تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
درس های زندگى/کوتاه - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: درس های زندگى/کوتاه (/thread-286.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18


جوان مرد - کارآگاه گجت - ۱۶ مرداد ۱۳۸۹ ۱۲:۴۹ صبح

مردی به زیارت می رفت . جوانمرد به او رسید و پرسید :

کجا می روی ؟

مرد گفت :

به زیارت می روم ، به دیاری .

جوانمرد گفت :

چه می خواهی و چه طلب می کنی از زیارت ؟

مرد گفت :

خدا را طلب می کنم .

جوانمرد گفت :

خدای دیار خود را چه کرده ای که به دیار دیگر در طلبش می روی ؟

پیامبر ، ما را گفت : علم را به چین اگر باشد ، جستجو کنید اما نگفت

برای جستجوی خدا نیز باید به جایی رفت .

جوانمرد می رفت و با خود می گفت :

مردم ، خدا را در مسجد می جویند ، ما هر جا هستیم ، مسجد است .

مردم ، مبارکی را در رمضان می یابند و ما ماههایمان همه رمضان است .

مردم عیدشان آدینه است و ما هر روزمان عید و آدینه است .


فقر - کارآگاه گجت - ۱۹ مرداد ۱۳۸۹ ۰۹:۰۴ عصر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم! Huh


همیشه کسی پشت پنجره است - مشکات - ۲۲ شهريور ۱۳۸۹ ۰۹:۳۱ عصر

پسر کوچولو به همراه خواهرش برای دیدن مادربزرگش به مزرعه رفته بود.
مادربزرگش یک تیر و کمان به او هدیه داد تا با آن بازی کند.
پسرک در مزرعه و جنگل می دوید و با تیر و کمان نشانه گیری می کرد ولی نمی توانست به هدف بزند.
وقتی خسته از بازی به سوی خانه می رفت اردک خانگی مادربزرگ را دید وبرای شوخی به سمت او نشانه رفت و تیری رها کرد.

در کمال ناباوری تیر بر سر اردک خورد و او را کشت، پسرک با ناراحتی و از ترس، اردک را پای درختی زیر خاک پنهان کرد
ولی متوجه شد که خواهرش کارهای او را دیده است.

بعد از صرف شام مادربزرگ به دختر گفت برای شستن ظرف ها به من کمک کن
ولی دختر پاسخ داد: مادربزرگ برادرم به من گفته که می خواهد برای شستن ظرف ها به شما کمک کند
و رو به برادرش کرد و گفت ماجرای اردک را که فراموش نکرده ای؟
پسرک به آشپزخانه رفت تا به مادربزرگ کمک کند.

روز بعد مادربزرگ گفت امروز می خواهیم به ماهیگیری برویم و باید برای ناهارمان ساندویچ درست کنیم شما هم باید به من کمک کنید،
دختر گفت: برادرم به من گفته که کی خواهد تنهایی ساندویچ ها را آماده کند و آهسته رو به او کرد
و گفت: اردک را که یادت هست؟
پسر هم به سراغ آماده کردن ساندویچ ها رفت.

به همین ترتیب دختر در هر فرصتی پسرک را مجبور می کرد تا کارهای او را انجام دهد.
چند روز گذشت و پسراز وضعی که به وجود آمده بود خسته شد.
پیش مادربزرگ رفت و به او گفت من کار بدی انجام داده ام و ماجرا را برای او تعریف کرد.

مادربزرگ لبخندی زد، او را در آغوش گرفت
و گفت: می دانم پسرم، من پشت پنجره بودم و همه چیز را دیدم ولی چون تو را خیلی دوست دارم تو را بخشیدم.
می خواستم ببینم تا کی می توانی به خواهرت اجازه بدهی به خاطر خطایی که انجام داده ای از تو سوء استفاده کند.

خطاها و اشتباهات ما باید باعث عبرت و تجربه ما باشند و نباید اجازه دهیم شیطان از اشتباهات ما سوء استفاده کند
زیرا خدا ناظر اعمال ماست و چون ما را دوست دارد اگر توبه کنیم ما را خواهد بخشید؛
پس اجازه ندهیم شیطان، ما را برده خودش کند.




چشم های روشن - zeinab - ۲۶ شهريور ۱۳۸۹ ۰۴:۴۳ عصر

در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم‌اتاقيش روي تخت بخوابد آنها ساعت‌ها با يكديگر صحبت مي‌كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي‌زدند هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي‌نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي‌ديد براي هم‌اتاقيش توصيف مي‌كرد.بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي‌گرفت اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي‌ها و قوها در درياچه شنا مي‌كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي‌شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‌كرد ، هم‌اتاقيش چشمانش را مي‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‌كردروزها و هفته‌ها سپري شد يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي‌جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او مي‌توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببينددر كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم‌اتاقيش را وادار مي‌كرده چنين مناظر دل‌انگيزي را براي او توصيف كند پرستار پاسخ داد: شايد او مي‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي‌توانست ديوار را ببيند.

Design By : Night Melody


در هر چیزی خیری نهفته است - مشکات - ۱۳ آبان ۱۳۸۹ ۰۳:۲۴ عصر

پادشاه یکی از سرزمین های آفریقایی دوستی از دوران کودکی داشت که خیلی به هم نزدیک بوده وبا هم به همه جا می رفتند .
دوست پادشاه عادت عجیبی داشت :او همیشه برای هر اتفاقی که در زندگی اش رخ می داد چه مثبت و چه منفی میگفت :
در همه چیز خیری نهفته است .
یک روز آنها تصمیم گرفتند به شکار بروند دوست پادشاه اسلحه وی را برایش آماده کرد . ولی گویا نا خواسته مرتکب اشتباهی
شد ه بود و اسلحه یک دفعه در دست پادشاه منفجر شد و انگشت شست یکی از دستانش را قطع کرد . وقتی که این اتفاق
افتاد دوست پادشاه بر حسب عادت دیرینه اش گفت :در همه چیز خیری نهفته است . پادشاه که واقعا از این حرف عصبانی
شده بود پاسخ داد: اشتباه میکنی در این مورد هیچ خیری وجود ندارد و برای اثبات این موضوع او رابه زندان انداخت .یکسال بعد
روزی پادشاه برای شکار به خارج از قلمرو خودرفت و از بد حادثه اسیر آدمخوارها شد.آنها اورابه روستای خود برده و به تنه
درختی بستند .سپس اطرافش چوب چیده و آماده شدند تا اورا زنده زنده سرخ کرده وبخورند.ولی هنگامی که می خواستند آتش
را بیفروزند متوجه شدند یک دست او شست ندارد .یکی از اعتقادات آنان این بود که اگر او را بخورند بلایی که به سر او آمده سر
آنها هم خواهد آمد .بنابراین آزادش کردند و اجازه دادند که برود .در راه بازگشت پادشاه که خسته و کمی شوکه شده بود
به یاد روزی افتاد که شست خود را از دست داده بود .به همین دلیل وقتی که رسید مستقیم به زندان رفت تا دوست قدیمی اش را ببیند .

-حق با تو بود دوست من در این که شست دستم را ازدست دادم خیری نهفته بود . وماجرا را برایش تعریف کرد .گفت:لطفا مرا ببخش
که این همه وقت تورادر زندان نگه داشتم .من اشتباه کردم که با تو چنین رفتاری داشتم .
دوستش پاسخ داد : نه بر عکس در آن خیری نهفته بود.
- منظورت چیست ؟در به زندان افتادن تو چه خیری می تواند وجود داشته باشد ؟
-راستش اگر من به زندان نیفتاده بودم حتما همراه تو بودم آنوقت آدمخوارها مرا می خوردند .
شاید به نظرمان نرسد که تمام وقایع زندگی ما معنا دارباشند. ولی گاهی وقت ها آنچه را که ما منفی برداشت می کنیم ممکن است
در آینده یک برکت به شمار آید .

یاد بگیریم وقتی مشکلی برایمان پیش می آید از تمام زوایا آن را ببینیم و سعی کنیم نکته مثبتی در آن بیابیم .

در هر قضاي الهي براي مؤمن خيري نهفته است. ((امام محمد باقر ع))



قدر بدان - مصباح - ۱۴ آبان ۱۳۸۹ ۰۴:۵۹ عصر

….روزی روزگاری درختی بود

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد

برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد

و سیب می خورد

با هم قایم باشک بازی می کردند .

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد و در خت خوشحال بود

اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود تا یک روز پسرک

نزد درخت آمد درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،

سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »

پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .

می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

من به پول احتیاج دارم می توانی کمی پول به من بدهی ؟

درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم » من تنها برگ و سیب دارم .

سیبهایم را به شهر ببر بفروش آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی

شد .

پسرک از درخت بالا رفت سیب ها را چید و برداشت و رفت . درخت خوشحال شد .

اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …

و درخت غمگین بود تا یک روز پسرک برگشت

درخت از شادی تکان خورد

و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »

پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، زن و بچه می

خواهم و به خانه احتیاج دارم می توانی به من خانه بدهی ؟

درخت گفت : « من خانه ای ندارم

خانه من جنگل است .

ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال

باشی . »


آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد و درخت

خوشحال بود اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت


و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد

با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :

« بیا پسر ، بیا و بازی کن »

پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .

قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟

درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز

آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی

و خوشحال باشی .

پسر تنه درخت را قطع کرد

قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .

و درخت خوشحال بود پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و

غمگین درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم

اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو

پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام

و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟

درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند

و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …

دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمیآورد ؟

اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم

درخت همان والدین ماست ، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم

تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و


گرفتار

برای والدین خود وقت نمیگذاریم ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای


ما
همه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع

مشکل ما پیدا میکنند

و تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است که

تنهایشان نگذاریم

به والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیم

برایشان زمان اختصاص دهیم

همراهیشان کنیم

شادی آنها در دیدن ماست

هر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد

ولی پدر و مادر فقط یک بار ….



زیباترین چیز در دنیا : توبه - مصباح - ۲۹ آبان ۱۳۸۹ ۰۱:۲۲ عصر

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش

در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با

مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تو را تنبیه نمی کنم، ولی تو باید

کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول می کنم، به زمین برو و با ارزش ترین

چیز دنیا را برای من بیاور.

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین

رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزش ترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان

جنگ رسید، سرباز جوانی را یافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان در دفاع

از کشورش با شجاعت جنگیده بود و حالا در حال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون

سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت باز گشت.

خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی با ارزش است. سربازی که زندگیش را

برای کشورش می دهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد و بیشتر بگرد.

فرشته به زمین بازگشت و به جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها،جنگل

ها ،و دشت ها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر

یک بیماری در حال مرگ بود.

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده

بود که مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود

خوابیده بود و نفس نفس میزد.

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را می کشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت.

و به خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزش ترین چیز

در دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را

برای دیگران می دهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد و دوباره بگرد.

فرشته برای جستجوی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد. شبی

مرد شروری را که بر اسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز

بود. او می خواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان و خانواده اش درآن زندگی می کردند، رسید.نور از

پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را به دقت نگاه

کرد.

زن جنگلبان را دید که پسرش را میخواباند و صدای او را که به فرزندش دعای شب را

یاد میداد،شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را

به یاد آورده بود؟

چشمان مرد پر از اشک شده بود و همان جا از رفتار و نیت زشتش پشیمان شد و

توبه کرد.

فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.

خداوند فرمود:

این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای این که این اشک آدمی است که

توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز می کند



ایثارو شکر - boshra - ۳ دي ۱۳۸۹ ۱۱:۵۱ عصر

شفیق بلخی از مردی پرسید: تهیدستانتان چه می کنند؟

گفت: اگر یابند بخورند و اگر نیابند، بردباری کنند.

شفیق گفت: همه چنین می کنند.

مرد گفت: شما چگونه اید؟

شفیق گفت: اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگزاریم.

منبع:روزنامه خراسان


مستحق - مشکات - ۲۵ دي ۱۳۸۹ ۰۹:۲۲ عصر

شب سردي بود، پيرزن بيرون ميوه فروشي زل زده بود به مردمي که ميوه ميخريدن.
شاگرد ميوه فروش تند تند پاکت هاي ميوه رو توي ماشين مشتري ها ميذاشت و انعام ميگرفت ...

پيرزن باخودش فکر ميکرد چي ميشد اونم ميتونست ميوه بخره ببره خونه ...
رفت نزديک تر ...
چشمش افتاد به جعبه چوبي بيرون مغازه که ميوه هاي خراب و گنديده داخلش بود ...

با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه ...
ميتونست قسمت هاي خراب ميوه ها رو جدا کنه وبقيه رو بده به بچه هاش ...
هم اسراف نميشد هم .... بچه هاش شاد ميشدن ...
برق خوشحالي توي چشماش دويد ..ديگه سردش نبود !

پيرزن رفت جلو نشست پاي جعبه ميوه .... تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد ميوه فروش گفت :
دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !

پيرزن زود بلند شد ...خجالت کشيد !
چند تا از مشتريها نگاهش کردند !
صورتش رو قرص گرفت ... دوباره سردش شد !
راهش رو کشيد رفت ...

چند قدم دور شده بود که يه خانمي صداش زد :
مادر جان ...مادر جان !
پيرزن ايستاد ...
برگشت و به زن نگاه کرد !

زن مانتويي لبخندي زد و بهش گفت اينارو براي شما گرفتم !
سه تا پلاستيک دستش بود پر از ميوه ... موز و پرتغال و انار ....

پيرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه..... مُو مُستَحق نيستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من ... مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ...
اگه اينارو نگيري دلمو شکستي ! جون بچه هات بگير !

زن منتظر جواب پيرزن نموند ...
ميوه هارو داد دست پيرزن و سريع دور شد ...

پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن رو نگاه ميکرد ...
قطره اشکي که تو چشمش جمع شده بود غلتيد روي صورتش ...
دوباره گرمش شده بود ...

با صداي لرزاني گفت : پير شي ننه .... پير شي ! خير ببيني اين شب چله مادر!



عاقبت زنى كه همیشه بسم الله می گفت - ROYA - ۱۹ مهر ۱۳۹۰ ۱۲:۴۱ عصر

[تصویر:  17624188624433107254606270186231119108168.gif]


جمعی از علمای یهود برای آزمایش پیامبر اعظم(ص) آمدند و راجع به سه مطلب سؤال کردند:

یکی درباره اصحاب کهف، دوم درباره ذوالقرنین و سوم درباره روح.

حضرت به آنان فرمود: فردا بیایید جواب می دهم و نفرمود! «ان شاء الله»

جبرئیل فردا نیامد و وحی خدا نازل نشد! فردا آمدند جواب نبود، پس فردا آمدند، باز جواب داده نشد، سه روز تا پانزده روز، بلکه تا چهل روز هم نوشته اند که وحی الهی قطع شد. در این صورت طبیعی است که مردم حرف هایی می زنند، دشمنان و منافقان دست آویزی پیدا کرده و علیه پیامبر اکرم(ص) سخنانی پخش کنند.

بعد از پانزده یا چهل روز، جبرئیل نازل شد و سوره کهف را که ماجرای اصحاب کهف و ذوالقرنین را بیان می کند آورد و خاطرنشان کرد که:

« ولا تقولن لشی انی فاعل ذلک غدا الا ان یشا الله...» (کهف- 23)

ترجمه آیه « هرگز نگو من فردا فلان کار را می کنم مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد. »


منبع : صفیر هدایت 6 ، آیت الله ضیاء آبادی

[تصویر:  wk6pl3b3ek9mqj6lyhjp.jpg]