسم الله الرحمن الرحیم
ده خاطره از شهید محمدابراهیم همت 1)به سنگر تكيه زده بودم و به خاكها پا ميكشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات. مرا باش با ذوق و شوق روي لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد ميشد. سلام و احوالپرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم. با آن قيافهي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.» و راهش را گرفت و رفت. 2) روز سوم عمليات بود. حاجي هم ميرفت خط و برميگشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد. به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند.مسئلهي دوم حاج آقا تمام نشده، حاج همت غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نميتوانست روي پا بايستد.سرم به دستش بود و مجبوري، گوشهي سنگر نشسته بود. با دست ديگر بيسيم را گرفته بود و با بچهها صحبت ميكرد؛ خبر ميگرفت و راهنمائي ميكرد. اينجا هم ول كن نبود. 3) به رختخوابها تكيه داده بود. دستش را روي زانوش كه توي سينهاش كشيده بود، دراز كرده بود و دانههاي تسبيحش تند تند روي هم ميافتاد. منتظر ماشين بود؛ دير كرده بود.مهدي دور و برش ميپلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي ميكرد، ولي آن روز بازيش گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً محل نميگذاشت. هميشه وقتي ميآمد مثل پروانه دور ما ميچرخيد، ولي اينبار انگار آمده بود كه برود. خودش ميگفت «روزي كه من مسئلهي محبت شما را با خودم حل كنم، آن روز، روز رفتن من است.» عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بيعاطفهاي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.» صورتش را برگردانده بود و تكان نميخورد. برگشتم توي صورتش. از اشك خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همينطور كه از پلهها پايين ميرفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپلتر ميشي. فكر نميكني مادرت چهطور ميخواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.چند دقيقهاي ميشد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخكوبم كرد. نميخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اونقدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه دوباره برگردي.» 4) از دست كريمي، زير لب غرولند ميكردم كه «اگر مردي خودت برو. فقط بلده دستور بده.»گفته بود بايد موتورها را از روي پل شناور ببرم آن طرف. فكر نميكرد من با اين سن و سالم، چهطور اينها را از پل رد كنم؛ آن هم پل شناور. وقتي روي موتور مينشستم، پام به زور به زمين ميرسيد. چه جوري خودم را نگه ميداشتم؟ - چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي ميگي؟ كلاه اوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم، رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.» باز گفت «وايسا جوون. بيا ببينم چي شده.» چشمت روز بد نبيند. فرماندهمان بود؛ همت. گفتم «شما از چيزي ناراحت نباشيد من از چيزي دلخور نيستم. ترا به خدا ببخشيد.» دستم را گرفت و مرا كنارش نشاند. من هم براش گفتم چي شده. كريمي چشمغرهاي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل، كه از آنطرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب. حالا مگر خندهي حاجي بند ميآمد؟ من هم كه جولان پيدا كرده بودم، حالا نخند و كي بخند. يك چيزي ميدانستم كه زير بار نميرفتم. كريمي ايستاده بود جلوي ما و آب از هفت ستونش ميريخت. حاجي گفت «زورت به بچه رسيده بود؟» - نه به خدا، ميخواستم ترسش بريزه. - حالا برو لباست رو عوض كن تا سرما نخوردي. خيلي كارت داريم. از جيبش كاغذي درآورد و داد به دستم و گفت «بيا اين زيارت عاشورا رو بخون، با هم حال كنيم.» چشمم خيلي ضعيف بود، عينكم همراهم نبود و نميتوانستم اينجوري بخوانم. حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجي بيا خودت بخون و گريه كن. من هزار تا كار دارم.» وقتي بلند شدم بروم، حال عجيبي داشت. زيارت را ميخواند و اشك ميريخت. ادامه دارد
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
|
پیامهای داخل این موضوع |
خاطرات جبهه - masomi - ۱۵ فروردين ۱۳۸۹, ۱۲:۰۳ عصر
RE: خاطرات جبهه - masomi - ۱۷ فروردين ۱۳۸۹, ۰۲:۰۳ عصر
RE: خاطرات جبهه - masomi - ۲۱ فروردين ۱۳۸۹, ۱۱:۲۴ صبح
RE: خاطرات جبهه - مریم گلی - ۱۶ شهريور ۱۳۹۱, ۰۹:۰۸ صبح
RE: خاطرات جبهه - zeinab - ۲۴ شهريور ۱۳۹۱, ۰۸:۰۹ صبح
RE: خاطرات جبهه - گمنام - ۲۰ آذر ۱۳۹۱, ۰۸:۴۵ صبح
RE: خاطرات جبهه - گمنام - ۲۴ آذر ۱۳۹۱, ۰۷:۴۴ عصر
RE: خاطرات جبهه - گمنام - ۲ دي ۱۳۹۱, ۰۹:۴۵ صبح
RE: خاطرات جبهه - zeinab - ۹ بهمن ۱۳۹۱, ۰۵:۰۷ عصر
RE: خاطرات جبهه - hamed - ۳ آذر ۱۳۹۲, ۰۹:۲۸ صبح
RE: خاطرات جبهه - hamed - ۱۷ بهمن ۱۳۹۲, ۰۸:۳۷ صبح
خاطرات جبهه - Entezar - ۲۹ خرداد ۱۳۹۳, ۰۵:۳۲ عصر
RE: خاطرات جبهه - هُدهُد صبا - ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴, ۰۹:۵۸ صبح
RE: خم پاره - hamed - ۱۹ اسفند ۱۳۸۹, ۱۲:۰۳ صبح
RE: خم پاره - منتظر - ۲۳ اسفند ۱۳۸۹, ۰۳:۳۰ عصر
RE: خم پاره - shahed - ۲۳ اسفند ۱۳۸۹, ۱۱:۳۲ عصر
RE: خم پاره - hamed - ۲۴ اسفند ۱۳۸۹, ۱۲:۱۳ صبح
شمیم خاطره - zeinab - ۱۱ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۱۳ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۱ فروردين ۱۳۹۰, ۱۰:۱۴ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۲ فروردين ۱۳۹۰, ۱۲:۲۷ عصر
RE: شمیم خاطره - منتظر - ۱۲ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۰۰ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۳ فروردين ۱۳۹۰, ۰۴:۰۶ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۱۴ فروردين ۱۳۹۰, ۱۰:۱۲ عصر
RE: خم پاره - منتظر - ۱۵ فروردين ۱۳۹۰, ۰۲:۳۷ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۶ فروردين ۱۳۹۰, ۰۲:۴۰ عصر
RE: شمیم خاطره - safirashgh - ۱۶ فروردين ۱۳۹۰, ۰۸:۲۴ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۱۷ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۴۱ صبح
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۷ فروردين ۱۳۹۰, ۰۲:۴۶ عصر
RE: شمیم خاطره - غریب ومنتظر(غریبه منتظر) - ۱۷ فروردين ۱۳۹۰, ۱۰:۲۷ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۹ فروردين ۱۳۹۰, ۱۱:۰۵ صبح
RE: خم پاره - منتظر - ۱۹ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۱۷ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۲۲ فروردين ۱۳۹۰, ۰۲:۵۳ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۲۶ فروردين ۱۳۹۰, ۰۶:۴۶ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۶ فروردين ۱۳۹۰, ۰۸:۱۸ عصر
RE: شمیم خاطره - هُدهُد صبا - ۲۷ فروردين ۱۳۹۰, ۰۸:۱۶ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۷ فروردين ۱۳۹۰, ۰۹:۳۰ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۲ ارديبهشت ۱۳۹۰, ۰۲:۲۰ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۵ تير ۱۳۹۰, ۰۱:۱۰ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۳۱ تير ۱۳۹۰, ۰۱:۰۱ صبح
RE: شمیم خاطره - فاطمه گل - ۹ مهر ۱۳۹۰, ۱۲:۳۳ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۱۵ مهر ۱۳۹۰, ۰۹:۰۶ صبح
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۵ آذر ۱۳۹۰, ۱۱:۳۹ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۱۵ دي ۱۳۹۰, ۰۸:۰۰ صبح
خاطراتی سبز از یاد شهیدان - safirashgh - ۱۸ بهمن ۱۳۹۰, ۱۲:۵۵ صبح
RE: خاطراتی سبز از یاد شهیدان - خادم شهدا - ۱۸ بهمن ۱۳۹۰, ۰۱:۱۴ عصر
RE: شمیم خاطره - safirashgh - ۱۸ بهمن ۱۳۹۰, ۰۹:۲۰ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۱ اسفند ۱۳۹۰, ۰۷:۲۸ صبح
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۵ اسفند ۱۳۹۰, ۱۰:۰۹ عصر
RE: شمیم خاطره - هُدهُد صبا - ۲۵ اسفند ۱۳۹۰, ۱۱:۵۷ عصر
RE: شمیم خاطره - خادم شهدا - ۷ فروردين ۱۳۹۱, ۰۳:۳۸ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۸ فروردين ۱۳۹۱, ۰۶:۲۷ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۷ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۲۴ صبح
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۰ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۵۸ صبح
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۱ خرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۳۲ عصر
RE: شمیم خاطره - آشنای غریب - ۱۱ خرداد ۱۳۹۱, ۰۳:۵۸ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۲ خرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۱۱ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۱۳ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۳۸ صبح
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۲۵ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۲۵ صبح
ده خاطره از شهید مهدی زین الدین - zeinab - ۳۰ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۱۸ صبح
ده خاطره از شهید مهدی زین الدین - zeinab - ۲ تير ۱۳۹۱, ۰۸:۴۱ صبح
ده خاطره از شهید مهدی زین الدین - zeinab - ۳ تير ۱۳۹۱, ۰۴:۳۶ عصر
RE: شمیم خاطره - zeinab - ۴ تير ۱۳۹۱, ۰۸:۱۹ صبح
ده خاطره از شهید حسین علم الهدی - zeinab - ۵ تير ۱۳۹۱, ۰۷:۰۴ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۶ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۵۳ صبح
ده خاطره از شهید حسین علم الهدی - zeinab - ۶ تير ۱۳۹۱, ۰۱:۴۲ عصر
RE: شمیم خاطره - خادم شهدا - ۱۹ تير ۱۳۹۱, ۰۵:۴۳ عصر
RE: شمیم خاطره - خادم شهدا - ۲۱ تير ۱۳۹۱, ۱۲:۳۶ صبح
RE: شمیم خاطره - hamed - ۲۵ تير ۱۳۹۱, ۰۷:۴۱ عصر
RE: شمیم خاطره - مریم گلی - ۲۷ تير ۱۳۹۱, ۰۱:۵۲ عصر
شهیدی که بی سر به دیدار مادر رفت - zeinab - ۲۹ مرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۴۹ عصر
ده خاطره از شهید محمدابراهیم همت - zeinab - ۳۰ مرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۲۲ صبح
RE: شمیم خاطره - مریم گلی - ۳۰ مرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۲۰ عصر
RE: شمیم خاطره - safirashgh - ۵ شهريور ۱۳۹۱, ۰۴:۳۱ عصر
RE: شمیم خاطره - hamed - ۹ شهريور ۱۳۹۱, ۱۲:۱۶ عصر
یک کلام یک خاطره - یاسین تبریزی نژاد - ۸ اسفند ۱۳۹۲, ۱۱:۵۷ صبح
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
3 مهمان
3 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا