ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
آموزنده ها!
۱۹ آبان ۱۳۹۳, ۰۹:۳۸ صبح
ارسال: #8
RE: آموزنده ها!
چشمانی که بینا شد


يكي از اطبّا اصفهان مي گفت:


من به هيچ ديني معتقد نبودم. به خدا ايمان نداشتم. با اين كه بچه مسلمان هم بودم ، يك روز به عمرم نماز نخوانده بودم، روزه نگرفته بودم. خارج آمدم و تحصيل كردم، دكترايم را گرفتم. به ايران برگشتم. مطب باز كردم و متخصّص چشم بودم.


ازدواج كردم. خدا به من دختري داد، روز به روز كه اين دختر بزرگتر مي شد، علاقه من به او بيشتر مي شد،


دختر به سنّ 6-7 سالگي رسيد، يك روز صبح آمدم صدايش كردم، از خواب بيدار شد، چشمهايش را هم باز كرد. ولي به من گفت: بابا، هيچ جا را نمي بينم، هر چه دستم را جلو چشمش تكان تكان دادم، ديدم نمي بيند. وحشت زده لباسهايم را پوشيدم. او را به مطب آوردم معاينه اش كردم، ديدم نابينا شده. صددرصد ، و بينايي اش را كاملاً از دست داده،


تلفن كردم، بعضي ديگر از رفقاي همكارم آمدند؛ كميسيون كردند، گفتند: هيچ اميدي به او نيست.


از ايران به كشورهاي خارجي آمديم، همه جا جواب رد دادند. دوباره به ايران برگشتيم. ديگر نه غذا مي توانستيم بخوريم، نه خواب داشتيم، نه آسايش داشتيم، يك روز زنم آمد با اشك جاري، گفت فلاني، چند سالي است كه ما با هم زندگي مي كنيم، هنوز يك همچنين خواهشي از تو نكرده بودم. امروز مي خواهم يك خواهش از تو بكنم، كه به خاطر من انجام بدهي .


گفتم: چه هست كه بگويي انجام بدهم؟ گفت: نه تو اعتقاد نداري. چكار كنم؟ گفت: انگليس، آمريكا، آلمان بردي خوب نشد، اطبّاي ايران جواب كردند. مي خواهم از تو يك خواهش كنم، مي دانم تو خدا را قبول نداري، دين و امام رضا (ع) را قبول نداري، ولي ما اصفهان هستيم و تا مشهد راهي نيست. همه جا بچّه يمان را برديم.بيا سه تا بليط بگيريم و سه تايي، براي سه شب مشهد برويم و برگرديم


گفتم: اين حرف ها چيست؟ مزخرفات مي بافي. گفت: من كه گفتم: فقط به خاطر من اين كار انجام بده.


گفتم باشد. ولي من خودم نمي آيم. من به امام رضا (ع) و اين حرف ها اعتقاد ندارم. گفت :« بسيار خوب» شما داخل حرم نياييد. من را ببر دمِ درِ حرم، من به حرم مي روم. شما دو ساعت ديگر دنبالم بيا.


بليط گرفتم، براي سه شب آمديم مشهد، وارد شديم، در هتل اثاثيه را گذاشتيم. حرم آمديم. چشمم به گنبد علي بن موسي الرضا افتاد، برگشتم.


زن در حرم رفت. دو ساعت بعد برگشت. شب دوّم، شب سوّم گذشت، خبري نشد.


به زنم گفتم : ديدي گفتم اين ها همه اش كشك است. علي بن موسي الرضا (ع) يعني چه؟ حالا ديگر بيا برويم. امشب ديگر پروازمان هست، زن باز هم زد زير گريه. گفت: امشب كه شب سوّم هست، شب جمعه هست، من شب جمعه حرم امام رضا (ع) را ترك نمي كنم. برو بليطمان را تمديد كن. سه روز ديگر بيشتر بمانيم. بليط را تمديد كردم. شب جمعه هم گذشت، خبري نشد. روز جمعه هم گذشت خبري نشد. شنبه صبح بود زنم گفت: ما را حرم نمي بري؟ گفتم چرا مي برم. ساعت 8 ما را حرم برد. خودش رفت كه ساعت 10 دنبالمان بيايد، دم صحن قرار گذاشتيم.


من رفتم و ساعت 10 آمدم دم قرار، ايستادم . دم صحن ديدم خبر نيست. ترسيدم « خدا» تا الآن تخلّف نكرده بودند. هر روز سر ساعت همين جا بودند. كجا رفتند؟ گم شدند؟


نگاه كردم در حرم تا آن لحظه حاضر نبودم از تعصّبي كه داشتم، داخل صحن را نگاه كنم. يك وقت ديدم حرم قيامت شده. مردم بر سرشان مي زنند. هر كسي هر كجا هست رو به حرم ايستاده، مي گويد: يا علي ابن موسي الرضا. خدا، چه خبر شده، چه شده، چه اتّفاقي افتاده؟ يك نفر آن نزديكي بود. صدا كردم. گفتم بيا جلو. نمي خواستم داخل حرم بروم. جلو آمد، گفتم: چه خبر است. حرم اين قدر قلقله است. گفت: مگر نمي داني امام رضا يك دختر بچه كور 6-7 ساله را شفا داده، الآن روي دست مردم است.


گفت: ديگر نفهميدم چه شد، گفتم: واي بر من، نكند دختر خودم باشد، داخل صحن دويدم، جمعيّت را شكافتم.


يك وقت ديدم دخترم روي دست مردم است، از آن دور من را ديد، مي گويد: بابا ديگر مي بينم.


گفت: جلو رفتم. دخترم را بغل كردم. دستم را جلوي چشمهايش حركت دادم ديدم چشم حركت مي كند. فهميدم بينا شده. دختر را رها كردم، داخل حرم دويدم، شبكه هاي ضريح را گرفتم. گفتم: آقا به خدا ديگر نوكرت هستم. اين قدر كريمي كه من به تو اعتقاد نداشتم، من را هم دست خالي برنگرداندي، به من هم عنايت كردي
[منبع: نوار گلچين مصيبت هاي مرحوم خبازيان]


منبع:منبرک

خداوند می بیند می داند می تواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط Bitanem ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
آموزنده ها! - اسماء الحسنی - ۴ فروردين ۱۳۹۳, ۰۲:۲۸ عصر
آموزنده ها! - Entezar - ۵ فروردين ۱۳۹۳, ۰۱:۵۹ صبح
RE: آموزنده ها! - اسماء الحسنی - ۶ فروردين ۱۳۹۳, ۰۴:۲۰ عصر
RE: آموزنده ها! - اسماء الحسنی - ۹ فروردين ۱۳۹۳, ۰۷:۴۰ صبح
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۲۴ شهريور ۱۳۹۳, ۱۰:۵۲ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۱۶ مهر ۱۳۹۳, ۰۹:۳۹ صبح
RE: آموزنده ها! - hamed - ۲۸ مهر ۱۳۹۳, ۰۸:۰۶ صبح
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۱۹ آبان ۱۳۹۳ ۰۹:۳۸ صبح
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۶ آذر ۱۳۹۳, ۰۷:۳۸ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۱۶ مرداد ۱۳۹۴, ۰۱:۲۲ عصر
RE: آموزنده ها! - imenbazar - ۴ بهمن ۱۳۹۴, ۱۲:۴۲ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۵ مهر ۱۳۹۴, ۰۱:۲۵ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۱۲ مهر ۱۳۹۴, ۰۹:۲۶ صبح
RE: آموزنده ها! - hamed - ۲۲ مهر ۱۳۹۴, ۰۸:۱۰ صبح
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۱۶ آبان ۱۳۹۴, ۰۸:۵۶ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۲۷ آبان ۱۳۹۴, ۰۹:۳۴ صبح
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۳۰ آبان ۱۳۹۴, ۱۰:۰۰ صبح
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۲ آذر ۱۳۹۴, ۱۲:۴۸ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۱۵ اسفند ۱۳۹۴, ۱۰:۴۱ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۲۹ خرداد ۱۳۹۵, ۱۰:۵۲ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۲۷ تير ۱۳۹۵, ۱۰:۳۲ صبح
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۱ مرداد ۱۳۹۵, ۰۹:۰۵ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۲ آذر ۱۳۹۵, ۱۱:۲۴ صبح
RE: آموزنده ها! - hamed - ۲۷ بهمن ۱۳۹۵, ۰۸:۵۵ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۱۵ اسفند ۱۳۹۵, ۰۷:۲۹ عصر
RE: آموزنده ها! - hamed - ۲۶ خرداد ۱۳۹۶, ۰۲:۰۳ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۱۲ تير ۱۳۹۶, ۱۲:۵۸ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۲۳ تير ۱۳۹۶, ۰۳:۳۴ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۲۰ مرداد ۱۳۹۶, ۰۹:۵۵ صبح
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۲۷ فروردين ۱۴۰۱, ۱۰:۵۸ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۲۸ تير ۱۴۰۱, ۰۳:۵۴ عصر
RE: آموزنده ها! - آشنای غریب - ۷ مرداد ۱۴۰۱, ۱۱:۳۴ عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا