ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امیتازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
گفت و گو با خدا...
۲۴ فروردين ۱۳۸۹, ۰۹:۲۷ عصر
ارسال: #21
خانه خدا
بتازگی متوجه شدم خدا در همسایگی ما خانه دارد. چند خانه آنطرف تر، او همسایه خوبی است ما هیچ وقت از او آزاری ندیده ایم همیشه با ما با محبت رفتار میکند. و اصول همسایگی را رعایت میکند. دیروز شنیدم او در شمال شهر هم خانه ای دارد خانه ای بسیار مجلل و باشکوه و خیلی بزرگتر از این خانه، با خود گفتم حتما اوضاع مالیش عالی است اما چطور میتواند در هر دو خانه زندگی کند؟ آیا میتواند در هر دو خانه باشد؟

امروز فهمیدم خدا ۱۰۰ ها خانه دارد در هر گوشه شهر، در کوچه های تنگ و خیابانهای بزرگ فرقی نمیکند در چه محلی باشد، شاید در محله شما هم یکی از این خانه ها باشد با پلاکهای مختلف مثلا پلاک ۲۰، پلاک ۴۵، پلاک ۳۹ و مثل همسایه ما با پلاک ۱۱۰

همه اینها خانه اوست و حیرت انگیز است که بگویم او در همه خانه ها هست و به همه همسایگانش لطف دارد و با همه آنها مهربان است خیلی مهربان جالب است بدانیم او روزی سه بار همسایگانش را بخانه اش دعوت میکند تا آنها را از نزدیک ببیند و با آنها گفتگو کند از درددلهایشان آگاه شود و به آنها مهربانی کند دعوت او از همسایگانش با بانگ دعوت آغاز می شود بانگی که با صدای بلند همسایگان را بخانه اش فرا می خواند: خدا بزرگ است خدا بزرگ است………. ……… ……… بشتابید بسوی رستگاری ……… بشتابید ………..

اما گاهی میشود همسایه ای مانند من این دعوت را نپذیرد و به یک تلفن اکتفا کند اونم یه تلفن بسیار کوتاه و هول هولی، اونقدر هول هولی که گاهی یادم میره برسم ادب سلام کنم فقط میپرسم شما خوبی؟ ای منم بد نیستم، ممنونم از لطف شما و خداحافظ.

خیلیها مانند من سریع و تلگرافی به همسایه خوبمون زنگ میزنند و خیلی زود تماسشونو قطع میکنند خیلی ها هم یادشون میره که زنگ بزنند اونوقت یه دفعه آخر وقت به سرشون میزنه که یه تک زنگ بزنند وقتی که دیگه همه تماسشونو گرفتند!!!!

خوب که فکر میکنم میبینم ما خیلی نمک نشناسیم که با این همسایه خوب این طوری رفتار می کنیم اونیکه همیشه بیاد ماست اونیکه مرتب غذا های خوشمزه دم در خونمون میفرسته اونیکه همیشه به ما محبت میکنه و لطفش تازگی نداره اگه گرفتار بشیم تنها اونه که بدادمون می رسه و اگه شاد باشیم تنها اونه که ازشادی ما شاده، چطور میتونیم دعوتشو نپذیریم؟

امروز حال عجیبی دارم منتظرم، منتظر

منتظرم بانگ دعوت را بشنوم حتی لباسهای مهمونی رو هم پوشیدم و آماده ام آماده برای رفتن به خونه همسایه عزیزم، به خانه خدا، می خوام اونجا مدتی دو زانو و با ادب بشینم و خیلی آروم و بدون عجله شمرده شمرده حرفامو بزنم می خوام بگم:

منو ببخش که از تو غافل بودم و تا حالا پیشت نیومدم منوببخش تو بخشنده ترینی، من همیشه ترا عبادت میکردم اما نمی دانستم ته ته همه عبادتها فهمیدن توست. می دانم تو از عبادتهای تو خالی خوشت نمی آید عبادتی که مارا بتو نرساند عبادت نیست.
خدایا! کمکم کن تا عبادتهایم از تو پر شوند.

خدایا چقدر حرف زدن باتو آسان است هر وقت که می خواستم نماز بخوانم فکر میکردم یک جور ملاقات رسمی است و باید خیلی سنگین و رنگین، ترو تمیز بایستم و حرفهایم را با دقت و توی جمله های مشخص بگویم.

همیشه فکر میکردم با خدا بودن وقت خاصی دارد و هر جایی و با هر لباسی با خدا حرف زدن بی ادبی است اما از این به بعد خجالت نمیکشم از اینکه دراز بکشم و باتو صحبت کنم یا دستم را زیر چانه ام بزنم و لم بدم و بتو فکر کنم!!
حالا خیلی راحتم این یعنی همه جوره با تو بودن یعنی همیشه با تو بودن.

خدایا ! ممنونم که این قدر با من راه می آیی !!
در آخر حقیقتش خدا ! من چیز قابل داری ندارم. فقط یه دل شکسته به دردنخور دارم آن را می دهم بتو، فقط فراموش نکن که:
قلب فروخته شده پس گرفته نمی شود.

از خود به خدا هیچ نگوییم و نپرسیم .:. ما هم به خدا گر به خود آییم ، خداییم

[تصویر:  1_emza_22.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط alizamani ، faezeh ، کبوتر حرم
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
گفتگوی من با ... - ذوالقرنین - ۳ آبان ۱۳۸۸, ۱۱:۵۵ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - آشنای غریب - ۲۳ تير ۱۳۹۶, ۰۲:۵۶ عصر
گفت و گو با خدا... - امرتات - ۲۱ آبان ۱۳۸۸, ۰۱:۳۵ عصر
نجات دهنده - ذوالقرنین - ۲۴ آبان ۱۳۸۸, ۱۲:۰۳ صبح
RE: گفت و گو با خدا... - امرتات - ۲۴ آبان ۱۳۸۸, ۱۲:۴۰ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - مشکات - ۲۴ آبان ۱۳۸۸, ۰۲:۰۴ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - امرتات - ۲۶ آبان ۱۳۸۸, ۱۲:۴۸ عصر
حکایت ... - ذوالقرنین - ۲۷ آبان ۱۳۸۸, ۰۴:۴۱ عصر
گفت و گو با خدا... - مشکات - ۲۸ آبان ۱۳۸۸, ۰۶:۵۴ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - shahlahojati@yahoo.com - ۱ آذر ۱۳۸۸, ۰۸:۵۱ صبح
RE: گفت و گو با خدا... - faezeh - ۱ آذر ۱۳۸۸, ۱۱:۱۶ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - مشکات - ۲ آذر ۱۳۸۸, ۰۸:۲۰ عصر
عیسی یهودا ... - ذوالقرنین - ۲ آذر ۱۳۸۸, ۱۰:۳۲ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - atefeh - ۳ آذر ۱۳۸۸, ۰۸:۴۵ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - shahlahojati@yahoo.com - ۴ آذر ۱۳۸۸, ۱۰:۲۶ صبح
گفت و گو با خدا... - مشکات - ۵ آذر ۱۳۸۸, ۰۸:۰۶ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - امرتات - ۶ آذر ۱۳۸۸, ۰۴:۳۶ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - امرتات - ۱۲ آذر ۱۳۸۸, ۰۴:۵۰ عصر
گفت و گو با خدا... - مشکات - ۱۷ آذر ۱۳۸۸, ۰۵:۱۳ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - shahlahojati@yahoo.com - ۱۸ آذر ۱۳۸۸, ۱۰:۳۵ صبح
یادداشتی از طرف خدا - مشکات - ۷ بهمن ۱۳۸۸, ۰۷:۲۰ عصر
خانه خدا - مشکات - ۲۴ فروردين ۱۳۸۹ ۰۹:۲۷ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - کبوتر حرم - ۳۰ فروردين ۱۳۸۹, ۰۸:۳۲ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - sanazm - ۳ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۱:۴۴ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - ذوالقرنین - ۷ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۱۲:۳۰ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - مشکات - ۲۱ خرداد ۱۳۸۹, ۱۱:۲۴ صبح
RE: گفت و گو با خدا... - یوسف زهرا - ۲۲ خرداد ۱۳۸۹, ۰۲:۵۵ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - مشکات - ۲۳ خرداد ۱۳۸۹, ۰۶:۰۸ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - مشکات - ۸ مهر ۱۳۸۹, ۱۱:۲۱ صبح
RE: گفت و گو با خدا... - مشکات - ۴ آبان ۱۳۸۹, ۰۷:۰۰ عصر
RE: گفت و گو با خدا... - مشکات - ۹ دي ۱۳۸۹, ۰۷:۳۴ عصر
من و خدا - مشکات - ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۳:۰۴ عصر
RE: من و خدا - یوسف زهرا - ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۶:۴۱ عصر
RE: من و خدا - safirashgh - ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹, ۰۸:۳۳ عصر
بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ - zeinab - ۲۵ تير ۱۳۸۹, ۰۴:۲۳ عصر
مبارزه - nafas - ۷ دي ۱۳۸۹, ۱۱:۳۱ صبح
داستان ما و خدا - elham_j - ۵ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۳۱ صبح
RE: داستان ما و خدا - seyedebrahim - ۵ خرداد ۱۳۹۱, ۱۲:۵۸ عصر
RE: من و خدا - elham_j - ۱ تير ۱۳۹۱, ۱۰:۱۵ عصر
خدای من از کارت دست نکش - آشنای غریب - ۲۰ دي ۱۳۹۱, ۰۸:۲۹ عصر
گفتگو با خدا.... - helma - ۲۷ خرداد ۱۳۹۲, ۱۲:۱۲ صبح
RE: خدای من از کارت دست نکش - آشنای غریب - ۲۱ بهمن ۱۳۹۲, ۱۲:۰۰ صبح

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا