تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
درس های زندگى/کوتاه - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: درس های زندگى/کوتاه (/thread-286.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18


RE: راز موفقیت - montazere zohur - ۱۴ ارديبهشت ۱۳۸۹ ۰۶:۲۹ عصر

درياچه و ليوان


روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده.

راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه.

شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت.

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "

شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "

پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید.

استاد اینبار هم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "

پیر هندو گفت : رنج ها و سختی هائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، می تونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین :



سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب


RE: راز موفقیت - ذوالقرنین - ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۹ ۱۱:۳۷ عصر

سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون مدیراجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا:

هیچوقت از ریسک کردن نهرسایم چرا که به ما این فرصت را خواهد داد

تا شجاعت را یاد بگیریم.

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی

پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.

جنس یکی از آن توپ ها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.

پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین،

دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد،

کاملا شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید: " آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از:

1- خانواده

2- سلامتی

3- دوستان

و

4- روح خودتان

و توپ لاستیکی همان کارتان است "...

در خلال ساعات رسمی روز، با کارائی وافر به کارتان مشغول شوید

و به موقع محل کارتان را ترک کنید. برای خانواده، دوستانتان نیز وقت

کافی بگذارید و استراحت کامل و درستی داشته باشید.


کمال انسان - مشکات - ۱۸ ارديبهشت ۱۳۸۹ ۰۶:۲۲ عصر

در نيويورک، بروکلين، مدرسه اي هست که مربوط به بچه هاي داراي ناتواني ذهني است. در ضيافت شامي که مربوط به جمع آوري کمک مالي براي مدرسه مربوط به بچه هاي داراي ناتواني ذهني بود، پدر يکي از اين بچه ها نطقي کرد که هرگز براي شنوندگان آن فراموش نمي شود...
او با گريه گفت: کمال در بچه من "شايا" کجاست؟ هرچيزي که خدا مي آفريند کامل است. اما بچه من نمي تونه چيزهايي رو بفهمه که بقيه بچه ها مي تونند. بچه من نمي تونه چهره ها و چيزهايي رو که ديده مثل بقيه بچه ها بياد بياره.کمال خدا در مورد شايا کجاست ؟!
افرادي که در جمع بودند شوکه و اندوهگين شدند ...
پدر شايا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامي که خدا بچه اي شبيه شايا را به دنيا مي آورد، کمال اون بچه رو در روشي مي گذارد که ديگران با اون رفتار مي کنند
و سپس داستان زير را درباره شايا گفت:
يک روز که شايا و پدرش در پارکي قدم مي زدند تعدادي بچه را ديد که بيسبال بازي مي کردند.
شايا پرسيد : بابا به نظرت اونا منو بازي ميدن...؟!
پدر شايا مي دونست که پسرش بازي بلد نيست و احتمالاً بچه ها اونو تو تيمشون نمي خوان، اما او فهميد که اگه پسرش براي بازي پذيرفته بشه، حس يکي بودن با اون بچه ها مي کنه. پس به يکي از بچه ها نزديک شد و پرسيد : آيا شايا مي تونه بازي کنه؟!
اون بچه به هم تيمي هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولي جوابي نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتياز عقب هستيم و بازي در راند 9 است. فکر مي کنم اون بتونه در تيم ما باشه و ما تلاش مي کنيم اونو در راند 9 بازي بديم....
درنهايت تعجب، چوب بيسبال رو به شايا دادند! همه مي دونستند که اين غير ممکنه زيرا شايا حتي بلد نيست که چطوري چوب رو بگيره! اما همينکه شايا براي زدن ضربه رفت ، توپ گير چند قدمي نزديک شد تا توپ رو خيلي اروم بياندازه که شايا حداقل بتونه ضربه ارومي بزنه...اولين توپ که پرتاب شد، شايا ناشيانه زد و از دست داد! يکي از هم تيمي هاي شايا نزديک شد و دوتايي چوب رو گرفتند و روبروي پرتاب کن ايستادند. توپگير دوباره چند قدمي جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شايا و هم تيميش ضربه آرومي زدند و توپ نزديک توپگير افتاد، توپگير توپ رو برداشت و مي تونست به اولين نفر تيمش بده و شايا بايد بيرون مي رفت و بازي تمام مي شد...اما بجاي اينکار، اون توپ رو جايي دور از نفر اول تيمش انداخت و همه داد زدند : شايا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شايا به خط اول ندويده بود! شايا هيجان زده و با شوق خط عرضي رو با شتاب دويد. وقتي که شايا به خط اول رسيد، بازيکني که اونجا بود مي تونست توپ رو جايي پرتاب کنه که امتياز بگيره و شايا از زمين بره بيرون، ولي فهميد که چرا توپگير توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شايا بسمت خط دوم دويد. دراين هنگام بقيه بچه ها در خط خانه هيجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همينکه شايا به خط دوم رسيد، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتي به 3 رسيد، افراد هر دو تيم دنبالش دويدند و فرياد زدند: شايا، برو به خط خانه...! شايا به خط خانه دويد و همه 18 بازيکن شايا رو مثل يک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اينکه اون يک ضربه خيلي عالي زده و کل تيم برنده شده باشه...
پدر شايا درحاليکه اشک در چشم هايش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسيدند...

اين رو تعميم بديم به خودمون و همه کساني که باهاشون زندگي مي کنيم:

هیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم
اطرافيان ما هم همين طورند
پس بيايد با آرامش از ناتواني هاي اطرافيانمون بگذريم و همديگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنيم
بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگي و کمال ببريم و هم اطرافيانمون رو.



داستان بخشش - مشکات - ۱۱ خرداد ۱۳۸۹ ۰۹:۵۲ عصر

حکایتی از زبان مسیح نقل می‌کنند که بسیار شنیدنی است. می‌گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت‌های مختلف آن را بیان می‌کرد.
حکایت این است:
مردی بود بسیار متمکن و پولدار.
روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت.
بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند.
پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.
کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند.
روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند.
گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.
شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد.

بدیهی‌ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند:
"این بی‌انصافی است. چه می‌کنید، آقا ؟ ما از صبح کار کرده‌ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده‌اند. بعضی‌ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده‌اند".

مرد ثروتمند خندید و گفت:
"به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده‌ام کم بوده است؟"

کارگران یک‌صدا گفتند:
"نه، آنچه که شما به ما پرداخته‌اید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته‌ایم."

مرد دارا گفت:
"من به آنها داده‌ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمی‌شود. من از استغنای خویش می‌بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفته‌اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می‌دهم، بلکه می‌دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی‌نیازی است که می‌بخشم".

مسیح گفت: "بعضی‌ها برای رسیدن به خدا سخت می‌کوشند. بعضی‌ها درست دم غروب از راه می‌رسند. بعضی‌ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان می‌شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می‌گیرند".

شما نمی‌دانید که خدا استحقاق بنده را نمی‌نگرد، بلکه دارائی خویش را می‌نگرد. او به غنای خود نگاه می‌کند، نه به کار ما.
از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی‌شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بی‌نیازی و غنای خداوند است.


ما هم رفتنی هستیم ... - ذوالقرنین - ۲۲ خرداد ۱۳۸۹ ۱۱:۴۸ صبح

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت :حاج آقا دوتا سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: ینی چی؟

گفت: دارم میمیرم

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم

کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ، آخه من رفتنی ام و

اونا انگار نه ، سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم ، بین مردم بودم اما بهشون

ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم . ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا

میکردم . گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جونا و آرزوی خوشبختی میکردم . الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی

کرد و ناز وخوردنی شدم . حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب

شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا

عزیزه .

گفت: اما سوال بعدیم اینه که من با یاد مرگ آدم شدم دیگه دین به چه درد من میخوره و یا اینکه

با من چی میکنه؟

گفتم: اتفاقا دین به درد آدما میخوره نه غیر آدما، تازه شما از این به بعد با دین عاشق میشی

بزرگترین کار دین عاشق کردنه . عاقلهاست و انسان کامل یعنی بشر غرق شده در دریای

عشق و عقل .

خنده ی زیبایی روی لبش نشست انگار چشمهاش پنجره شده بود رو به اقیانوس آرام مثل

خودش

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟

و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی

مارفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد.

ما هم رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟؟؟؟؟!!!!


نان نیکویی - مشکات - ۱۹ تير ۱۳۸۹ ۰۵:۴۷ عصر

پسر زن به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشتند .
بنابراين زن دعا ميكرد كه او سالم به خانه باز گردد .
او هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان مي پخت و هميشه يك نان اضافه هم مي پخت و پشت پنجره مي گذاشت تا رهگذري گرسنه كه از آنجا مي گذشت نان را بر دارد .
هر روز مردي گو‍ژ پشت از آنجا مي گذشت و نان را بر ميداشت و به جاي آنكه از او تشكر كند مي گفت: ((كار پليدي كه بكنيد با شما مي ماند و هر كار نيكي كه انجام دهيد به شما باز مي گردد .))

اين ماجرا هر روز ادامه داشت تا اينكه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت ناراحت و رنجيده شد .
او به خود گفت : او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد . نمي د انم منظورش چيست؟

يك روز كه زن از گفته هاي مرد گو‍ژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود،
بنابر اين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : اين چه كاري است كه ميكنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف هاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد .
وقتي كه زن در را باز كرد ، فرزندش را ديد كه نحيف و خميده با لباسهايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد ، گفت:
مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم .
در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم . ناگهان رهگذري گو‍ژ پشت را ديدم كه به سراغم آمد .
او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت (( اين تنها چيزي است كه من هر روز ميخورم امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري .))

وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد. به ياد آورد كه ابتدا نان زهر آلودي براي مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود ، فرزندش نان زهر آلود را مي خورد .
به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت:

هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به ما باز ميگردند.



عجب خوش شانسی! - Afkhami - ۲۳ تير ۱۳۸۹ ۰۴:۴۱ عصر

-
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟


وصیت الکساندر !!! - ضحی - ۲۶ تير ۱۳۸۹ ۰۲:۲۵ عصر

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال

بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک

شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی

ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:

"من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً

انجام دهید" .

فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین

خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت: "اولین خواسته ام این است که پزشکان

من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند. ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر

منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام

پوشانده شود. سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان

باشد." مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس

جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود

گذاشت: " پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما

بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ " در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی

کشید و گفت: " من می خواهم دنیا را آکاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم

پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً

شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.

بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند. دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و

جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا

هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض

است. و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم

بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم."


آخرین گفتار الکساندر: "بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون

باشد تااینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش

نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت."



انسانها برای دوست داشتن هستند. - ضحی - ۱۳ مرداد ۱۳۸۹ ۱۱:۴۳ صبح

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.. ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت و با

آن چند خط روی بدنه ماشین کشید. مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن

ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که در دستش داشت، این کار را میکرد!

در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را از دست داد .

وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید : کی انگشتانم دوباره رشد می کنند؟

مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد. او به سمت ماشینش برگشت و از روی

عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که از کرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود،

جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

" دوستت دارم بابایی "

روز بعد آن مرد خودکشی کرد !

عصبانیت و دوست داشتن هیچ حد و حدودی ندارند. دومی را انتخاب کنید تا یک زندگی زیبا و

دوست داشتنی داشته باشید. این را نیز به یاد داشته باشید که :

وسایل برای استفاده کردن هستند و

انسانها برای دوست داشتن. اما مشکل جهان امروز این

است که انسانها مورد استفاده واقع می شوند و به وسایل عشق ورزیده می شود.

بیایید همواره این گفته را به یاد داشته باشیم.

وسایل برای استفاده کردن هستند.

انسانها برای دوست داشتن هستند.

مواظب افکارتان باشید، آنها به کلمات تبدیل می شوند.

مواظب کلماتی که به زبان می آورید، باشید، آنها به رفتار تبدیل می شوند.

مواظب رفتارتان باشید، آنها به عادت ها تبدیل می شوند..

مواظب عادت هایتان باشید، آنها شخصیت شما را شکل می دهند.

مواظب شخصیت تان باشید، چون سرنوشت شما را می سازد.


جزيره - کارآگاه گجت - ۱۳ مرداد ۱۳۸۹ ۰۸:۴۹ عصر

روزي يك كشتي در دريا اسير طوفان شد ، از تمامي مسافران فقط دو نفر ماندندكه به سختي خود را به جزيره رساندند.
يكي از آنها فردي با ايمان و ديگري بي ايمان بود.
يك روز بعد از دعا هاي زياد – توسط فرد با ايمان – از كنار دريا به طرف كلبه آمدند ، نا گهان ديدن كلبه شان آتش گرفته .
مرد بي ايمان گفت :لعنت به اين شانس اين هم نتيجه دعاهاي توست !
مرد با ايمان گفت : « حتماً اين هم حكمتي دارد نبايد نگران باشيم ،ما را
مي نگرد!»
فرداي آن روز يك كشتي به جزيره آمد و آنها را نجات داد.
ناخداي كشتي گفت: « ديروز ما دود را ديديم و فكر كرديم حتماً به كمك احتياج داريد و به طرف جزيره آمديم.»

((گاه گذشت زمان ثابت خواهد كرد آنچه را «امروز » فاجعه و مصيبت
مي ناميم لطف و عنايت الهي بوده است.))

خدا گر ز حكمت ببندد دري
ز رحمت گشايد در ديگري