آموزنده ها!
۴ فروردين ۱۳۹۳, ۰۲:۲۸ عصر
ارسال: #1
|
|||
|
|||
آموزنده ها!
به نام حضرت الله
در مهدکودک های ایران ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن هر کی نتونه سریع یه جا برا خودش بگیره باخته و بعد ۹ بچه و ۸ صندلی و ادامه بازی تا یه بچه باقی بمونه. بچه ها همدیگرو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن. در مهدکودک های ژاپن ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن گه یکی روی صندلی جا نشه همتون باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشون رو میکنن و همدیگرو طوری بغل میکنن که کل تیم ۱۰ نفره روی ۹ صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد ۱۰ نفر روی ۸ صندلی بعد ۱۰ نفر روی ۷ صندلی و همینطور تا اخر با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدهیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین چشم بادامیها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن .... |
|||
|
صفحه 2 (پست بالا اولین پست این موضوع است.) |
۵ مهر ۱۳۹۴, ۰۱:۲۵ عصر
ارسال: #11
|
|||
|
|||
RE: آموزنده ها!
......داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد...
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم. یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود. من قداّم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همهکس میداند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمائید» من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند» «مادرت خانه نیست؟» «هیچکس بجز من خانه نیست» «آیا خونریزی داری؟» «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند» «آیا میتوانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟» «بله، میتوانم» «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار» بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ... مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد. یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟» او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست» من کمی تسکین یافتم. یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند. یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت. چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً». به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد. «اطلاعات بفرمائید» من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.» من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟» او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟» من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است» سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. «اطلاعات بفرمائید» «میتوام با شارون صحبت کنم؟» «آیا دوستش هستید؟» «بله، دوست قدیمی» «متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت» قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟» با تعجب گفتم «بله» «شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم» سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را میفهمد» من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید. تقديم به همه ي ادمهاي تاثير گذار زندگی [font=tahoma] خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۱۲ مهر ۱۳۹۴, ۰۹:۲۶ صبح
ارسال: #12
|
|||
|
|||
RE: آموزنده ها!
حاصلضرب توان در ادعا مقداری ثابت است ، هرچه توان انسان کمتر باشد ادعای او بیشتر است و هرچه توان انسان بیشتر شود ادعایش کمتر میگردد . پرفسور حسابی
خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۲۲ مهر ۱۳۹۴, ۰۸:۱۰ صبح
ارسال: #13
|
|||
|
|||
RE: آموزنده ها!
این مطلب آموزنده هم از گروه تلگرامی باشگاه مدیران موفق انتخاب شده است: داستان کوتاهی به نام «سادگى يا پيچيدگى؟» امتحان پايانى درس فلسفه بود. استاد فقط يك سؤال مطرح كرده بود! سؤال اين بود: شما چگونه مىتوانيد مرا متقاعد كنيد كه صندلى جلوى شما نامرئى است؟ تقريباً يك ساعت زمان برد تا دانشجويان توانستند پاسخهاى خود را در برگه امتحانىشان بنويسند، به غير از يك دانشجوى تنبل كه تنها 10 ثانيه طول كشيد تا جواب را بنويسد! چند روز بعد كه استاد نمرههاى دانشجويان را اعلام كرد، آن دانشجوى تنبل بالاترين نمره كلاس را گرفته بود!! او در جواب فقط نوشته بود: «كدام صندلى؟!» نتيجه : مسائل ساده را پيچيده نكنيد!
در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۱۶ آبان ۱۳۹۴, ۰۸:۵۶ عصر
ارسال: #14
|
|||
|
|||
RE: آموزنده ها!
آموزگار سر کلاس گفت:
"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛ در حال گردش و سیاحت بودند. قصد تفریح داشتند . امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست! کشتی با حادثه روبرو شد و نزدیک به غرق شدن و به زیر آب فرو رفتن! روی عرشه زن و شوهری بودند . هراسان به سوی قایق نجات دویدند امّا وقتی رسیدند، فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است! در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت و خودش به درون قایق نجات پرید. زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند! کشتی در حال فرو رفتن بود. زن، در حالی که سعی میکرد، در میان غرّش امواج دریا، صدای خود را به گوش همسرش برساند، فریاد زد و کلامی بر زبان راند." آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت. از شاگردان پرسید: به نظر شما زن چه گفت؟؟؟ هر کسی چیزی گفت. بیشتر دانشآموزان حدس زدند که زن گفت: "بیزارم از تو! چقدر کور بودم و تو را نمیشناختم!" آموزگار خشنود نگشت. ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار کرده و هیچ سخن نمیگوید! از او خواست که جواب گوید و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند. پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت: "خانم معلّم! بر این باورم که زن فریاد زده است که مراقب فرزندمان باش!" آموزگار در شگفت ماند و پرسید: "مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟ " پسرک سرش را تکان داده گفت: "خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جانآفرین تسلیم کند، به پدرم همین را گفت." آموزگار با ندایی حزین گفت: "آری! پاسخ تو درست است." بعد، ادامه داد : کشتی به زیر آب فرو رفت. مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد. سالها گذشت. مرد به همسرش در آن عالم پیوست! روزی دخترشان، هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود، دفتر خاطرات پدر را یافت ! دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند، معلوم شده بود که مادرش به بیماری بیدرمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمیکشید! در آن لحظۀ حسّاس، پس در حقیقت پدر از تنها فرصت زنده ماندن برای پرورش دخترشان سود جُسته بود! پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود : «چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم، امّا به خاطر دخترمان، گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»" داستان خاتمه یافت. کلاس در خاموشی فرو رفت. آموزگار میدانست که دانشآموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛ درس مربوط به خیر و شرّ، خوبی و بدی، در این جهان را. در ورای هر کاری، هر فریادی، هر سخنی، پیچیدگی بسیاری وجود دارد که درک آنها مشکل است. به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم، محلّ داوری خود قرار دهیم. کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند، بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد، بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج مینهد. کسانی که در محلّ کار، ابتکار عمل را به دست میگیرند، نه بدان علّت است که احمقند بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک میدانند! کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی، زبان به پوزش باز میکنند و از در اعتذار وارد میشوند، نه بدان علّت است که خود را مدیون شما میدانند؛ بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود میدانند . کسانی که برای شما متنی را میفرستند، نه بدان سبب است که کار بهتری ندارند که انجام دهند، بلکه از آن روی است که مهر شما را در دل و جان دارند . یک روز، همۀ ما از یکدیگر جدا خواهیم شد! دلمان برای گفتگوهای خویش دربارۀ همه چیز و هیچ چیز تنگ خواهد شد! رؤیاهای خویش را به یاد خواهیم آورد. روزها و ماهها و سالها از پی هم خواهد گذشت تا بدانجا که دیگر هیچ تماسی برقرار نخواهد بود. یک روز فرزندان ما نگاهی به این عکسهای ما خواهند افکند و خواهند پرسید: "اینها چه کسانند؟" و ما با اشکی پنهان، در چشم لبخندی خواهیم زد زیرا سخنی بس مؤثّر قلب ما را متأثّر میسازد؛ پس خواهیم گفت: "اینها همان کسانند که من بهترین روزهای زندگیام را با آنها گذراندهام." شخصی می گفت: «من سی سال دارم.» بزرگی به او خرده گرفت و گفت: «نباید بگویی سی سال دارم، باید بگویی آن سی سال را دیگر ندارم.» راستی شما به جای سال هایی که دیگر ندارید، چه دارید؟ جز محبت و نيكي چيزي باقي نمي ماند. "فلورانس نایتینگل" خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۲۷ آبان ۱۳۹۴, ۰۹:۳۴ صبح
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۷ آبان ۱۳۹۴ ۰۹:۴۰ صبح، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #15
|
|||
|
|||
RE: آموزنده ها!
سهم انسان از هستی به وسعت قلب مهربان اوست،
بدون شک تمام هستی سهم توست
مهربانی باغ سبزی است که از روزنه پنجره ها باید دید
پس ای مهربانم مگذار لحظه ای روزنه پنجره ها بسته شود
***************
ایمان داشته باش که کمترین مهربانی ها از ضعیفترین حافظه ها پاک نمیشوند ،
پس چگونه فراموش خواهی شد تو که پیشه ات مهربانی است . . . ؟
************
هیچ دانی نازنینم می توانی
راحت اسرار سعادت را بدانی
رمز خوشبختی انسان نسیت جز این
مهربانی ، مهربانی ، مهربانی . .
************
در مهربانی همچون باران باش که در ترنمش علف هرز و گل سرخ یکیست . . . خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
۳۰ آبان ۱۳۹۴, ۱۰:۰۰ صبح
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۳۰ آبان ۱۳۹۴ ۱۰:۰۷ صبح، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #16
|
|||
|
|||
RE: آموزنده ها!
[highlight=#ffffff][/font][/highlight]
[font=tahoma] مادامى که سیب با چوب باریکش به درخت متصل استهمه عوامل در جهت رشدش در تلاشند؛ باد باعث طراوتش می شودآب باعث رشدش می شودو آفتاب پختگی و کمال می بخشد. امابه محض منقطع شدن از درختو جدایى از اصل؛ آب باعث گندیدگیباد باعث پلاسیدگیو آفتاب باعث پوسیدگیو ازبین رفتن طراوتش می شود براى ما آدمهاتا وقتى در مسیر بندگى قدم بر می داریمو دست و دلمان به ریسمان خدا گره خوردههر اتفاقى در زندگى باعث رشد ما خواهد شد حتى زمین خوردن هامونو افتادن ها مقدمه صعود و تعالى بزرگ روح مان می شود بر عکس وقتى از خدا دور باشیمهر داشتنى فقر و هر فرازى فرودى عمیق است
خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۲ آذر ۱۳۹۴, ۱۲:۴۸ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲ آذر ۱۳۹۴ ۱۲:۴۹ عصر، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #17
|
|||
|
|||
RE: آموزنده ها!
خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
۴ بهمن ۱۳۹۴, ۱۲:۴۲ عصر
ارسال: #18
|
|||
|
|||
RE: آموزنده ها!
(۱۶ مرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۲۲ عصر)آشنای غریب نوشته: ممنون از مطالب آموزنده و مفیدتون. ___________________________________________________________ مشاوره ، فروش ، نصب و اجرای سیستمهای اعلام حریق و اطفاء حریق در ایمن بازار |
|||
|
۱۵ اسفند ۱۳۹۴, ۱۰:۴۱ عصر
ارسال: #19
|
|||
|
|||
RE: آموزنده ها!
داستانک
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید.... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است. خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
۲۹ خرداد ۱۳۹۵, ۱۰:۵۲ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۵۴ عصر، توسط آشنای غریب.)
ارسال: #20
|
|||
|
|||
RE: آموزنده ها!
سه مسافر به رم رفتند. آنها با پاپ ملاقات كردند. پاپ از مسافر اول پرسيد: «چند روز دراينجا مي ماني؟»
مسافر گفت: «سه ماه.» پاپ گفت: «پس خيلي جاهاي رم را مي تواني ببيني؟» مسافر دوم در پاسخ به سئوال پاپ گفت: «من شش ماه مي مانم.» پاپ گفت: «پس تو بيشتر از همسفرت مي تواني رم را ببيني.» مسافر سوم گفت: «من فقط دو هفته مي مانم.» پاپ به او گفت: «تو از همه خوش شانس تري. زيرا مي تواني همه چيز اين شهر را ببيني.» مسافرها تعجب كردند زيرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند. تصور كنيد اگر هزار سال عمر مي كرديد، متوجه خيلي چيزها نمي شديد زيرا خيلي چيزها را به تاخير مي انداختيد. اما از آن جايي كه زندگي خيلي كوتاه است، نمي توان چيزهاي زيادي را به تاخير انداخت. با اين حال، مردم اين كار را مي كنند. تصور كنيد چاگر كسي به شما مي گفت فقط يك روز از عمرتان باقي است، چه مي كرديد؟ آيا به موضوعات غير ضروري فكر مي كرديد؟ نه، همه آنها را فراموش مي كرديد. عشق مي ورزيديد، مراقبه مي كرديد زيرا فقط بيست و چهار ساعت وقت داشتيد و موضوعات واقعي و ضروري را به تاخير نمي انداختيد. خداوند می بیند می داند می تواند
|
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا