ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امیتازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
۲۶ اسفند ۱۳۸۹, ۰۴:۲۳ عصر
ارسال: #1
شهید همت
شب زفاف
شبی که تازه خانمش رو از اصفهان آورده بو، بالاخره تازه عقد شده بودند. من و باباش توی اتاق پای بخاری نشسته بودیم که دیدیم زارزار گریه میکند باباش بلد شد اتاق را نگاه کرد و به من گفت امشب شب زفاف نیست. حاجی رختخواب رو جمع کرده بود گذاشته بود کنار، سجاده اش پهن بود و با خدای خودش راز و نیاز میکرد. روم نشد در رو واکنم بگم مادر التماس دعا. ساعت یازده شب بود تا پنج صبح صداش رو میشنفتم میگفت العفو،الهی العفو . خانمش هم اون کنار نشسته بود، قرآن توی دامنش.

یک امروز است ما را نقد ایام
بر آن هم اعتمادی نیست تا شام
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط hamed ، هُدهُد صبا
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
شهید همت - منتظر - ۲۶ اسفند ۱۳۸۹ ۰۴:۲۳ عصر
RE: شهید همت - hamed - ۱۹ آذر ۱۳۹۰, ۱۱:۲۸ صبح
RE: شهید همت - خادم شهدا - ۱۹ تير ۱۳۹۱, ۰۵:۵۴ عصر
RE: شهید همت - seraj73 - ۴ مرداد ۱۳۹۱, ۰۴:۴۰ صبح
RE: شهید همت - هُدهُد صبا - ۳۰ تير ۱۳۹۴, ۱۰:۰۵ عصر
زندگی نامه تکمیلی شهید همت - seraj73 - ۴ مرداد ۱۳۹۱, ۰۳:۴۷ صبح

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا