تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
درس های زندگى/کوتاه - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: درس های زندگى/کوتاه (/thread-286.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18


عاقبت زنى كه همیشه بسم الله می گفت - ROYA - ۲۶ مهر ۱۳۹۰ ۰۲:۵۳ عصر

[تصویر:  281701201974419538921041413516078217149166.jpg]


در تحفةالاخوان حكایت شده است كه مردى منافق زن مؤمنى داشت كه در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد مىجست و در هر كار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناك مىشد و از منع او چاره نداشت تا آنكه روزى كیسه كوچكى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد ! زن كیسه را گرفت و گفت : «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچه اى پیچید و گفت : «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مكانى پنهان نمود و بسمالله گفت.

فرداى آن روز شوهرش كیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنكه او را بى اعتقاد و شرمنده كند.

پس از انداختن كیسه در دریا به دكان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد كه بفروشد

مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد كه آن زن غذایى از براى شب او طبخ كند. چون زن شكم یكى از آن ماهیان را پاره نمود كیسه را در میان شكم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مكان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته ، تناول نمودند.
آنگاه مرد گفت:

كیسه زر را كه نزدت به امانت گذاشتم بیاور. آن زن برخاسته ، « بسم الله الرحمن الرحیم » گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت. شوهرش از مشاهده كیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید.



"داستانهای عبرت آمیز" - ترنم بهاری - ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۱ ۰۲:۴۲ عصر

[align=-WEBKIT-RIGHT] تریبول تنها[align=-WEBKIT-RIGHT]

آن ها در کنار یک دیگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور داشتند که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میانشان بود که به اندازه دیگران نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید نادان است ، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند .
اما دیگران با او همدردی نداشتند و او را دنبال کردند و نگاهش کردند و با او از آن چه نمی توانست بفهمد حرف زدند . آن ها می دیدند تریبول چه رنجی می برد و خشنود بودند از این که می توانند او را برنجانند .
اما جهان دیگرگون گشت و ناگهان تریبول دانا شد و بقیه نادان ، بسیار نادان تر از او . تریبول هم می خواست برای آن چه دیگران بر سرش آورده بودند ، انتقام بگیرد . اما آن ها او را تحسین کردند و هیچ کس به خاطر آن چه نمی دانست و تریبول می دانست ، خجالت نمی کشید و تریبول با آن ها همدردی می کرد و نمی توانست آن ها را برنجاند . او می دانست که همیشه به گونه ای تنها بوده است و در انتظار زمانی بود که روزگاری بازخواهد گشت .او دقیقأ می دانست زمانی که در آن جهان بار دیگر دگرگونه شود ، دیگران باز هم او را خواهند رنجاند .
نویسنده : گیزلا النسر

ترجمه : ناصر غیاثی




اصل موضوع را فراموش نکن

[align=-WEBKIT-RIGHT]مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند .[/align]

[align=-WEBKIT-RIGHT]روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید .[/align]

[align=-WEBKIT-RIGHT]روز سوم بیشتر کار کرد ، اما فقط 10 درخت برید . به نظرش آمد که ضعیف شده است . نزدیکش رفت و عذر خواست و گفت : « نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم»[/align]

[align=-WEBKIT-RIGHT]رئیس پرسید : «آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟»[/align]

[align=-WEBKIT-RIGHT]او گفت : «برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.»[/align]


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - hamed - ۲ خرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۳۶ عصر

ملاقات ابلیس با فرعون

می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد، ابلیس به او گفت: آیا هیچکس می تواند این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟
پندها: گاهی وقتها یادمان می رود که چقدر ضعیف هستیم و ادعاهای بزرگ می کنیم، گاهی وقتها بندگی خدا یادمان می رود؛ نگذاریم این گاه و بیگاهها جمع شوند و ادعاهایمان به جایی برسد و بندگی خدا را فراموش کنیم که سیلی ابلیس ما را از خواب غفلت بیدار کند.


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - Entezar - ۷ خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۰۳ صبح

واقعا از نوشته زیباتون که ترنمی بهاری در وجودم ایجاد کرد ممنون و متشکرم...
خیلی قشنگ بود.امیدوارم همیشه موفق باشید...


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - ترنم بهاری - ۷ خرداد ۱۳۹۱ ۰۹:۳۱ عصر

Heartانتظار اسم منو میگه Heart


پیش داوری... - Entezar - ۱۱ خرداد ۱۳۹۱ ۰۳:۵۲ عصر

ما در سالن غذا خوری دانشگاهی در اروپا هستیم.یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره اش پیداست اروپایی است سینی غذایش را تحویل میگیردو سر میز مینشیند.سپس یادش می افتد که کارد و چنگال برنداشته.و بلند میشود تا آنها را بیاورد.وقتی برمیگردد با شگفتی مشاهده میکندکه یک مرد ساهپوست احتمالا اهل آفریقا آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلا فاصله پس لز دیدن این صحنه زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند.اما به سرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی باآداب اروپا در زمینه اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعده غذایی اش را ندارد.در هر حال تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند.اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب مرد سالاد را میخورد.زن سوپ را.هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارندو یکی از آنها ماست را می خورد و دیگری پای میوه را.همه این کارها همراه با لبخندی دوستانه است.مرد با کمرویی و زن راحت دلگرم کننده و با مهربانی لبخند میزند.
آنها ناهارشان را تمام کردند.زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند و طرف غذایش را که دست نخورده روی میز مانده است...
پاسخ پائولو کوئیلو:
من این داستان زیبا را به همه کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران باترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایین مرتبه میدانند.
داستان را به همه این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان دیگران را از بالا نگاه میکنندو نسبت به آنها احساس سرورس دارند.
چقدر خوب است که همه ما خودمان را از پیش داوری ها رها کنیم.وگرنه احتمال دارد...
مثل دختر بیچاره اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطه تمدن است در حالی که آفریقایی دانش آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد...



RE: "داستانهای عبرت آمیز" - Entezar - ۱۷ خرداد ۱۳۹۱ ۰۹:۵۰ صبح

خاطرات دو دوست قدیمی

دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت: "امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد." آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند.

همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: "امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد." دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید: "وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟"

مرد پاسخ داد: "وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی."

نتیجه اخلاقی : یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.
گل صداقت و راستگویی...
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم.
هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.

بالاخره روز ملاقات فرا رسید.
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!

برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - Entezar - ۲۰ خرداد ۱۳۹۱ ۰۹:۲۸ صبح

پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ,,, او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد ,,,
او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,
پدر با عصبانيت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم" از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم ,,, شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا ,,,
پدر زمزمه کرد: (نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است ),,,
عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد ,,,
پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: "چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."
هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی او چگونه است و چه بر او ميگذرد يا او در چه شرايطی هستن.


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - Entezar - ۲۴ خرداد ۱۳۹۱ ۰۲:۳۳ عصر

آب بكش و وضو بساز

دزدى به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت ، اما چیزى نیافت كه قابل دزدى باشد . خواست كه نومید بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت :اى جوان !سطل را بردار و از چاه ، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزى از راه رسید، به تو بدهم ؛ مباد كه تو از این خانه با دستان خالى بیرون روى ! دزد جوان ، آبى از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد . كسى در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه ، به جناب شیخ است . احمد رو به دزد كرد و گفت : دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یك شبى است كه در آن نماز خواندى . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد. گریان به شیخ نزدیك تر شد و گفت : تاكنون به راه خطا مى رفتم . یك شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم ، خداوند مرا این چنین اكرام كرد و بى نیاز ساخت . مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم . كیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت .



RE: "داستانهای عبرت آمیز" - آشنای غریب - ۲۴ خرداد ۱۳۹۱ ۰۹:۲۴ عصر

یا حکیم
آورده‌اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب.
شیخ احوال بهلول را پرسید، گفتند: او مردی دیوانه است.
گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است.
پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده، سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی(هستی)؟
عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری.
بهلول فرمود طعام چگونه می‌خوری؟
عرض کرد اول بسم الله می‌گویم و از پیش می‌خورم و لقمه کوچک بر می‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غاقل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم بسم الله می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است.
خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه کسی؟
جواب داد، شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.
بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری.
بهلول پرسید چگونه سخن می‌گویی؟
عرض کرد سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم.
پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن را هم نمی‌دانی. پس برخاست و دامن بر شیخ فشاند و برفت.
مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است، تو از دیوانه چه توقع داری؟
جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت: از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟
عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه می‌خوابی؟
عرض کرد چون از نماز عشاء فارغ شدم داخل جامه خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول(ص) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد، جنید دامنش را بگرفت و گفت: ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدا باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است، اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد.