ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
شهید محمد حنيفه درستی
۲۴ بهمن ۱۳۹۲, ۰۳:۰۹ صبح (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۴ بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۳۹ صبح، توسط mehdi m.)
ارسال: #3
RE: شهید محمد حنيفه درستی
(۱۴ تير ۱۳۹۲ ۱۱:۴۳ صبح)توحید نوشته:  
از نويسنده كتاب(توحید اصغرزاده) خواستيم كه اجازه بدهند با ياد باباي شهيدمان به استقبال تان بياييم و از او براي تان سخن بگوييم.ازآنجایی که اعتقاد داريم همه ي شهدا گواه روزگارمان هستند لذا احتمال داديم که باباي شهيدمان قدري دلگیر شود كه چرا به پيشواز ميهمانان من نرفته ايد.بااین فرض درسرآغاز کتاب شما راهمراهی می کنیم:
  • نقل قول:
    به ائمه متوسل شدم و براي سلامتي شان نذر كردم .الحمدلله به سلامت برگشته اند.
بابا، از ازين جور كارها زياد داشت. سرداری كه تا زمان شهادتش مستاجر باشد مطمئناً ،دارايي اش صرف چنين كار هايي مي شده است بعد از شهادتش خبردار شديم كه بي نام و نشان، چه نذر ها و كمك هايي مي كرده.انشاا..ازاین گفته ما دلگیر نباشد.
نويسنده کتاب از زبان دوستانش، حتي عموهايم مطالبي را نوشته است كه هرگز، بابا آنها را به ما نگفته بود .خلاصه بکنیم كه او با اينكه يك نيروي رزمي و عملياتي بود اما پیش خانواده هيبت يك باباي خوب، كم حرف و پركار راداشت. ما را درگير فعاليت هاي سازماني خودش نمي كرد اگر هم اتفاقي مي افتاد شكل خاص خودش را داشت كه يكي دو موردش را باز مي گويیم:
يك روز آمد به خانه و كلي مواد غذايي آورد. خيلي تعجب كرديم كه چه شده بابا يكجا اين همه مواد غذايي را با خودش آورده است. انواع كنسرو را در آورد و چيد روي ميز و گفت؛ از هركدام خواستيد بخوريد ما هم خورديم، بعد پرسيد كدام كنسرو را پسنديدید؟ گفتيم؛ بابا ما را سر كار گذاشتي؟ جواب دادکه مي خواهم سين غذاهاي سربازها را عوض كنم خواستم بدانم جوان ها كدام نوع غذا را دوست دارند!
يكبار هم اصرار كرديم كه برويم به پيرانشهر (محل خدمتش). قبل از رفتن پيش خودمان گفتيم (البته در دنياي نوجواني) مي رويم پادگان، در مهمانسراي سپاه، براي مان كلي خدمت مي کنند. تا رسيديم به مهانسرا ، گفت بچه ها آستين ها را بالا بزنيد اتاق ها را سر و سامان بدهيم. بگذاريد سربازها بروند نصف روزي استراحت كنند.چند روزي كه اينجا هستيد كار ثوابی كنيد و اینجا ماندن تان بی اجروقرب نباشد.
در كنار اين جور كارها، كارهاي ديگري هم مي كرد وقتي به كلاس كنكور مي رفتيم، بعد از ظهر از پيرانشهر يا از ماموريت بر مي گشت، يك راست مي آمد جلو آموزشگاه منتظر مي ماند تا ما را به خانه بياورد . آنجا كه كاري به امور مردم گره مي خورد با ما تعارف نداشت جايي كه مربوط به وظيفه پدري بود، خستگي نداشت. در هر شرايط که به او زنگ مي زديم، خودكار و مداد لازم مان مي شد! به تلفن هاي مان جواب مي داد و چشم بابا مي گفت. بعدها فهميديم که بابا، يك فرمانده ارشد است يك تيپ و يك منطقه را اداره مي كند ولي طوري ، بابايي مي كردکه خيال مي كرديم، آن قدر فرصت دارد تا از پيرانشهر بيايد و دم در آموزشگاه منتظرمان بماند، يا وقت برگشتن، يادش بيايد كه مداد رنگي بخرد! نگو كوهي از مسئوليت آدم ها را به دوش داشته است.الان درمی یابیم که درجه ی بابا ،باعاطفه وسرنوشت نیروها وهمه کسانی که بااومرتبط بودند،ارتباط داشته است.
القصه ، هر بابايي، مهربان است و دخترانش او را دوست دارند، نمي گوييم که باباي ما، آدم متفاوتي بود اما به جرات مي گوييم:او، خيلي مراقب و مودب بود. پيش او، مي توانستيم كودكي مان را خوب سپري كنيم. او در تربيت كردن هم، زياد حرف نمي زد.
نگاه و سكوتش، خنده هاي گرمش ما را چنان وابسته اش مي كرد كه وقتی به ماموریت می رفت ، جلو پنجره مي نشستيم و به رد پوتين هايش كه روي برف باقی مانده بود چشم می دوختیم تااینکه برف، ردپایش راپرمی کرد وماهم مایوس می شدیم به روي همديگر نگاه مي كرديم ومي گفتيم، ديگر بر نمي گردد.چه بسا به همین خاطرباشد که برای همیشه، برف وخاطره بابا، درذهن ما به هم آمیخته بمانند وعاقبت نیز وقتی برف می بارید از پیش ما رفت ردپوتین هایش پر ازبرف شد ودیگر برنگشت...
با اين سختي ها و تنهايي ها، بابا حنيف پا به سن مي شد و ما قد وبالامي گرفتيم درهمه این سال ها، رفت وآمدنش، همچنان روي حساب و كتاب نبود تلفن مي كرد كه مي آيم، دوتاي مان جلو در حياط مي نشستيم و دوتاي مان روي طاقچه پنجره، منتظرمی ماندیم ولی او هفته ها می رفت وبرنمی گشت. هيچ وقت نشد، او را سر وقت و از پشت پنجره ديده باشيم.
در روزهای برفی سال 85 هم اينگونه شد، يك بار زنگ زديم جواب داد كه در سلماس هستم، مي آيم. شب كه شد صدايش را از خوي شنيديم همگي دور مادر حلقه زديم و به سكوت ممتدش خيره شديم. فردايش مدیر مدرسه ي عليرضا، زنگ زد: حاجی شهيد شده!
این­خبر در باورمان ننشست. یکی دوروز بعد که عليرضا را به درمانگاه برده بوديم خبر ازصداوسیمای شبکه استانی تکرارشد. ازآن لحظه به بعد صدای بابا را هرگزنشنیدیم با صداي گريه هاي عمو و فاميل كه آرام آرام به خانه مان رسید، مشك اشك هاي مان جاري شدند.
مدتي گذشت همسر هاي مان، به مشهد بابا حنيف ودوستان شهیدش

[1]

(همان دره هاي صخره اي خوي) رفتند. البته زياد نتوانسته بودند نزديكتر بروند. امامي گفتند: چندین دره ی تودرتوكه صخره هايي به ارتفاع 30-40 متري و عرض 5-6 كيلومتري دارند، سينه خاك را شكافته و تا10-15 كيلومتر، طول گرفته اند. منطقه اي كه در فروردين و ارديبهشت ماه هم برف داشت.جایی که پستی وبلندیش هرچشمی رابه بهت می نشاند همانجا، مشهد بابای تان بود.
باشنیدن این حکایت ها تجسم كرديم كه بابا حنيف و نيروهاي شان، در ميان كولاك و سرماي 30- درجه، چه خطري رااز آن منطقه پس رانده اند! آن هم در منطقه ای که دره هايش ،قله های تیز وبرفی­اش هر نيرويي را بي پناه می کرده است به همين خاطر، دشمن، آنجا را به قرارگاه تبديل كرده و مثل عقرب، به منطقه چسبيده بود...
تصورمی کنیم درلحظات پایانی وقتی سینه اش را سپرنیروهای زخمی اش می کرد ودرد خنجروقناسه رابه جان می­خرید به کدامیک ازائمه متوسل می شد؟
روزی، دستمالی راآورد خانه وگفت :تربت شهید گمنام و نوجوانی است که ازمنطقه آوردند به پادگان. عهدبسته ام که ببرمش کربلا.همیشه می گفت : این بچه ها وقتی شهید می شدند چه کسی را فریاد می زدند؟
مطمئن هستیم که او، دربلندی های منطقه ،امام زمان (عج) راصدازده بود. وقتی زخم خنجر را درسینه وگلویش دیدیم، دانستیم که درکولاک کینه ها، زیارت عاشورا هم خوانده بود...
خواننده عزیز:
قصد اين بود كه پيشاپيش به خدمت تان برسيم و قبل ازهرآغازی، پنجره ای رو به آداب وادب پدری از پدران خوب بگشاییم وميزبان نگاه هاي تان باشيم.
مهربان بمانيد
«خانواده محمد حنيفه درستی»
mall">چهارم اسفند 91






mall">[1]






- شهیدان سرهنگ خلبان کمال پروینی، سرهنگ سیدمصطفی نعمتی
در گلزار شهدای باغ رضوان ارومیه به خاک سپرده شدند و پیکرهای مطهر شهید سردار سعید قهاری فرمانده لشگر 3 نیروی مخصوص حمزه سیدالشهداءـ شهیدسرهنگ حسین زمانلو و شهید سردار محمد حنفیه درستی فرمانده تیپ 2 لشگر 3 نیروی مخصوص حمزه نیز به ترتیب پس از تشییع در ارومیه برای خاکسپاری به شهرهای همدان و خوی منتقل شدند. پیکرهای پاک و مطهر شهید سروان بهرام مهدوی و شهید پژمان یزدانفر نیز جهت خاکسپاری بر دوش همرزمان و خانواده های خود از شهرستان ارومیه به­شهرهای­شاهین­دژ­ومهاباد­انتقال­یافت


.


سلام به روح شهید حنیفه درستی.روزی که خبر شهادت سردارو شنیدم بی اختیار اشک ریختم"من سرباز سردار بودم که یک سال بعد خدمتم سردار شهید شد"چقدر مهربان بود سردار واقعا سربازارو دوست داشت وقتی کادری مارو اذیت میکرد میگفتیم میرم به سردار میگم"چقدر دلم واسش تنگ شده"ی بار تو ماموریت با بیسیم رمزی به نیروی انتظامی ناخاسته توهین کردم که شنیدند رفتند به سردار گفتند سربازتو باید دادگاه نظام ببریم"سردار دستور داد من برم پیشش وقتی رفتم وچهره نورانی سردارو دیدم ترسم کم شد"بهم گفت چی گفتی پسر مواظب باش"گفتم ببخشید وگفت برو پیش بقیه"چند ساعت گذشت و من ترس دادگاه داشتم ورفتم پیش فرمانده عملیاتو گفتم جناب سرهنگ سردار میخاد منو بده ببرند دادگاه که بهم گفت سردار به سرهنگ نیروی انتظامی گفته مگه من مردم که شما سرباز منو ببرید دادگاه"انگار دنیارو بهم داده بودند"سردار روحت شاد وتا روزی که رنده هستم فراموشت نمیکنم"دوستدارت مهدی از رشت
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط هُدهُد صبا ، hamed ، آشنای غریب
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
شهید محمد حنيفه درستی - توحید - ۱۴ تير ۱۳۹۲, ۱۱:۴۳ صبح
RE: شهیددرستی - هُدهُد صبا - ۵ مهر ۱۳۹۲, ۰۳:۲۲ عصر
RE: شهید محمد حنيفه درستی - mehdi m - ۲۴ بهمن ۱۳۹۲ ۰۳:۰۹ صبح

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا