ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستان سریالی خدا نزدیک است ( هرشب ساعت 23:30)
۱۱ مرداد ۱۳۹۳, ۰۵:۲۲ عصر
ارسال: #1
داستان سریالی خدا نزدیک است ( هرشب ساعت 23:30)
شب بود و بارون تندی داشت میبارید تقریبا تا مچ پا زمین رو اب گرفته بود البت این بخاطر پستی زمین اون منطقه بود نور یک تیر برق هم چشمک میزد یا بهتر بگم قطع و وصل میشد جوون درشت هیکلی با سیبیلای تازه سبز شده و یه پیرهن تنگ بنفش و یه شلوار لی که چند جا جای پارگی داشت و لنگه اش هم از کشیدن شدن روی زمین خیس و پاره شده بود تند تند میدوید نفس نفس میزد که خودشو رسوند به یه کوچه تنگ که ماشین رو نبود و فقط دو تا آدم از کنار هم میتونستند رد شن کوچه قدیمی که هنوز دیوار بعضی خونه ها کاه گلی بود . یه تیر برق چوبی که بعضی جا هاش خزه زده بود و سبز شده بود وسط کوچه بود خودشو پشت تیر قایم کرد و شکمشو داد تو تا معلوم نشه سریع اسپری آسمشو در آورد یک بار فشار داد چشماش و بست و از ترس صورت شو جمع کرد تا اینکه یه نور چرخان قرمز که مال ماشین گشت امنیت اخلاقی بود از اونجا گذشت آروم سر شو بیرون آورد و پاور جین پاور چین تا سر کوچه رفت سر شو انداخت بیرون یه نیگا این ور اون ور کرد که دوباره نور چراغ قرمز رو دید اما این بار کار از کار گذشته بود و مامور ها اون رو دیده بود دوباره دویید و از این کوچه به اون کوچه میکرد موبایلش هم در حال ویبره خوردن بود و این استرسش رو بیشتر و بیشتر میکرد تا اینکه این قدر دویید تا به یه خونه رسید که در سبز رنگ زنگ زده ای داشت سریع اومد تو و در و بست به در تکیه داده بود با چشمای بسته قفسه سینه اش بالا و پایین می رفت و آب از سر و صورتش پایین میریخت آروم چشماش رو باز کرد تویه خونه بود با حیاط دلباز که یه حوض وسطش داشت با چند تا ماهی که بازی میکردند و دور حوض هم گلدون های شمعدونی بود خونه نسبتا قدیمی و ساده ای بود هنوز نمیدونست مال کیه و کجا اومده اما تنها صحنه ای که چشمش رو گرفت تابلو بزرگ سر در خونه بود که نوشته بود الم یعلم بان الله یری ( آیا نمیدانی که خدا تو را میبیند ) . آروم سر شو پایین انداخت و به فکر فرو رفت که یه دفعه صدای چرخوندن کلید توی در اومد جا خورد نمیدونست چه کار کنه قایم بشه یا به سمتش حمله کنه چاقو شو از جیبش در آورد و تو همین درگیری های ذهنی بود که در باز شد و یه مرد میانسال با ته ریش طلایی و موهای خرمایی رنگ که تک و توک خال های سفید هم توش پیدا میشد از در وارد شد و همین که پسر رو دید یکه خورد و مبهوت جوون رو نگاه کرد جوونه هم چاقو رو طرفش گرفت که بترسونتش اما مرد با نگاه مهربونش همین جور تو چشمای پسره نگاه کرد برق نگاه مهربان مرد جوون رو جذب کرد و باعث شد چاقو نا خود آگاه از دستش بیفته و شروع کنه به التماس کردن همین لحضه بود که در به صدا در اومد و هر دو ناگه به سمت در جذب شد . صدا در شدید تر میشد و همین که مرد در و باز کرد یه دختر جوون با چادر رو گرفته پرید تو بغل مرد : سلام بابا بابا جون دلم برات تنگ شده راننده ای که دختر رو آورده بود از کوچه داشت بیرون می رفت که دسته مرد تکون خورد به نشانه اینکه بر گرد دوباره راننده دندهعقب گرفت و اومد جلوی در شیشه رو پایی داد در حالی که بارون داخل ماشین اومده بود مرد سرشو خم کرد و گفت یه بنده خدایی هست اینم تا یه جایی برسون این و گفت و در رو تا آخر باز کرد دختر که چادرش باز شده بود با دیدن پسر جوون چادرشو جمع کرد و حسابی سرخ شده بود جوون که مات و مبهوت مونده بود جلو اومد اما زبونش بند اومده بود مثل بارون که داشت بند میومد مرد خداحافظی کرد و گفت به بابا اینا سلام برسون بعد یه ده تومنی از جیبش در آورد و داد به راننده و گفت این پسر ما رم تا یه جایی برسونید و از پشت آروم هولش داد توی ماشین که بشینه پسره هم با یه خنده خشک سر تکون داد و چشماشو سریع دوخت به کف ماشین راننده هم سریع گاز داد و رفت .............. ادامه دارد..............

امام علی در ساعاتی بعد از ضربت فرمودند : خدایا این اولین صبحی است که علی بعد از نماز صبح به اجبار خوابیده است
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط آشنای غریب ، hamed ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان سریالی خدا نزدیک است ( هرشب ساعت 23:30) - یاسین تبریزی نژاد - ۱۱ مرداد ۱۳۹۳ ۰۵:۲۲ عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا