حضرت رضا علیه السلام
۲۳ بهمن ۱۳۹۰, ۰۴:۱۵ عصر
ارسال: #20
|
|||
|
|||
داستانهای آموزنده از امام رضا(ع)
نامش سید یونس و از اهالى آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجى ماند. ناگزیر به حضرت رضا، علیهالسلام، توسل جست و سه شب پیاپى در عالم خواب به او دستور داده شد كه خرج سفر خویش را از كجا و از چه كسى دریافت كند و از همین جا بود كه داستان شنیدنى زندگىاش پیش آمد كه بدین صورت نقل شده است. خود مىگوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: « مولاى من! مىدانید كه پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهى دارم و نه مىتوانم گدایى كنم و جز به شما به دیگرى نخواهم گفت. » به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم كه حضرت فرمود: « سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقارهخانه، بایست، اولین كسى كه آمد رازت را به او بگو تا او مشكل تو را حل كند. » پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرّف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطهاى كه در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم كه به ناگاه دیدم«آقا تقى آذرشهرى» كه متأسفانه در شهر ما بر بدگویى برخى به او « تقى بىنماز » مىگفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: « آیا مشكل خود را به او بگویم؟ با اینكه در وطن متهم به بىنمازى است، چرا كه در صف نمازگزاران نمىنشیند. » من چیزى به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرّف شد. من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتارى خویش را با دلى لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیهالسلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تكرار شد تا روز سوم گفتم بىتردید در این خوابهاى سهگانه رازى است، به همین جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفرى كه قبل از فجر وارد صحن مىشد و جز « آقا تقى آذرشهرى » نبود، سلام كردم و او نیر مرا مورد دلجویى قرار داد و پرسید: « اینك، سه روز است كه شما را در اینجا مىنگرم، كارى دارید؟» جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقّف یك ماههام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: « پس از یك ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوى در میدان سرشوى باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم. » از او تشكر كردم و آمدم. یك ماه گذشت، زیارت وداع كردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مكان مورد توافق حاضر شدم. درست سر ساعت بود كه دیدم آقا تقى آمد و گفت: «آماده رفتن هستى؟» گفتم: «آرى! » گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیكتر. » رفتم. گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه دارى بر دوشم بنشین.» تعجب كردم و پرسیدم: «مگر ممكن است؟» گفت: «آرى!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقى گویى پرواز مىكند و من هنگامى متوجه شدم كه دیدم شهر و روستاى میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پاى ما مىگذرد و پس از اندك زمانى خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت كردم دیدم، آرى خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقى خواست برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: به خداى سوگند! تو را رها نمىكنم. در شهر ما به تو اتهام بىنمازى و لامذهبى زدهاند و اینك قطعى شد كه تو از دوستان خاص خدایى ، از كجا به این مرحله دست یافتى و نمازهایت را كجا مىخوانى؟ او گفت: « دوست عزیز! چرا تفتیش مىكنى؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینكه از من تعهد گرفت كه راز او را تا زنده است برملا نكنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازى، تقوا، عشق به اهلبیت و خدمت به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیهالسلام، مورد عنایت قرار گرفتهام و نمازهاى خویش را هر كجا باشم با طىالارض در خدمت او و به امامت آن حضرت مىخوانم. آرى! مصلحت نیست كه از پرده برون افتد راز ورنه در عالم رندى خبری نیست ، كه نیست منبع: شیفتگان حضرت مهدى علیه السلام،احمد قاضى زاهدى، ج2 نویسنده:احمد قاضى زاهدى
|
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان
2 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا