یــــــــــادمـــــان راهـــــــیــــــــــان نـــــــــــــــــور
۲ فروردين ۱۳۹۱, ۰۷:۳۹ صبح
ارسال: #1
|
|||
|
|||
یــــــــــادمـــــان راهـــــــیــــــــــان نـــــــــــــــــور
ی کم کم که به روزهای آخر سال نزدیک میشیم. حس و حال عجیبی به دلم رخ میده ... بی درنگ دلم به یادت می افته ... به یاد حماسه آفرینی مردانت در غربت خاکی کربلایی می افته ... به یاد غروب های با صفایی که دل در طلوع دوباره ان جان دوباره خواهد بخشید ... به یادآنها که به اشتیاق رسیدن به مقصد عشق و سر منزل مقصود بهانه را در تو دیدند ... به یاد شبهایی که مردانت در نماز شبهایشان از عمق جان با معبود خود عشق بازی می کردند ... به یاد سنگرهایی که نمی دانند با زبان بی زبانی بگویند بر سربازان خمینی (ره) چه گذشت ... به یاد آن مردان عاشورایی که با ذکر یا حسین (ع) خود دشمن بعثی را آنچنان در سرزمینت به خاک و خون کشیدند ... به یاد سردارانت که می افتم بغض دلم را می شکند و مجال سخن را از زبانم می رباید ... ای شلمچه هرگز از یادمان نمی رود سردارانت بار دگر به ندای هل من ناصر ینصرنی مولایشان گوش فرا دادند و نگذاشتند وجبی از خاک مقدس میهنشان که جای خون لاله های بسیاری در آن نقش بسته بود به دست انهایی بیفتد که هزاران سال پیش خون بر دل فرزندان مولایمان علی (ع) کردند ... یادشان بخیر ... ستاره ها رفتند و ما را همدم غربت و زرق و برق های شهر رنگین با جاذبه هاو لذت های دروغین نمودند ...
ای شلمچه امسال نیز همراه با کاروان راهیان سرزمینت با دلهایی پر از یادگاری از همرزمانت دوباره خواهیم امد . منتظر باش . دست نوشته های اهدائی از وبلاگ عصر عدالت به وبلاگ شلمچه پ.ن:به یاد قدم هایی که روی شن ها و خاک مقدس جنوب برداشتم "عجب لذتی داشت "
در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۷ فروردين ۱۳۹۱, ۰۷:۵۷ صبح
ارسال: #2
|
|||
|
|||
RE: یــــــــــادمـــــان راهـــــــیــــــــــان نـــــــــــــــــور
ساعت دلتنگی در حریم بهشت
دویدم تا به ساعت دلتنگی به ساحل بهشت برسم. همیشه با خودم فکر می کنم، مادران شهدا به چه چیزهای فکر می کنند، هرگز نمی توانم بفهمم، اما این را می دانم و می فهمم که لحظه تحویل سال برای یک مادر شهید؛ اوج همه دلتنگی هاست... (قرارگاه فرهنگی پاتق شهداء گلستان) در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۳۱ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۴۹ صبح
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۳ تير ۱۳۹۱ ۰۲:۵۷ صبح، توسط zeinab.)
ارسال: #3
|
|||
|
|||
RE: یــــــــــادمـــــان راهـــــــیــــــــــان نـــــــــــــــــور
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام میدونم اینجا انجمن عکس نیست،اما گفتم موضوعات یکسان جدا جدا نشن. گردان تخریب
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۷ تير ۱۳۹۱, ۰۷:۴۳ عصر
ارسال: #4
|
|||
|
|||
RE:شلمچه ...دلم گرفته
ز آه سینه سوزان ترانه می سازم چو نی ز مایه جان این فسانه می سازم به غمگساری یاران چو شمع می سوزم برای اشک دمادم بهانه می سازم پر نسیم به خوناب اشک می شویم پیامی از دل خونین روانه می سازم نمی کنم دل از این عرصه شقایق فام کنار لاله رخان آشیانه می سازم در آستان به خون خفتگان وادی عشق برون ز عالم اسباب ، خانه می سازم چو شمع بر سر هر کشته می گذارم جان ز یک شراره هزاران زبانه می سازم زه پاره های دل من شلمچه رنگین است سخن چو بلبل از آن عاشقانه می سازم سر و دل و جان را به خاک می فکنم برای قبر تو چندین نشانه می سازم شعر شلمچه از مقام معظم رهبری http://www.shalamche.org در انتشار آنچه خوبیست و اثری از عشق در آن هست آخرین نفر نباشید من یک اخراجی هستم
|
|||
|
۷ تير ۱۳۹۱, ۰۸:۱۹ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۲ تير ۱۳۹۱ ۰۶:۳۸ عصر، توسط zeinab.)
ارسال: #5
|
|||
|
|||
شلمچه..دلم گرفته
بسم الله الرحمن الرحیم
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۸ تير ۱۳۹۱, ۰۲:۳۳ عصر
ارسال: #6
|
|||
|
|||
RE: یــــــــــادمـــــان راهـــــــیــــــــــان نـــــــــــــــــور
خيلي دلم آرامش.. تنهايي و خلوت در شلمچه ميخواد..
برام دعا كنيد.. چرا خوبان رفتند و مارو تنها گذاشتن؟ آيا به آيات قرآن نمى انديشند يا [مگر] بر دل هايشان قفلهايى نهاده شده است؟ سوره محمد(ص)/ آیه 24
|
|||
|
۸ تير ۱۳۹۱, ۰۴:۰۶ عصر
ارسال: #7
|
|||
|
|||
RE: یــــــــــادمـــــان راهـــــــیــــــــــان نـــــــــــــــــور
ای کاش میشد بعد امتحانات یه سر میرفتیم
اگه کسی خبری داره از شرایط رفتن به جنوب ما رو بی خبر نذاره اجرکم عند الله........... |
|||
|
۱۰ تير ۱۳۹۱, ۰۸:۳۶ صبح
ارسال: #8
|
|||
|
|||
RE: یــــــــــادمـــــان راهـــــــیــــــــــان نـــــــــــــــــور
سلام.
دوست بزرگوار فکر نمیکنم در این ایام بخاطر گرمای زیاد جنوب ثبت نامی داشته باشند ولی مناطق غرب رو راحتتر میتونید برید. دعا میکنم در اولین فرصت به مناطق جنوبی دعوت شوید و غروب شلمچه را به نظاره بنشینید. |
|||
|
۲۲ تير ۱۳۹۱, ۰۶:۳۰ عصر
(آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۲ تير ۱۳۹۱ ۰۶:۳۴ عصر، توسط zeinab.)
ارسال: #9
|
|||
|
|||
RE: یــــــــــادمـــــان راهـــــــیــــــــــان نـــــــــــــــــور
بسم الله الرحمن الرحیم
طلاییه عجب طلاییه........
یاد شهدایمان بخیر!
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ |
|||
|
۲۴ خرداد ۱۳۹۲, ۰۷:۴۴ عصر
ارسال: #10
|
|||
|
|||
داستانی فوق العاده زیباااااااااااااااا...
این داستان زیبا را از دست ندهید ضمانت میکنم پشیمان نمیشوید...
این خاطره را همان سال ۸۷ در اتوبوسی که راهی نور بود، از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سیخ میکند… بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست: “چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند… آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاقشان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که… از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود… دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست! باید از راه دیگری وارد میشدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد… سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم. دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و… در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم… میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است… از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند. کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید… برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و… تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد… همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند … شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم … به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند. هنوز بیقرار بودند… چند دقیقهای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند… پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند … آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند …” حالا که آمده ای چترت را ببند... در سرای ما جز مهربانی نمیبارد... |
|||
|
|
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
1 مهمان
1 مهمان
بازگشت به بالابازگشت به محتوا