ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان در مورد حضرت خضر
۲۳ فروردين ۱۳۹۳, ۰۴:۵۳ عصر
ارسال: #3
RE: داستان در مورد حضرت خضر
بردگي خضر عليه السلام از تاجر بازار:
روزي پيامبر صلي الله عليه وآله به اصحاب خود فرمود: آيا مي خواهيد خاطره اي از خضر عليه السلام براي شما نقل كنم؟ گفتند:آري اي رسول خدا.
پيامبر (ص) فرمود:روزي خضر (ع) در يكي از بازارهاي بني اسراييل عبور مي كرد ناگهان فقيري كه اورا مي شناخت نزد او آمد وتقاضاي كمك كرد.
خضر (ع) گفت: ٍٍ«ايمان به خدا دارم ،ولي چيزي نزدم نيست تا به تو بدهم.»
فقير گفت:«آثار نورانيت وخير در چهره تو مي نگرم واميد خير ازتو دارم تو را به وجه وآبروي خدا به من كمك كن.»
خضر (ع)گفت: مرا به امر عظيم (آبروي خدا) قسم دادي ،چيزي ندارم (ولي نمي توانم از اين امر عظيم كه نام بردي بگذرم) جز اينكه مرا به عنوان برده (غلام)بگيري ودر بازار بفروشي ، وپولش را براي خود برداري.
فقير گفت: آياچنين كاري روا است؟
خضر گفت:به حق مي گويم كه تو مرا به امري عظيم سوگند دادي . من نمي توانم اين نام عظيم را ناديده بگيرم. مرا بفروش.
فقير ،خضر را به تاجري به مبلغ چهار صد درهم فروخت وآن پول را براي خود برداشت ورفت.
خضر (ع) مدتي نزد اربابش ماند ،ولي ديد اربابش كاري را بر عهده او نمي گذارد. روزي به اربابش گفت:« تو مرا براي خدمت خريده اي ،دستور بده تا كاري را براي تو انجام دهم.»
تاجر گفت: من خوش ندارم كه تورا به زحمت بيفكنم، تو پيرمرد سال خورده اي هستي .
خضر گفت: نه ،كار براي من زحمت نيست.
تاجر سنگ بزرگي را در گوشه خانه اش نشان داد كه لازم بود شش نفر كارگر در طول يك روز بتوانند آن سنگ را از آنجا بردارند وبيرون ببرند و گفت اين سنگ را از خانه خارج كن.
خضر (ع) در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهايي آن را بيرون برد.
تاجر به او گفت آفرين ، كار بسيار نيكو انجام دادي،با قدرتي كه هيچ كس آن قدرت را ندارد.
پس از مدتي تاجر تصميم گرفت به مسافرت برود به خضر گفت: من تو را امين يافتم،تو را در خانه ام مي گذارم ،نسبت به اهل خانه جانشين خوبي باش تا باز گردم. ومن خوش ندارم تو را به زحمت افكنم.
خضر گفت: زحمت نيست، هر كاري مي خواهي بفرما انجام دهم .
تاجر گفت: مقداري خشت درست كن و آماده نما تا باز گردم.
تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتي بازگشت ديد خضر (ع)ساختمان خانه اورابه طور محكم و عالي درست كرده است،به خضر گفت : «تورا به وجه (آبروي)خدا سوگند مي دهم بگو تو كيستي و كارت چيست؟
خضر گفت: تو مرا به امر عظيم كه وجه خدا باشد سوگند دادي ، و همين وجه خدا مرا به بندگي او وا داشته است، من خضر هستم كه نامم را شنيده اي.
فقيري از من تقاضاي كمك كرد. در نزدم چيزي نبود كه به او بدهم . مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزير خودم را برده او نمودم ، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت ورفت. اين را بدان كه اگر شخصي را به وجه وآبروي خدا سوگند دهند، تا كاري را انجام دهدو آن شخص قدرت انجام آن كار را داشته باشد ولي انجام ندهد در روز قيامت به گونه اي محشور مي شود كه در صورتش گوشت وخون نيست. وتنها استخواني كه بر اثر به هم خوردنشان صدايش به گوش مي رسد، در چهره او ديده مي شود.
تاجر معذرت خواهي كرد وگفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.
خضر گفت: اشكالي ندارد تو به من لطف و مهرباني نمودي.
تاجر گفت: پدر ومادرم به فدايت ، در مورد خود و اهل خانه ام هر گونه كه مي خواهي رفتار كن . اختيار ما با توست، و اگر بخواهي تو را آزاد كردم هر جا مي خواهي برو.
خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد كني تا به عبادت خداوند پردازم. تاجر او را با كمال معذرت خواهي آزاد نمود.
خضر گفت: «حمد و سپاس خداوندي را كه توفيق زندگي درگاهش را به من عنايت فرمود ، ومرا در پرتو بندگي اش ، از انحرافات نجات داد.»

بر گرفته از كتاب قصه هاي قر آن ( از تولد آدم تا رحلت خاتم)معصومه بيگم آزرمي
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، آشنای غریب
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان در مورد حضرت خضر - mahdi2250 - ۲۳ فروردين ۱۳۹۳, ۰۸:۴۱ صبح
RE: داستان در مورد حضرت خضر - هُدهُد صبا - ۲۳ فروردين ۱۳۹۳, ۰۳:۱۶ عصر
RE: داستان در مورد حضرت خضر - حديث - ۲۳ فروردين ۱۳۹۳ ۰۴:۵۳ عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا