تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
درس های زندگى/کوتاه - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: درس های زندگى/کوتاه (/thread-286.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - ترنم بهاری - ۲۴ خرداد ۱۳۹۱ ۱۰:۳۹ عصر

درويشي كودكي داشت و شبی دیدکه آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد[/size]

ای جان پدر چرا در خواب نمی روی؟
مرا متعلّما(درس های) یک هفته پیشِ استاد عرضه می باید که از بیم در خواب[/size]

آن درویش، صاحب حال بود، این سخن بشنید نعره[/size]

ای زد و بیهوش شد. چون با خود آمد گفت: واویلا، وا حَسْرَتا؛ کودکی که درسِ[/size]

یک هفته پیش معلّم عرض باید کرد شب در خواب نمی رود پس مرا که اعمالِ[/size]

هفتاد ساله پیش عرشِ خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض[/size]

باید کردحال چگونه باشد؟


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - گمنام - ۲۶ خرداد ۱۳۹۱ ۰۳:۲۸ عصر

دل سوختن عزراییل


روزی رسول خدا (ص) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنهادلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2-- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.



RE: "فقط برای خدا... - Entezar - ۲۶ خرداد ۱۳۹۱ ۰۸:۴۰ عصر


“امیلی ” دختر فقیر و یتیمی بود که با مادر پیر و مریضش در یک خانه پنجاه
متری که در کلیسا به طور موقت در اختیارشان گذاشته بود زندگی
میکرد<<امیلی>> هر روز از صبح تا غروب در یک کارخانه به سختی کار
میکرد تا فقط بتواند شکم خودش و مادرش را سیر کند.یک روز زمستانی وقتی او
خسته و سرمازده از سر کار به خانه برگشت ،نامه ای بدون تمبر و مهر و امضا
زیر در خانه شان مشاهده کرد که رویش نوشته شده بود:<<امیلی عزیز تا یک
ساعت دیگر من به دیدنت می آیم ،لطفا برایم شام حاضر کن!از طرف خداوند>>
امیلی که به خاطر آمدن خدا به منزلشان خوشحال بود ،آخرین پولی را که در خانه
داشت شمرد. دو دلار و پنجاه سنت پول برداشت و از رستوران نزدیک خانه غذا
خرید و با عجله به خانه برگشت . اما در بین راه پیرزنی را با کودک مریضش
دید که به<<امیلی>> گفت:<<فرزندم دارد از گرسنگی می میرد… به ما کمک
کنید.>>
<<امیلی>> نگاهی به غذا انداخت و با خود فکر کرد:<< خدا که به غذا احتیاج
ندارد اما بچه این پیر زن…>> سپس غذاها را به پیرزن بخشید و به خانه برگشت
و منتظر آمدن خداوند ماند و… آخر شب بود که یک بسته به داخل خانه انداخه
شد. <<امیلی>> آن را باز کرد و یک سند همراه یک دفتر چه بانکی دید. همراه
با این نامه:<<امیلی عزیز خدا از دیدن تو و از پذیرایی ات خوشحال شد، این سند
همین خانه است، همراه با این دفتر چه بانکی که هر ماه مبلغ هشتصد دلار (سه
برابر حقوق ماهیانه امیلی) به تو میپردازند. مراقب مادرت باش از طرف
خداوند>>
<<امیلی>> از این اتفاق خوشحال و خندان بود در آن سوی شهر<<پطرس
مقدس>> کشیش بزرگ شهر به دستیارش گفت:<< پسرم یادت باشد هنوز چند
خانواده فقیر در این شهر زندگی میکنند و امیلی آخرین نفر بود.>>


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - ترنم بهاری - ۳ تير ۱۳۹۱ ۰۳:۰۵ عصر

داستان زیبای اقتضای طبیعت ...

نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است
شخصی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند .آن شخص به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !
مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
آن مرد گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند ...





RE: "داستانهای عبرت آمیز" - mass night wolf - ۴ تير ۱۳۹۱ ۱۲:۰۹ عصر

داستان دو دوست ، شن و سنگدو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید،روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”. آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”. دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت: “وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.”


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - mass night wolf - ۵ تير ۱۳۹۱ ۱۲:۱۳ عصر

ه داستان محلی واقعی عبرت آموز برای جوونا!
یه داستان کوچولوی ترسناک ازجوون های جاهل ونادون براتون می گم که برای بعضی هادرس عبرتی بشه؛
همین چندسال پیش چندتا دوست همکلاسی باهم دیگه راه می افتن برای گردش وتفریح اونم نیمه های شب توبرّوبیابون؛
کارشون کشتن کفترچاهی بود یکی یکی به چاه سرکشی می کردند وکبوترهای بیچاره رونصف شب بیرون می کشیدن ومی کشتن؛
تابه یه چاه قدیمی رسیدن
ازاین جابه بعدش خیلی دل شیرمی خوادبگه چی شدچون راوی اصلی قصه که الان به سن وسال پیری رسیده یه بیماری داره که خدابهش رحم کنه؛
خلاصه چاه عمیق بود وجوون های دل خوش(الکی خوش) بگیم بهتره! تصمیم جدی گرفتن یکی روبفرستن داخل چاه تاکبوترها روبیرون بفرسته
دلویی بستن به دهانه چاه ویکی ازداوطلبها رفت توچاه؛
یه کم که گذشت صدای جیغ وفریادبلند شد که به دادم برسین منوخوردن!
اولش که دوستای صمیمی ومنتظرشکارکبوترای چاهی باورنکردن گفتن ازتاریکی ترسیده اما وقتی صدا قطع شد ترسیدن ودلوروبالا کشیدن!
چشمتون روزبدنبینه به قولی مسلمون نشنوه کافرنبینه اسکلت بالا اومده بود معلوم نشد جن بوده یا موجود دیگه ای که حسابی به چشم وصورت واعضای بدن رحم نکرده ودریک کلام اونوخورده!
راوی می گه:من لکنت زبون گرفتم ازاون روز نمی تونم خوب حرف بزنم بیشترشبا هم کابوس می بینم؛
یکی ازدوستام سکته کرد وافتاد یکی دیوونه شدسربه بیابون گذاشت وهنوزکه هنوزه ازتاریک شدن هوا می ترسم؛
درسی که می گیریم اینه که اذیت کردن به هرموجود جانداری تقاص داره وخدا می دونه چه بلاهای دیگه ای سرآدم درمی آره
جوون عاقل باش!
غافل ازعمل نشو!
هرعمل اجری وهرکرده جزایی داره؛
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــ
زندگی جاری است عشق بیداری است


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - Entezar - ۵ تير ۱۳۹۱ ۰۵:۳۱ عصر

ماجرای جراح و تعمیرکار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمدسالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

آرزو...

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - پسرقرانی - ۵ تير ۱۳۹۱ ۱۰:۴۴ عصر

داستان دو دوست ، شن و سنگدو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید،روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”. آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”. دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت: “وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.”
نوشته شده در دوشنبه پنجم تیر 1391ساعت 10:36 توسط Rasoul_masoudi


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - Entezar - ۶ تير ۱۳۹۱ ۱۰:۵۶ صبح

کوتاه‌ترین داستان ترسناک جهان!فقط 12کلمه !!





آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!؟






RE: "داستانهای عبرت آمیز" - ترنم بهاری - ۶ تير ۱۳۹۱ ۱۲:۱۵ عصر

دوستـی خـاله خـرسـه![/b][/align][/font]یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.
شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد. سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.

[/align][/font]
[تصویر:  13406650382.jpg][/align][/font][/color]آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود. آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.

هیچ اتفاقی نیفتاد!

در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.


آموزه های داستان

- گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.

- اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم.

- من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

- من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.

- من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.

- من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.

- من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.

- من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت داد.

- من به هر چه که خواستم نرسیدم ...اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم.

- بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر تمام آنها غلبه کنی.

[/align][/font]