ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امیتازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان هایی از امام صادق (ع)
۱۳ بهمن ۱۳۸۸, ۰۱:۳۳ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۴ آبان ۱۳۹۲ ۰۴:۴۰ عصر، توسط هُدهُد صبا.)
ارسال: #1
مناظره امام صادق (ع) با منکر خدا
در كشور مصر، شخصى زندگى مى كرد به نام عبدالملك، كه چون پسرش عبدالله نام داشت، او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مى خواندند، عبدالملك منكر خدا بود، و اعتقاد داشت كه جهان هستى خودبه خود آفريده شده است، او شنيده بود كه امام شيعيان، حضرت صادق (ع ) در مدينه زندگى مى كند، به مدينه مسافرت كرد، به اين قصد تا درباره خدايابى و خداشناسى، با امام صادق (ع )مناظره كند وقتى كه به مدينه رسيد و از امام صادق (ع ) سراغ گرفت، به او گفتند: امام صادق (ع ) براى انجام مراسم حج به مكه رفته است، او به مكه رهسپار شد، كنار كعبه رفت ديد امامصادق (ع ) مشغول طواف كعبه است، وارد صفوف طواف كنندگان گرديد، (و از روى عناد) به امام صادق (ع ) تنه زد، امام با كمال ملايمت به او فرمود:

نامت چيست؟

او گفت : عبدالملك (بنده سلطان )

امام : كنيه تو چيست؟

عبدالملك : ابو عبدالله (پدر بنده خدا).

امام : اين ملكى كه (يعنى اين حكم فرمائى كه ) تو بنده او هستى (چنانكه از نامت چنين فهميده مى شود) از حاكمان زمين است يا از حاكمان آسمان؟

وانگهى (مطابق كنيه تو) پسر تو بنده خداست، بگو بدانم او بنده خداى آسمان است، يا بنده خداى زمين؟ هر پاسخى بدهى محكوم مى گردى.

عبدالملك چيزى نگفت، هشام بن حكم، شاگرد دانشمند امام صادق (ع ) در آنجا حاضر بود، به عبدالملك گفت : چرا پاسخ امام را نمى دهى؟

عبدالملك از سخن هشام بدش آمد، و قيافه اش درهم شد.

امام صادق (ع ) با كمال ملايمت به عبدالملك گفت : صبر كن تا طواف من تمام شود، بعد از طواف نزد من بيا تا با هم گفتگو كنيم، هنگامى كه امام از طواف فارغ شد، او نزد امام آمد و

در برابرش نشست، گروهى از شاگردان امام (ع )] نيز حاضر بودند، آنگاه بين امام و او اين گونه مناظره شروع شد:

آيا قبول دارى كه اين زمين زير و رو و ظاهر و باطل دارد؟

- آرى.

آيا زيرزمين رفته اى؟

- نه.

پس چه مى دانى كه در زمين چه خبر است؟ چيزى از زمين نمى دانم، ولى گمان مى كنم كه در زير زمين، چيزى وجود ندارد.

گمان و شك، يكنوع درماندگى است، آنجا كه نمى توانى به چيزى يقين پيدا كنى،

آنگاه امام به او فرمود: آيا به آسمان بالا رفته اى؟

- نه.

آيا مى دانى كه آسمان چه خبر است و چه چيزها وجود دارد؟ نه.

عجبا! تو كه نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى، نه به داخل زمين فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى، و نه بر صفحه آسمانها عبور كرده اى تا بدانى در آنجا چيست، و با

آنهمه جهل و ناآگاهى، باز منكر مى باشى (تو كه از موجودات بالا و پائين و نظم و تدبير آنها كه حاكى از وجود خدا است، ناآگاهى، چرا منكر خدا مى باشى؟) آيا شخص عاقل به چيزى كه

ناآگاه است، آن را انكار مى كند؟.

- تاكنون هيچكس با من اين گونه، سخن نگفته (و مرا اين چنين در تنگناى سخن قرار نداده است ).

بنابراين تو در اين راستا، شك دارى، كه شايد چيزهائى در بالاى آسمان و درون زمين باشد يا نباشد؟ آرى شايد چنين باشد (به اين ترتيب، منكر خدا از مرحله انكار، به مرحله شك و ترديد رسيد).

كسى كه آگاهى ندارد، بر كسى كه آگاهى دارد، نمى تواند برهان و دليل بياورد.

از من بشنو و فراگير، ما هرگز درباره وجود خدا شك نداريم، مگر تو خورشيد و ماه و شب و روز را نمى بينى كه در صفحه افق آشكار مى شوند و بناچار در مسير تعيين شده خود گردش

كرده و سپس باز مى گردند، و آنها];ّّ در حركت در مسير خود، مجبور مى باشند،اكنون از تو مى پرسم : اگر خورشيد و ماه، نيروى رفتن (و اختيار) دارند، پس چرا بر مى گردند، و اگر

مجبور به حركت در مسير خود نيستند، پس چرا شب، روز نمى شود، و به عكس، روز شب نمى گردد؟

به خدا سوگند، آنها در مسير و حركت خود مجبورند، و آن كسى كه آنها را مجبور كرده، از آنها فرمانرواتر و استوارتر است."

- راست گفتى.

بگو بدانم، آنچه شما به آن معتقديد، و گمان مى كنيد دهر (روزگار) گرداننده موجودات است، و مردم را مى برد، پس چرا دهر آنها را بر نمى گرداند، و اگر بر مى گرداند، چرا نمى برد؟

همه مجبور و ناگزيرند، چرا آسمان در بالا، و زمين در پائين قرار گرفته؟ چرا آسمان بر زمين نمى افتد؟ و چرا زمين از بالاى طبقات خود فرو نمى آيد، و به آسمان نمى چسبد، و موجودات

روى آن به هم نمى چسبند؟!.

(وقتى كه گفتار و استدلالهاى محكم امام به اينجا رسيد، عبدالملك، از مرحله شك نيز رد شد، و به مرحله ايمان رسيد) در حضور امام صادق (ع ) ايمان آورد و گواهى به يكتائى خدا و

حقانيت اسلام دارد و آشكارا گفت : آن خدا است كه پروردگار و حكم فرماى زمين و آسمانها است، و آنها را نگه داشته است.

حمران، يكى از شاگردان امام كه در آنجا حاضر بود، به امام صادق (ع ) رو كرد و گفت : فدايت گردم، اگر منكران خدا به دست شما، ايمان آورده و مسلمان شدند، كافران نيز بدست پدرت (پيامبر ـ ص ) ايمان آورند.

عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد: مرا به عنوان شاگرد، بپذير!.

امام صادق (ع ) به هشام بن حكم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: عبدالملك را نزد خود ببر، و احكام اسلام را به او بياموز.

هشام كه آموزگار زبردست ايمان، براى مردم شام و مصر بود، عبدالملك را نزد خود طلبيد، و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت، تا اينكه او داراى عقيده پاك و راستين گرديد،

به گونه اى كه امام صادق (ع ) ايمان آن مؤمن (و شيوه تعليم هشام ) را پسنديد.

مناظره ابن ابى العوجا با امام صادق (ع)(1)

(ابن مقفع و ابن ابى العوجا، دو نفر از دانشمندان زبردست عصر امام صادق (ع ) بودند، و خدا و دين را انكار مى كردند و به عنوان دهرى و منكر خدا، با مردم بحث و مناظره مى نمودند)

در يكى از سالها، امام صادق (ع ) در مكه بود، آنها نيز در مكه كنار كعبه بودند، ابن مقفع به ابن ابى العوجا رو كرد و گفت : اين مردم را مى بينى كه به طواف كعبه سرگرم هستند، هيچ يك

از آنها را شايسته انسانيت نمى دانم، جز آن شيخى كه در آنجا (اشاره به مكان جلوس امام صادق (ع ) كرد) نشسته است، ولى غير از او، ديگران عده اى از اراذل و جهال و چهارپايان هستند.

- چگونه تنها اين شيخ (امام صادق -ع -) را به عنوان انسان با كمال ياد مى كنى؟.

براى آنكه من با او ملاقات كرده ام، وجود او را سرشار از علم و هوشمندى يافتم، ولى ديگران را چنين نيافتم.

- بنابراين لازم است، نزد او بروم و با او مناظره كنم و سخن تو را در شأن او بيازمايم كه راست مى گويى يا نه؟.

به نظر من اين كار را نكن، زيرا مى ترسم، در برابر او درمانده شوى، و او عقيده تو را فاسد كند.

- نظر تو اين نيست، بلكه مى ترسى من با او بحث كنم، و با چيره شدن بر او نظر تو را در شأن و مقام او، سست كنم.

اكنون كه چنين گمانى درباره من دارى، برخيز و نزد او برو، ولى به تو سفارش مى كنم كه حواست جمع باشد، مبادا لغزش يابى و سرافكنده شوى مهار سخن را محكم نگهدار، كاملاً مراقب

باش تا مهار را از دست ندهى و درمانده نشوى...

برخاست و نزد امام صادق (ع ) رفت و پس از مناظره، نزد دوستش ابن مقفع بازگشت و گفت : واى بر تواى ابن مقفع ! ما هذا ببشروان كان فى الدنيا روحانى يتجسد اذا شأ ظاهراً، و يتروح

اذا شأ باطناً فهو هذا...

: اين شخص بالاتر از بشر است، اگر در دنيا روحى باشد و بخواهد در جسدى آشكار شود، و يا بخواهد پنهان گردد همين مرد است.

او را چگونه يافتى؟

- نزد او نشستم، هنگامى كه ديگران رفتند و من تنها با او ماندم، آغاز سخن كرد و به من گفت : اگر حقيقت آن باشد كه اينها (مسلمانان طواف كننده ) مى گويند، چنانكه حق هم همين است، در

اين صورت اينها رستگارند و شما در هلاكت هستيد، و اگر حق با شما باشد كه چنين نيست، آنگاه شما با آنها (مسلمانان ) برابر هستيد (در هر دو صورت، مسلمانان، زيان نكرده اند).

- من به او (امام ) گفتم :خدايت رحمت كند، مگر ما چه مى گوئيم و آنها (مسلمانان ) چه مى گويند؟ سخن ما با آنها يكى است.

فرمود: چگونه سخن شما با آنها (مسلمين ) يكى است، با اينكه آنها به خداى يكتا و معاد و پاداش و كيفر روز قيامت، و آبادى آسمان و وجود فرشتگان، اعتقاد دارند، ولى شما به هيچيك از اين

امور، معتقد نيستيد و منكر وجود خدا مى باشيد.

- من فرصت را بدست آورده و به او (امام ) گفتم : اگر مطلب همان است كه آنها (مسلمانان ) مى گويند و قائل به وجود خدا هستند، چه مانعى دارد كه خدا خود را بر مخلوقش آشكار سازد، و

آنها را به پرستش خود دعوت كند، تا همه بدون اختلاف به او ايمان آورند، چرا خدا خود را از آنها پنهان كرده و بجاى نشان دادن خود، فرستادگانش را به سوى آنها فرستاده است، اگر او خود

بدون واسطه با مردم تماس مى گرفت، طريق ايمان آوردن مردم به او نزديكتر بود.

او (امام ) فرمود: واى بر تو چگونه خدا بر تو پنهان گشته با اينكه قدرت خود را در وجود تو به تو نشان داده است، قبلاً هيچ بودى، سپس پيدا شدى، كودك گشتى و بعد بزرگ شدى، و بعد از

ناتوانى، توانمند گرديدى، سپس ناتوان شدى، و پس از سلامتى، بيمار گشتى، سپس تندرست شدى، پس از خشم، شاد شدى، سپس غمگين، دوستيت و سپس دشمنيت و به عكس، تصميمت پس از

درنگ، و به عكس، اميدت بعد از نااميدى و به عكس، ياد آوريت بعد از فراموشى و به عكس و... به همين ترتيب پشت سرهم نشانه هاى قدرت خدا را براى من شمرد، كه آنچنان در تنگنا افتادم

كه معتقد شدم بزودى بر من چيره مى شود، برخاستم و نزد شما آمدم.

مناظره ابن ابى العوجا با امام صادق (ع)(2)

( عبدالكريم معروف به ابن ابى العوجا، روز ديگر به حضور امام صادق (ع ) براى مناظره آمد، ديد گروهى در مجلس آن حضرت حاضرند، نزديك امام آمد و خاموش نشست.)

گويا آمده اى تا به بررسى بعضى از مطالبى كه بين من و شما بود بپردازى.

- آرى به همين منظور آمده ام اى پسر پيغمبر!

از تو تعجب مى كنم كه خدا را انكار مى كنى، ولى گواهى مى دهى كه من پسر پيغمبر هستم و مى گويى اى پسر پيغمبر! عادت، مرا به گفتن اين كلام، وادار مى كند.

پس چرا خاموش هستى؟

- شكوه و جلال شما باعث مى شود كه زبانم را ياراى سخن گفتن در برابر شما نيست، من دانشمندان و سخنوران زبردست را ديده ام و با آنها هم سخن شده ام، ولى آن شكوهى كه از شما

مرا مرعوب مى كند، از هيچ دانشمندى مرا مرعوب نكرده است.

اينك كه تو خاموش هستى، من در سخن را مى گشايم، آنگاه به او فرمود: آيا تو مصنوع (ساخته شده ) هستى يا مصنوع نيستى؟.

- من ساخته شده نيستم.

بگو بدانم، اگر ساخته شده بودى، چگونه بودى؟

- مدت طولانى سردرگريبان فرو برد و چوبى را كه در كنارش بود دست به دست مى كرد، و آنگاه (چگونگى اوصاف مصنوع را چنين بيان كرد) دراز، پهن، گود، كوتاه، با حركت، بى حركت،

همه اينها از ويژگيهاى چيز مخلوق و ساخته شده است.

اگر براى مصنوع (ساخته شد) صفتى غير از اين صفات را ندانى، بنابراين خودت نيز مصنوع هستى و بايد خود را نيز مصنوع بدانى، زيرا اين صفات را در وجود خودت، حادث شده مى يابى.

- از من سؤالى كردى كه تاكنون كسى چنين سؤالى از من نكرده است و در آينده نيز كسى اين سؤال را نمى كند.

فرضاً بدانى كه قبلاً كسى چنين پرسشى از تو نكرده، ولى از كجا مى دانى كه در آينده كسى اين سؤال را از تو نپرسد؟ وانگهى تو با اين سخنت گفتارت را نقض نمودى، زيرا تو اعتقاد دارى كه همه

چيزاز گذشته و حال و آينده مساوى و برابرند، بنابراين چگونه چيزى را مقدم و چيزى را مؤخر مى دانى و در گفتارت گذشته و آينده را مى آورى.

توضيح بيشترى بدهم. اگر تو يك هميان پر از سكه طلا داشته باشى وكسى به تو بگويد در آن هميان سكه هاى طلا وجود دارد، و تو در جواب بگوئى نه، چيزى در آن نيست، او به تو بگويد: سكه طلا

را تعريف كن، اگر تو اوصاف سكه طلا را ندانى، مى توانى ندانسته بگويى، سكه در ميان هميان نيست.

- نه، اگر ندانم، نمى توانم بگويم نيست.

درازا و وسعت جهان هستى، از هميان بيشتر است، اينك مى پرسم شايد در اين جهان پهناور هستى مصنوعى باشد، زيرا تو ويژگيهاى مصنوع را از غير مصنوع نمى شناسى.

وقتى كه سخن به اينجا رسيد، ابن ابى العوجا، درمانده و خاموش شد، بعضى از هم مسلكانش مسلمان شدند و بعضى در كفر خود باقى ماندند.

مناظره ابن ابى العوجا با امام صادق (ع ) (3)

ادامه دارد ....

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط مشکات ، کبوتر حرم ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
مناظره امام صادق (ع) با منکر خدا - safirashgh - ۱۳ بهمن ۱۳۸۸ ۰۱:۳۳ عصر
RE: داستان هایی از امام صادق (ع) - 2017 - ۶ بهمن ۱۳۹۵, ۱۲:۰۳ صبح
RE: داستان هایی از امام صادق (ع) - 2017 - ۲۱ آبان ۱۳۹۶, ۱۱:۴۰ عصر
داستانی از امام صادق علیه السلام - ضحی - ۱۲ مهر ۱۳۸۹, ۰۱:۱۷ عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا