حضرت رضا علیه السلام
۲۳ بهمن ۱۳۹۰, ۰۴:۱۴ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۳ بهمن ۱۳۹۰ ۰۴:۱۵ عصر، توسط ترنم بهاری.)
ارسال: #19
|
|||
|
|||
داستانهای آموزنده از امام رضا(ع)
راوی: ابا صلت هروی
همراه و در خدمت امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است». امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان بند آمد. امام با دستشان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمهای ظاهر شده بود. وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگهای سنگی میساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند: «خدایا!... غذاهایی را که مردم با دیگهای این کوه میپزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!» فکر میکنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگهایی بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد. روز بعد، پس از کمی استراحت، امام به طرف محلی که «هارون»، پدر مأمون، در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتی جار زدند که امام میخواهند قبر هارون را زیارت کنند، امّا امام با یک حرکت ساده، نقشههای مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطی در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند: "اینجا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد." بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجدهای طولانی، چیزهایی را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.
|
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
2 مهمان
2 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا