تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
درس های زندگى/کوتاه - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: درس های زندگى/کوتاه (/thread-286.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - hamed - ۱۱ فروردين ۱۳۹۲ ۱۰:۱۳ صبح

عدالت و لطف خدا
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پيامبر خدا پروردگار تو ظالم است يا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است كه هرگز ظلم نمى كند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است كه اين سؤال را مى كنى؟

زن گفت: من بيوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ريسندگى مى كنم، ديروز شال بافته خود را در ميان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى كودكانم را تهيه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهيدست و محزون ماندم و چيزى ندارم كه معاش كودكانم را تأمين نمايم .

هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر كدام صد دينار (جمعاً هزار دينار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض كردند: اين پولها را به مستحقش بدهيد. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسيد : علت اين كه شما دسته جمعى اين مبلغ را به اينجا آورده ايد چيست ؟ عرض كردند: ما سوار كشتى بوديم ، طوفانى برخاست ، كشتى آسيب ديد و نزديك بود غرق گردد و همه ما به هلاكت برسيم ، ناگهان پرنده اى ديديم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشوديم ، در آن شال بافته ديديم ، به وسيله آن مورد آسيب ديده كشتى را محكم بستيم و كشتى بى خطر گرديد و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسيديم و ما هنگام خطر نذر كرديم كه اگر نجات يابيم هر كدام صد دينار، بپردازيم و اكنون اين مبلغ را كه هزار دينار از ده نفر ماست به حضورت آورده ايم تا هر كه را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دريا براى تو هديه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دينار را به آن زن داد و فرمود : اين پول را در تأمين معاش كودكانت مصرف كن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از ديگران است.


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - مهدی عبادی - ۱۵ فروردين ۱۳۹۲ ۱۰:۲۵ عصر

Roseفقط خداRose
هنگامی که برادران حضرت یوسف (ع) اورا در چاه می افکندند ،یوسف لبخندی زد .یهودا،یکی از برادران ،ازاوپرسید : چرا می خندی ،این جا که جای خنده نیست ؟
یوسف گفت : روزی در این فکر بودم که با این برادران نیرومندی که دارم ،چگونه کسی می تواند با من دشمنی کند .اینک می بینم خداوند همین برادران را برمن مسلط کرده است تا بدانم که نباید به غیر خدا ذل بست .
[font=Courier New][/font]



RE: "داستانهای عبرت آمیز" - آشنای غریب - ۵ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۰۱:۵۱ عصر

شیخ ابوسعید ابوالخیر امشب چه شورى برپا کرد..........





[font=][font=arial,helvetica,sans-serif]از منبر پایین آمد و مردم ، مجلس را ترک مى گفتند . شیخ ابوسعید ابوالخیر امشب چه شورى برپا کرد!همه حاضران ، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که مى گفت : نهال شوق در دل ها مى کاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم که باید مى پرداختم . وام سنگینى برعهده داشتم و نمى دانستم که چه باید کرد . پیش خود گفتم که تنها امیدى که مى توانم به آن دل ببندم ، ابوسعید است . او حتما به من کمک خواهد کرد . شیخ ، گوشه اى ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پیرزنى پیش آمد. شیخ به من اشاره کرد . دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم . پیرزن گفت : کیسه اى زر که صد دینار در آن است ، آورده ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند . او را بگو که در حق من دعایى کند . کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم . پیش خود گفتم که حتما شیخ حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد . اما ابوسعید گفت : این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پیرى افتاده است ؛ سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوى : اگر خواستى ، نزد ما آى تا باز تو را زر دهیم .
شبانه به گورستان رفتم . بین راه با خود مى اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمى داند و بر نمى آورد . وقتى به گورستان رسیدم ، به همان نشانى که شیخ داده بود، پیرى را دیدم که طنبورى زیر سر نهاده و خفته است .به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم . اما ترس و وحشت ، پیر را حیران کرده بود . سخت هراسید . خواست که بگوید تو کیستى که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم . پیر همچنان متحیر و ترسان بود . کیسه را گشود و دینارهاى سرخ را دید . نخست مى پنداشت که خواب است ، اما وقتى به سکه هاى طلا دست کشید و آن ها را حس کرد، دانست که خواب نمى بیند . لختى به دینارها نگریست ، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد . ناگهان به حرف آمد و گفت : مرا نزد شیخ خود ببر. گفتم برخیز که برویم .
بین راه همچنان متحیر و مضطرب بود . گفتم : اگر از تو سؤ الى کنم ، پاسخ مى دهى ؟ سر خود را به پایین انداخت . دانستم که آماده پاسخگویى است . گفتم : تو کیستى و در گورستان چه مى کردى و ابوسعید، این کیسه زر، به تو چرا داد؟ آهى کشید و غمگینانه گفت : مردى هستم فقیر و وامانده از همه جا. پیشه ام مطربى است و وقتى جوان بودم ، مردم مرا به مجالس خود مى خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم . در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى نشستند، نفر سوم آنان من بودم . اکنون پیر شده ام و صدایم مى لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش برآرد . کسى مرا به مجلس خود دعوت نمى کند و به هیچ کار نمى آیم . زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده اند .
امشب در کوچه هاى شهر مى گشتم . هر چه اندیشیدم ، ندانستم که کجا مى توانم خوابید و امشب را سر کنم . ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلى ، گریستم و با خداى خود مناجات کردم و گفتم : خدایا!جوانى و توش و توانم رفته است . جایى ندارم . هیچ کس مرا نمى پذیرد . عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به این جا رسیدم . امشب را مى خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا دیرگاه مى نواختم و مجلسى را که در آن خود و خدایم بود، گرم مى کردم . مى خواندم و مى گریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه شیخ راهى نمانده بود . پیر همچنان در فکر بود و خود نمى دانست که چه شده است .به خانه شیخ رسیدیم . وارد شدیم .ابوسعید، گوشه اى نشسته بود . پیر طنبور زن ، بى درنگ به دست و پاى شیخ افتاد و همان دم توبه کرد. ابوسعید گفت : اى جوانمرد!یک امشب را براى خدا زدى و خواندى ، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند . طنبور زن ، آرام گرفت . ابوسعید، روى به من کرد و گفت : بدان که هیچ کس در راه خدا، زیان نمى کند. حاجت تو نیز برآورده خواهد شد .
یک روز گذشت ، شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس ، کسى آمد و دویست دینار به من داد و گفت : این را نزد ابوسعید ببر. وقتى به خدمت شیخ رسیدم ، گفت : این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب
[/font]
[/font]



RE: "داستانهای عبرت آمیز" - golenarges - ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۰۱:۰۹ صبح

روزی یک مرد ثروتمند,پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد
مردمی که در انجا زندگی میکنند چقدر فقیر هستند.ان دو یک شبانه روز در خانه
محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چه
بود؟

پسر پاسخ داد:عالی بود پدر.

پدر پرسید ایا به زندگی انها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد:بله پدر.پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر به ارامی گفت:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و انها چهار تا.ما در
حیاطمان یک فواره داریم و انها رودخانه ای دارند که نهاهیت ندارد.ما در
حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و انها ستارگان را دارند.حیاط ما به
دیوارهایش محدود میشود اما باغ انها بی انتهاست!

با شنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند امده بود.

بعد پسر بچه اضافه کرد:متشکرم پدر,تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر
هستیم.


"داستانهای عبرت آمیز" - Entezar - ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۰۱:۰۸ عصر


روزی لئون تولستوی در خیابان در حال قدم زدن بود که ناآگاهانه به زنی تنه زد
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد...
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد
و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد
و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را
ندادید !!!


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - گمنام - ۷ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۰۷:۳۲ صبح

سه موضع خطیر
یكی از افراد خانواده پیامبر اسلام (ص) از آن حضرت پرسید: آیا در قیامت یادی از دوستان می شود؟(كه مثلا افراد نیكی از آنها یاد كنند و آنها را نجات بخشند). پیامبر (ص) در پاسخ فرمود: در سه مورد، هیچكس از كسی یاد نمی كند:
1- در نزد میزان (و ترازوی عمل ) كه انسان در آن وقت همه فكرش در این است كه آیا بار گناهش (یا پاداشش) در میزان ، سبك است یا سنگین ؟! 2- در نزد پل صراط، كه انسان همه فكرش متمركز در این جهت است كه آیا از آن ، می تواند عبور كند یا نمی تواند؟ 3- هنگام تقسیم نامه های اعمال ، كه انسان همه فكرش ، در این است كه آیا نامه عملش به دست راستش داده می شود (و قبول شده) و یا نه (رفوزه شده است). در این سه مورد، نه خویش از خویشاوند خود و نه دوست از دوستش و نه یار از یارش و نه پدر و پسر و مادر هیچكدام در یاد همدیگر نیستند، سپس ‍ فرمود: این است معنی قول خدا (در آیه 37 سوره عبس) لكل امرء منهم یومئذ شاءن یغنیه : در آن روز، هر كسی را كاری است كه او را (از توجه به دیگران) مشغول و غافل داشته است پناه می بریم به خدا در این سه مورد!


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - hamed - ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۰۹:۰۲ صبح

پاداش مرد بد یمن!
پادشاهي به شکار رفت و در مسير مرد بدقيافه اي را ديد که بديمن بود، او را زد و به زندان انداخت. از قضا در آن روز، پادشاه شکار خوبي داشت و شادمان برگشت و به او اجازه آزادي داد.

مرد اجازه خواست تا چيزي به سلطان بگويد و گفت: اي پادشاه، مرا پس از ديدن ميزني و به زندان مي فرستي، ولي من تو را مي بينم و شکارت خوب مي شود و با سلامتي و شادي برمي گردي، حالا بگو کدام يک از ما بديمن تر بوديم براي هم؟ پادشاه از اين حرف شرمنده شد و به او هديه داد.

«کشکول شيخ بهايي»


RE: "داستانهای عبرت آمیز" - آشنای غریب - ۲ خرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۳۱ صبح

داستان به مناسبت روز پدر
[تصویر:  fun693.jpg]

مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند
و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ، کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ؟
خداوند همه پدرانی که در این دنیا نیستند را بیامرزد .Rose



دعا - yasaman - ۶ خرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۲۹ صبح

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
"چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟"
مرد اول پاسخ داد:
" نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست "
آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
"تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی"
مرد پرسید:
" به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ "
"او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود"


شاه کلید... - helma - ۸ تير ۱۳۹۲ ۱۱:۲۴ عصر

جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.

- قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.

- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.

- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.

شیخ نخودکی فرمود:

برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.

برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.

و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.

جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!

شیخ نخودکی فرمود : نماز اول وقت شاه کلید است ...