تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
شهید گمنام - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: شعر (/forum-10.html)
+--- موضوع: شهید گمنام (/thread-51.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4


مادر شهید " گمنام " - safirashgh - ۸ بهمن ۱۳۸۸ ۱۲:۵۹ صبح

شبای جمعه که میشه
دلا بهونه میگیره
هر کی میاد سر یه قبر
ازش نشونه میگیره



یکی سر قبر پدر
یکی کنار مادرش
یکی کنار خواهر و
یکی پیش برادرش


امایه مادرغمگین و آرام
میاد کنارشهید گمنام


یه جعبه خرما برای
فاتحه خونی میاره
آروم میاد میشینه و
سر روی سنگش میذاره


میگه تو جای بَچمی
گوش بده به حرفای من
از بس که اینجا اومدم
درد اومده پاهای من


آخر نگفتی کسی رو داری
یاکه مث من بی کس و کاری


مگه تو مادر نداری
برای تو گریه کنه
غروب پنجشنبه بیاد
به قبرتو تکیه کنه


غصه نخور من مادرت
منم همیشه یاورت
نمیذارم تنها بشی
مدام میام بالا سرت


از تو چه پنهون
یه بچه دارم
چند ساله از اون
خبر ندارم


آخ که دلم برات بگه
از پسرم یه خاطره
موقع جبهه رفتنش
ساعتی که میخواست بره


از اون لباس خاکی و
از اون پیام آخرش
هرقدمی میرفت جلو
نگا میکرد پشت سرش


دیگه نیومد
رفت ناپدید شد
چشام به درب
خونه سفید شد...


دیگه از اون روز تا حالا
منتظر زنگ درم
بس که دلم شور میزنه
نصفه شب از خواب میپرم


کاشکی بود و نگاه میکرد
یزید سرش رفت بالا دار
سزای اعمالشو دید
لکه ننگ روزگار


من مطمئنم الآن اگر بود
سرگرم شادی از این خبر بود..


اون شبی که نشون میداد
صدام چشاشو بسته بود
یادم اومد لحظه ای که
دل مارو شکسته بود


روزایی که نمک میریخت
رو داغ قلب پدرا
داغ برادر میگذاشت
رو سینه برادرا


الحمدلله
دعام اثر کرد
سوی جهنم
عزم سفرکرد...


***


بسه دیگه خسته شدی
دوباره خیلی حرف زدم
با اینکه قول داده بودم
امابازم گریه شدم


با صد امید و آرزو
مادر مفقود الاثر
بلند شد از کنار قبر
شاید براش بیاد خبر


چند ساله مادر...
کارش همینه...
خبر نداره..
{بچه اش همینه...}


ای قوم هُبَل - safirashgh - ۸ بهمن ۱۳۸۸ ۰۱:۲۹ صبح

هر چند که بر پیکر ما تاخته اید

از جمجمه های ما بنا ساخته اید



هر چند زخون پهلوانان امروز

دیریست به ضرب سکه پرداخته اید



هر چند که از رگ رگ برّیده ما

زنجیر طلا به گردن آویخته اید



هر چند که در باغ شقایق هامان

چونان علف هرز، قد افراخته اید



غم نیست اگر به اشک ما طعنه زنید

تاریخ قبیله را، چو نشناخته اید



اما به همان که رفت و نامد خبرش

سوگند که ای قوم هُبَل باخته اید



ابوالفضل سپهر


هزار هزاران ... - safirashgh - ۸ بهمن ۱۳۸۸ ۰۱:۴۱ صبح

هزار هزاران پدر
هزار هزار تا مادر
هزار هزار محبت

هزار هزار تا همسر

هزار هزاران رفیق
هزار هزار برادر
هزار هزار تا فرزند
هزار هزار تا خواهر

هزار هزار رفاقت
هزار هزار معرفت
هزار هزار تا عاشق
هزار هزار تا رافت

هزار هزار تا نامزد
هزار هزار اهل دل
هزار هزار طراوت
شمع مجلس و محفل

هزار گل سرسبد
هزار هزار قدبلند
هزار هزار هزاران
هزار هزار تا پیوند

هزار هزار شور و شوق
لبان پر ز خنده
هزار هزار بسیجی
هزار هزار پرنده




هزار هزار پهلوون
هرار هزار همخونه
رفتن که ما بمونیم
رفتن که دین بمونه


راز ماندن.....سپهر - safirashgh - ۸ بهمن ۱۳۸۸ ۱۱:۴۶ صبح

وقتی دفتر سرخ رو بازکنی اولین شعری که چشم نواز می کنه ...

کوه پرسید ز رود،

زیر این سقف کبود

راز ماندن در چیست؟ ..... گفت: در رفتن من

کوه پرسید :و من؟ ..... گفت:در ماندن تو

بلبلی گفت: و من؟ .....

خنده ای کرد و گفت: ..... در غزل خوانی تو


آه از آن آبادی .....


که در آن آبادی .....

که در آن کوه رَوَد ، .....

رود ،مرداب شود، .....

و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد،

و نخواند دیگر،

من و تو ،بلبل و کوه و رودیم

راز ماندن جز، .....

در خواندن من،ماندن تو،رفتن یاران سفر کرده یمان نیست بدان!

شاعر:ابوالفضل سپهر


مرا اسب سپیدی بود روزی .... « سپهر» - safirashgh - ۸ بهمن ۱۳۸۸ ۱۱:۵۷ صبح

مراد عشق کشف راز می کرد

که مجنون چون به لیلی ناز می کرد

به خاک پای لیلا غبطه می خورد

بدین سان تا افق پرواز می کرد

به گردن طوف تیغ عشق می داد

به مرگش زندگی آغاز می کرد

دو لب می بست و از چشمان معشوق

به چشمش بوسه ها احراز می کرد

به بزم عشق کامش را چو می بست

به عود عشق سوزش ساز می کرد

درد دل را به روی غیر می بست

در باغ شهادت باز می کرد





زنده یاد ابوالفضل سپهر


دیدم شهادت را که از لبهای مجنون...سپهر - safirashgh - ۸ بهمن ۱۳۸۸ ۰۱:۰۱ عصر

شب بود و من با کوله ای از خستگی ها

شب بود و یک زنجیری از وابستگی ها

شب بود و هق هق های ساکن در گلویم

شب بود و یاد دوستان در پیش رویم


پروانگان را در افق مهتاب دیدم


خوابیدم و همسنگرم را خواب دیدم


دیدم به قصد (او) شقایق ترک (من) کرد


پروانه گشت و خویش در آتش کفن کرد


وقتی که بلبل روی سیم و خار جان داد


در پیش چشمم، مرگ عجز خود نشان داد



دیدم میان دود و آتش یاس می سوخت


دیدم گلوله خورد و پیشانی به هم دوخت


تیر آمد و از گونه هایش بوسه برداشت


دیدم چه سان! با مرگ جنگ تن به تن داشت



بر مرگ او لبخند داغ و آتشین زد


با یا حسینی پشت او را بر زمین زد


دیدم شهادت را که از لبهای مجنون

لب می گزید و باده می زد در خُم خون


همسنگران، با آتش، هم آغوش بودند


می سوختند آن شب ولی خاموش بودند



چون دوست آن شب قرعه را بر نامشان زد


دیدم که ساقی جام را بر جانشان زد


خمپاره بود و مرگ بود و تیر و ترکش


لبیک بود و وصل بود و اسب سرکش


چابک سواران اسبها را زین نمودند


اندام خود با رنگ سرخ آذین نمودند



عزم سفر کردند و یک لبیک گفتند


با کاروان یار، تا افلاک رفتند



چون سینه سرخان شهادت می پریدند


سنگر به سنگر ظلمت شب می دریدند



سر نیزه ها آن شب حدیث وصل گفتند


آن شب چکاوک ها میان نعره خفتند


آن شب منورها خجل از رویشان بود


کشکول و چشم و قبله گاهم سویشان بود

همسنگرانم کربلا را دوره کردند


سر مشق های کوفیان را پاره کردند


یک یا علی (ع) گفتند و پس پروانه کردند


سرکوب قوم ابرهه آغاز کردند


لحظات آن شب جمله عام الفیل بودند


دشمن چنان فرعون و یاران نیل بودند


در پیش پای عاشقان از شرم و از غم


آن شب دل خمپاره می پاشید از هم



خمپاره می کاوید آن شب سینه ها را


بشکست تیر آن شب دل آئینه ها را



همسنگران بر تیر و ترکش بوسه دادند


مستانه و مردانه بر مین پا نهادند


لبهای خونین، شهادت را مکیدند


با بذل جان خویش، بس معبر کشیدند



بر عقد ایشان انفجاری، خطبه خوان بود


مهیه معشوق آن شب، بذل جان بود



در خطبه اول عروسان لاله چیدند


در گویش دوم نقاب از رخ کشیدند



بار دگر اما به هم لبیک گفتند


بی دست و بی سر جمله سوی حجله رفتند



شهد شهادت را به کام هم نهادند


تا خانه خورشید آن شب پر گشادند


ساقی کوثر باده داد و مستشان کرد


یک حلقه از حبل المتین بر دستشان کرد


ارواحشان در عرش و پیکر در زمین خفت


جان آفرین، آن شب به آنان آفرین گفت!


شمشیرها، شمشیرها، مغروق خون گشت


زنجیرها، زنجیرها، حبس جنون گشت


شاعر: ابوالفضل سپهر


همون درد جدایی.... سپهر - safirashgh - ۸ بهمن ۱۳۸۸ ۰۱:۰۳ عصر

آی قصه قصه قصه ****** داد میزنه یه عاشق

میگه شهید آوردند ........ ****** بازم گل شقایق

شهیدایی که بودند. ****** همه جوون بی باک

بر گشتن، ولی اینبار ****** همه بدون پلاک

پلا ک هاشون جا مونده،****** گم کردند خیلی آسون

بعضیاشون تو اروند ****** بعضیا هم تو مجنون

پلاکایی که شاید ****** همه باشن بازیچه

بعضیاشون هنوزم ****** مخفی اند تو شلمچه

نگاه کنید رو تابوت ****** چقدر قشنگ نوشتن

انگاری رو هر کدوم ****** فقط یه اسم نوشتن

بزار برم ببینم، ****** رو تابوتا رو آرام

آخ بمیرم الهی ****** بازم" شهید گمنام"

اون مادر رو نگاه کن، ****** اومده با دخترش

یه عکسی تو دستشه ****** میزاره روی سرش

دستای بی جونشو ****** آروم بالا میاره

تو چله ی تابستون ****** ببین بارون میباره!!!

خدا گریه ش و از نو ****** دوباره آغاز کرد

چون دختر شهیدی ****** در تابوتو باز کرد

دخترک از هوش رفت،****** تو لحظه ی جنون بود

چون توی تابوت فقط، ****** یه تیکه استخون بود



استخونای شما ****** آی شهدای گمنام

ما رو به عرش میبره ****** بدون حرف و کلام

درسته سعی میکنن ****** راه و به ما ببندن

همونایی که دارن ****** به گریمون میخندن

بزار به ما بخندن ****** تا ابد مست و راحت

بزار آروم بگیرن ****** با خنده به شهادت

ولی بدون ای بشر ****** به بد چیزی خندیدی

مگه تو اشکای اون ****** مادر و ندیدی؟

یقه تو سفت میگیره ****** مادر اون شهیدی

که تو به استخون ****** جگرگوشش خندیدی

بازم دعایی داریم ****** همون درد جدایی

.
.
.

زنده یاد ابوالفضل سپهر


RE: همون درد جدایی.... سپهر - مشکات - ۱۳ بهمن ۱۳۸۸ ۰۶:۴۵ عصر

مرسی. واقعا زیبا و با احساس بود.

ما ز روي تو تا ابد خجليم .:. که تو واصل شدي و ما به رهيم
گر نداريم پاس همت تو .:. در دل از شرم خود چگونه رهيم
آفرين بر تو آفرين خداي .:. اي جوانمرد نام رفته ز ياد
آفرين خداي، بر پدري .:. که تو پرورد و مادري که تو زاد
گرچه گمنام رفتي از دنيا .:. خود ز نام‌آوران شدي معدود
از من اي نيک‌نام بر تو سلام .:. از من اي زنده‌ياد بر تو درود



RE: همون درد جدایی.... سپهر - safirashgh - ۱۳ بهمن ۱۳۸۸ ۱۱:۰۶ عصر

از من اي نيک‌نام بر تو سلام


RE: همون درد جدایی.... سپهر - مصباح - ۲۱ بهمن ۱۳۸۸ ۰۸:۱۰ عصر

خيلي خيلي قشنگ بود ممنون

كتاب شعر ابوالفضل سپهر هست؟

من آن شمعم كه خاكستر ندارم شهيدم من ولي پيكر ندارم