حکومت
۱ خرداد ۱۳۸۹, ۰۵:۳۱ عصر
ارسال: #43
|
|||
|
|||
RE: حکومت
عایشه حاضر به بحث و مناظره با علی (ع) نشد
بعد حضرت امیر افرادی را پیش جناب عایشه می فرستند تا با او صحبت کنند ؛ اینکه مگر پیامبر به شما نگفت از خانه بیرون نیایید و وارد این مسائل و دعواها نشوید . بعد هم این افراد به جناب عایشه گفتند که امیرالمومنین می خواهد بیاید و با شما صحبت کند . جناب عایشه گفت که من حوصله اینکه با علی بنشینم و جرو بحث کنم ندارم . کسی با علی نمی تواند مباحثه و مناظره کند . من پاسخی برای علی ندارم و در احتجاج ، بحث و مناظره حریف علی نیستم . حضرت امیر (ع) به مردم فرمودند : ای مردم ! من با این گروه مدارا کردم تا شاید متنبه شوند و برگردند . آنها را به پیمان شکنی هایشان توبیخ کردم . ستمی را که کردند و می کنند دوباره به رویشان آوردم . ولی باز به من پیغام رساندند که آماده درگیری با نیزه ها و شمشیرهایشان باشم . کسانی که ما را تهدید می کنند و رعد و برق می کنند ، این رعد و برقی است که بارانی ندارد . ما بدون رعد و برق بر سر آنها نازل خواهیم شد . اینها شعار می دهند ، اما ما بدون اینکه شعار دهیم عمل می کنیم . اینان گذشته مرا دیده اند ؛ صلابت مرا دانشته اند ؛ چگونگی مرا دیده اند . فرمود : همه خواهیم مرد ، منتها به دو شکل . مردم دو دسته اند ؛ یک عده در راه حق کشته می شوند و بقیه هم می میرند . اطرافیان زبیر اجاره تصمیم گیری درست را از او گرفتند بالاخره فتنه گران جنگ با امیرالمومنین را راه انداختند . در تاریخ نقل شده است که تعداد نیروهای امیرالمومنین 20 هزار و تعداد نفرات نیروهای جمل 30 هزار نفر بودند . در این جنگ 80 نفر از بدریون و 1500 نفر از اصحاب رسول الله در صف علی بن ابیطالب (ع) قرار داشتند . موقع جنگ حضرت خطاب به یاران خود فرمود که دشنام ندهید و اگر اینها شکست خوردند زنانشان را آزار ندهید ، گرچه زنان به شما دشنام بگویند و به هیچ شخصی هم توهین نکنید . گ حضرت امیر(ع) قبل از جنگ به زبیر گفتند : بیا می خواهم با شما صحبت کنم . زبیر جلو آمد و حضرت امیر(ع) گفت : زبیر! ما با هم در یک صف و در کنار پیامبر بودیم . آیا یادت می آید که روزی پیامبر از تو پرسید نظرت راجع به علی چیست و تو گفتی علی را دوست دارم و بعد حضرت فرمودند ولی با علی می جنگی ؟ یک مرتبه زبیر یادش آمد . بعد که زبیر برگشت پسرش خطاب به وی گفت : چه شد ؟ ترسیدی ؟ گفت : نه ، علی جمله ای را از پیامبر نقل کرد که من فراموش کرده بودم . آمد برود که پسرش و برخی از اصحاب گفتند فلانی را ببین! رفت و چشمش به شمشیر علی افتاد و ترسید . بعد زبیر شمشیر کشید و به سمت نیروهای امیرالمومنین حمله کرد . حضرت امیر فهمیدند که زبیر پشیمان شده اما در رودربایستی گیر کرده ، چون خودش این نیروهای را به منطقه آورده است . حضرت فوری پیغام دادند که به رزمنده ها بگویید زبیر به هر سمتی از نیروهای ما آمد مقابل او نایستید ، بلکه وانمود کنید که او خیلی قوی است و ما ترسیدیم و عقب رفتیم . زبیر چند دور زد تا شجاعت خود را نشان دهد و معلوم شود نترسیده است . بعد برگشت و گفت : دیدید من نترسیدم و بحث مرگ نیست ؟ گفتند : بله ، شما خیلی شجاع هستی . گفت : ولی من نمی جنگم ، چون جنگ با علی درست نیست . آنجا زبیر جبهه را ترک کرد . در پشت جبهه یکی از نیروهایش به او گفت : شما کجا می روید ؟ گفت : من پشیمان شدم ، چون جنگ با علی درست نبود . گفت بچه های مردم را آوردی خط مقدم و حالا که جنگ در حال آغاز است ، سر بزنگاه یک مرتبه شما تشریف می برید ؟ این گونه نمی شود ، بعد از پشت زبیر را زد و او را کشت . خبر که به حضرت امیر (ع) رسید برای زبیر اشک ریخت . با ولایت زنده ایم ... تا زنده ایم رزمنده ایم... آقاجان بدانید و بدانند که لبخند رضایت شما را با هیچ چیز عوض نخواهیم کرد |
|||
|
|
پیامهای داخل این موضوع |
RE: حکومت - کبوتر حرم - ۱ خرداد ۱۳۸۹ ۰۵:۳۱ عصر
RE: حکومت - safirashgh - ۸ شهريور ۱۳۸۹, ۰۵:۲۸ عصر
RE: حکومت - هُدهُد صبا - ۲۵ آبان ۱۳۹۰, ۰۷:۱۴ عصر
RE: حکومت - safirashgh - ۲۵ آبان ۱۳۹۰, ۰۸:۳۵ عصر
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا