هركس برای مردن حاضر است برخیزد!‏

[seraj73]

یک روز مردی درشت هیکل باچاقوی در دست وارد شد و گفت مردی هست که با من همراه شود و بیاید بیرون
همه ساکت ماندن و کسی بیرون نرفت جز یک پیرمرد سالخورده
این ها رفتند بیرون و مرد درشت هیکل گفت که پدر ممنون از شما که به کمک من امدید تا این گوسفندان را ذبح کنم ولی تا آخر کار اینگونه خسته می شویم صبر کن تا بروم و شخص دیگری را به کمک بیاورم
مرد دوباره وارد مسجد شد و با لباسی خونین و خونی که از چاقو می چکید گفت ایا مردی از مردان خدا هست که با من همراه شود
هیچ کس اینبار به کمک نیامد (چون فکر کردن که کشته خواهند شد)

اره اینه زاهد بودن خیلیا