ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امیتازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حقیقت تلخ (زیر پوست شهر)
۲۱ بهمن ۱۳۸۹, ۰۵:۰۲ عصر (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۱ بهمن ۱۳۸۹ ۰۵:۲۲ عصر، توسط safirashgh.)
ارسال: #1
حقیقت تلخ (زیر پوست شهر)
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام بر یاران قرآنی
این مطلب بر گرفته از وبلاگ " پنج شهید گمنام " است که حقیقت جامعه درش نهفته است. حقیقت تلخ


داشتم برمی گشتم خونه،چیزی به اذان نموند
ه بود،باید خودمو به خونه میرسوندم تاافطاری کنم،دلم خیلی گرفته بود،خسته،حسابی توی فکرفرورفته بودم،حتی
متوجه ترافیک هم نشدم،یه آن یادم اومد از یه پیرمردی که 60ساله بود که توی خیابون ولی عصر سمت فلسطین امرارومعاش خونوادشو در می آورد،چندوقتی ازش بی خبربودم،یه مدت کوتاهی واسم خیلی انرژی بود.چندوقتی که تماس میگرفتم،فقط صدای خستشومی شنیدم،گفتم برم سرراه ازش سربزنم.

دیدم داره جواب یه مشتری میده،یه تبسم کردم،ازجاش بلند شدوباهام احوالپرسی کرد،دستاشو محکم فشار دادم،دیدم مثه قبلنا دستامو نمیتونه فشار بده،صورتش از شدت سرما سیاه شده بود،چشام پراشک شد،پیرمرد متوجه شد،اما به روی خودش نیاورد،گفت:بیا یه چای واست بریزم،گفتم:نمیتونم امروز روزه ام،پیرمرد خیلی باهام درد دل کرد،از همسرچشم انتظارش میگفت،از دختر دانشجوش میگفت،از پسرمریضش میگفت،ازاون پسرش که توی کارش به مشکل خورده بود می گفت.






من فقط جلو
ش وایستاده بودم،سرم پایین بود،گلوم پراز بغض شده بود،یه 10 دقیقه کنارش بودم وازش خداحافظی کردم،خیلی رفتم توی فکر،همینجورداشتم می رفتم که یه آن چشم به یه پسربچه 10تا12ساله خورد،که یه ترازوکنارش بودودرساشو میخوند،خیلی جاخوردم،ازش رد شدم ودیدم مردم واسش پول میندازن،خیلی ناراحت شدم،آخه اون باید پول خدمات کار ترازوشو می گرفت نه اینکه بهش ترحم بشه،خیلی شلوغ بود،دانشجوها تازه تعطیل شده بودن،یاد دوران دانشجویی خودم افتادم،چه شور حالی بود،به چهره پسر بچه نیگاکردم،چهرش یاوقار ومتین وسربه زیر بود،از نوع لباسش متوجه شدم از اون نیازمندهای ابرومنده،درسته لباساش کهنست،ولی مرتب وتمیزه.

رفتم کنارش نشستم،دستمو دراز کردم وسلام کردم وبهش یه تبسم کردم،یه آن متوجه شدم که دانشجوها دارن نیگا میکنن وسرعتشونو کم می کنن تا ببینن من چی میگم،،آخه دستاشو توی دستام گرفته بودموباهاش صحبت می کردم.

ازش پرسیدم چند سالته؟گفت:11سال،اسمت چیه؟جاوید،پدرت چیکارست؟گفت:فوت کرده،درست حدس زده بودم،پرسیدم مادرت؟گفت:اونم داره کار میکنه،پرسیدم محله ومدرست کجاست؟گفت:منطقه 18،متوجه شدم کجارومیگه.

[تصویر:  141k1tl.jpg]

ازش پرسیدم چیکارا بلدی؟سرشو انداخت پایین انداخت وهیچی نگفت،کتاب ودفترشو نیگاکردم،داشت سئوالاشو جواب میداد،بهش گفتم چرادرس میخونی؟چقدر به آینده خودت ایمان داری؟

برق چشاشو دیدم،با جسارت تموم گفت:90%،بهش گفتم پس اون 10% درصد چی؟باز هم سرشوپایین انداخت وهیچی نگفت،به دیوار تکیه دادم وگفتم:دوست داری از خودم وزندگی خودم واست بگم؟جواب مثبت داد.

واسش طی چند جمله از زندگیم واسش گفتم،ازشرایط قبل،حال،آینده،گفتم:ببین جاوید جان،منی که جلوت نشستم،هیچکی نیستم،سختی های تورو حس کردم ودارم حس میکنم وشایدم کمتر از تو...............

ببین منم از جای خیلی سختی شروع کردم،ولی به آیندم خیلی امیدوارم،میشه گفت:100%،پس تو هم نگو 90%،بگو 100%،چون تلاش وپشتکارواستقامت تو خونوادتو نجات میده،میتونی دست خیلی از بچه های مثه خودتو بگیری،بلند شدمو گفتم کجا میتونم ببینمت،گفت:اینجا با میدون انقلاب،گفتم:حتما میام ازت سرمیزنم.

خودمو روی ترازوش وزن کردم،بالباسام 58 کیلو بودم،پس بدون لباسام میشم 55 کیلو،جاویدمات مونده بود،آخه به هیکلم نمی خورد.

توی دلم خندیدمو گفتم:ایول خوب تونستی توی یه ماه خودتو از 70 کیلو به 55 رسوندی،عالیه،چون اینجوری میدونی به حال اون بچه یتیما چی میگذره،بعد ازدادن نتیجه خدمات کارش از جاوید خداحافظی کردم.

نصف بیشترراه رو تا خونه پیاده رفتم،خیلی توی فکر رفته بودم،اصلا دست خودم نبود،همش با خودم میگم چرا کاری نمیکنی؟چرا یه حرکت نمیزنی؟فشارعصبیم زیاد شده بودم،بغض گلومو داشت خفه میکرد،دوست داشتم داد بزنم خدا کجایییییییییییییییییییییی؟

بارهاو بارها شنیدم بهم میگن یه دست صدا نداره،تونمیتونی تولید رو توی کشورراه بندازی،تونمیتونی به بچه یتیما کمک کنی،فقط وفقط داری خودتو عذاب میدی،توداری برخلاف جهت حرکت جامعه داری حرکت میکنی،فقط وفقط به فکر خودتوزندگی خودت باش.

اصلا به این جملات اعتقادی ندارم،چون امام خمینی(ره) هم یه نفر بود که باعث ایجاد جرقه انقلاب شد،رجایی،باهنر،صیاد شیرازی،چمران،کاظمی،دکتر کاظمی و.............همه یه نفر بودن.

برعکس صدای یه دست توی جایی که اصلا صدای دست نمیاد بیشتره.

خدایا کمکم کن.

دلنوشته ای " غریبه منتظر"

بسم الله الرحمن الرحیم
حسبنا الله و نعم الوکیل ... آل عمران 173...پشت و پناه ما خداست و چه پشت و پناه خوبی.
مشاهده وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس شده توسط کبوتر حرم ، مشکات ، boshra ، هُدهُد صبا ، فاطمه گل ، میکاییل
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
حقیقت تلخ (زیر پوست شهر) - safirashgh - ۲۱ بهمن ۱۳۸۹ ۰۵:۰۲ عصر
حقیقت تلخ (زیر پوست شهر) - Entezar - ۱ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۵۷ عصر
RE: حقیقت تلخ (زیر پوست شهر) - هُدهُد صبا - ۲ بهمن ۱۳۹۲, ۰۴:۴۴ عصر
حقیقت تلخ (زیر پوست شهر) - Entezar - ۱۶ بهمن ۱۳۹۲, ۰۱:۰۷ صبح
حقیقت تلخ (زیر پوست شهر) - Entezar - ۱۸ بهمن ۱۳۹۲, ۰۳:۰۹ صبح
حقیقت تلخ (زیر پوست شهر) - Entezar - ۲۵ بهمن ۱۳۹۲, ۱۱:۴۸ عصر
حقیقت تلخ (زیر پوست شهر) - Entezar - ۴ اسفند ۱۳۹۲, ۰۱:۰۷ صبح
حقیقت تلخ (زیر پوست شهر) - Entezar - ۲۰ فروردين ۱۳۹۳, ۰۲:۲۸ عصر

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان

بازگشت به بالابازگشت به محتوا