ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۱۲ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۱۹ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۴ خرداد ۱۳۹۱ ۰۷:۵۵ صبح، توسط zeinab.)
ارسال: #8
لبخندهای پشت خاکریز
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام


((حاجی مهیاری))

حاجی مهیاری از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاظر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟» از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک های اسکاتلندی بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت. - لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود! آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت: «ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!» سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.» من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!» بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: «نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟» سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری! *حاج علی اکبر ژاله مهیاری در زمستان سال 80 به رحمت خدا رفت و در نزدیکی پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود!
کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 43

منبع:AVINY.COM

یاد شهدایمان بخیر!

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟

[تصویر:  sisOJG_400.jpg]
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
طنز جبهه - safirashgh - ۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱۰:۱۴ عصر
RE: طنز جبهه - گمنام - ۲۷ آذر ۱۳۹۱, ۰۸:۱۶ عصر
RE: طنز جبهه - گمنام - ۳ دي ۱۳۹۱, ۰۸:۴۰ صبح
RE: طنز جبهه - گمنام - ۴ بهمن ۱۳۹۱, ۰۳:۳۶ عصر
RE: طنز جبهه - هُدهُد صبا - ۴ بهمن ۱۳۹۱, ۰۳:۴۰ عصر
طنز جبهه - Entezar - ۴ بهمن ۱۳۹۲, ۱۲:۳۰ عصر
RE: طنز جبهه - هُدهُد صبا - ۳۱ خرداد ۱۳۹۳, ۰۳:۳۵ عصر
RE: طنز جبهه - هُدهُد صبا - ۴ شهريور ۱۳۹۳, ۰۲:۲۴ عصر
RE: میگم 256 بفرستید - مشکات - ۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱۱:۰۴ عصر
RE: طنز جبهه - safirashgh - ۷ اسفند ۱۳۸۸, ۱۱:۱۸ عصر
RE: طنز جبهه - safirashgh - ۸ اسفند ۱۳۸۸, ۰۸:۳۷ صبح
RE: خاطرات جبهه - masomi - ۲۲ فروردين ۱۳۸۹, ۰۲:۳۵ عصر
RE: طنز جبهه - مشکات - ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۳:۳۹ عصر
RE: طنز جبهه - safirashgh - ۱۷ خرداد ۱۳۸۹, ۰۳:۳۶ عصر
لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۱۲ خرداد ۱۳۹۱ ۱۰:۱۹ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۱۳ خرداد ۱۳۹۱, ۰۳:۲۴ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۱۴ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۰۲ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۱۷ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۴۵ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۱۹ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۴۱ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۰ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۲۶ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۱ خرداد ۱۳۹۱, ۰۵:۰۴ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۲ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۲۹ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۳ خرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۱۰ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - hamed - ۲۳ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۲۶ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۴ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۳۰ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۵ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۰۵ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۶ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۴۸ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۷ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۴۲ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۸ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۰۲ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۹ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۲۲ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۳۰ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۵۹ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۳۱ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۴۰ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۱ تير ۱۳۹۱, ۰۶:۰۸ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۳ تير ۱۳۹۱, ۰۴:۴۱ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۵ تير ۱۳۹۱, ۰۶:۵۷ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۷ تير ۱۳۹۱, ۱۱:۵۱ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۱۲ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۲۲ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۰ تير ۱۳۹۱, ۰۲:۴۷ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۴ تير ۱۳۹۱, ۰۲:۵۳ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۵ تير ۱۳۹۱, ۰۸:۰۳ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۲۹ تير ۱۳۹۱, ۰۹:۱۶ صبح
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۶ مرداد ۱۳۹۱, ۰۴:۲۳ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۱۰ مرداد ۱۳۹۱, ۰۶:۰۹ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۵ شهريور ۱۳۹۱, ۰۳:۱۲ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - zeinab - ۱۰ شهريور ۱۳۹۱, ۰۸:۲۰ عصر
RE: لبخندهای پشت خاکریز - هُدهُد صبا - ۱۵ شهريور ۱۳۹۱, ۱۱:۰۲ صبح

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا