اخلاق شهدا - نسخه قابل چاپ +- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com) +-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html) +--- انجمن: وصیت نامه شهدا (/forum-28.html) +--- موضوع: اخلاق شهدا (/thread-2161.html) |
اخلاق شهدا - هُدهُد صبا - ۱۵ شهريور ۱۳۹۱ ۱۲:۵۱ عصر [B]نماز اول وقت هم رزم شهید علی موسوی می گوید: «تنها جایی که می شد سراغش را گرفت، نمازخانه بود. آن قدر مقید بود که نیم ساعت قبل از نماز، به طرف نمازخانه می رفت. هم خودش مقید به نماز اول وقت بود و هم با اخلاصِ خاصی، بقیه را به نماز اول وقت دعوت می کرد. یک بار که من در جلسه ای حضور داشتم و اتفاقاً تا ظهر طول کشید، ناگهان در باز شد و موسوی با چهره نورانی اش وارد شد و بعد از سلام، از ما پرسید: برادرا! می بخشید، خواستم بپرسم ظهر شده؟ بعد ما متوجه وقت نماز شدیم و چند لحظه بعد صدای اذان بلند شد. نحوه تذکر دادن او در آن لحظه خیلی برایم جالب بود». [/b] RE: اخلاق شهدا - هُدهُد صبا - ۱۵ شهريور ۱۳۹۱ ۰۵:۲۷ عصر ويژگيهاي اخلاقي شهيد اسماعيل دقايقي در مطالعه و بالابردن آگاهي و معلومات خود جديت خاصي داشت و تا آخر عمر پربركتش از تحصيل دانش باز نماند. ايشان با استفاده از فرصتي كه برايش در قم و استان مركزي پيش آمده بود، در كنار وظيفه حساس و مهم فرماندهي و حفاظت از شخصيتها و كادرهاي انقلاب، به فراگيري ادبيات عرب، تفسير،اخلاق و تاريخ اسلام پرداخت. انس با قرآن از شاخصترين خصوصيت او بود. حتي در اوج مشكلات و گرفتاريها از تلاوت قرآن نيز غافل نميشد. از همسر محترم ايشان نقل شده كه او سالي سه بار قرآن را ختم ميكرد. روحيهاي كه بيش از هر خصيصه و صفت ديگر در تمامي مراحل زندگي بدان پايبند بود، پذيرش خطاي خود بود. بدين معني كه اگر احساس ميكرد كه با فعل و حركت خود در رابطه با فردي دچار خطا شده، هرچند كه از نظر مسئوليت و شرايط سني از طرف مقابل خود بالاتر بود، در صدد اعتراف به خطا بر ميآمد و از آن فرد پوزش ميطلبيد. با افراد مختلف و خطاكار بشدت برخورد ميكرد و هميشه رعايت جوانب شرعي را در تنبيهات و برخوردها متذكر ميشد. تواضع و فروتني او به نقل از همرزمانش چنان مشهود بود كه مثل يك بسيجي و يك رزمنده عادي در چادرها زندگي ميكرد. در كارها به آنان كمك ميكرد و در برخوردهايش خيليها تصور نميكردند او فرمانده يگان باشد. در اولين برخورد با او، صفت تواضع زودتر از صفات ديگر جلوهگر ميشد. رزمندگان اسلام او را الگوي واقعي يك انسان مجاهد و وارسته ميدانستند. با همه مسئوليتهاي سنگين و دشواري كه برعهده داشت هيچگاه در چهرهاش آثاري از خستگي يا كسالت ظاهر نبود. لبخند مداوم او در مقابله با سختيها براي همه نيروها درس بود. در اوج ناملايمات و فشارها و نارساييها، برخورد شايستهاي با نيروهاي تحت امر داشت. ايشان عموماً در كارها با نيروهاي خود مشورت ميكرد و به راي و نظر آنها توجهي خاص داشت. صبر و حوصله و سعه صدر از صفات بارز وي بود. در مقابل تمام مشكلات و مسائل با شمشير صبر به مقابله برميخواست. خلوص و سكوت و وقارش در فرماندهي تحسين برانگيز بود. جاذبه او باعث شده بود كه در تمامي صحنهها حتي در داخل خانواده رزمنگان از مكاني ويژه برخوردار شود. تدبير و كارداني وي موجب تقويت روزافزون جايگاه او در بين افراد شده بود. شهيد دقايقي اين صفات را از تلاشهاي مجدانهاش در راه حق به دست آورده بود و اين همه را در تمامي مراحل زندگي و مراتب آن به همراه خود حفظ نمود. در زندگي مادي خود مرحله سادهزيستي را پشت سر گذاشته بود و به بذل و ايثار توجهي خاص داشت و در مواقع ضروري حتي حقوق خود را جهت رفع نيازمنديهاي نيروهاي تحت امر خود خرج ميكرد. او انساني بود كه در راه حفظ نظام مقدس جمهوري اسلامي دست از آلايشهاي دنيا شسته بود و دل به محبت حق سپرده بود. RE: اخلاق شهدا - ترنم بهاری - ۴ مهر ۱۳۹۱ ۰۹:۳۹ صبح پیام شهید خرازى به ژنرال عراقی خرازی گفت به ماهر عبدالرشید بگو: خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم، خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم!! خط پنجم تو را هم گرفتم، هیچ مانعى جلوى من نیست! امشب مىخواهم بیایم به شهر بصره تو را ببینم! به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، در منطقه شلمچه به ما مأموریت ساخت یک سنگر بزرگ با حلقههاى بتونى پیش ساخته را دادند! حلقههاى پیش ساخته بتونى را به وسیله تریلر و کمرشکن تا فاصلهاى از خط مقدم مىآوردند و ادامه راهنمایى آنها تا کنار محل سنگر را به عهده ما مىگذاشتند! به رانندهها نگفته بودند که باید تا خط مقدم بیایند. تا محلى که آنها را تحویل ما مىدادند آتش دشمن وجود نداشت. اما هر چه ما آنها را به طرف عمق منطقه درگیرى مىبردیم بر تعداد گلولهها دشمن افزوده مىشد. رانندهها مىترسیدند و جلو نمىآمدند. ما با یک درد سر و مکافاتى این رانندهها را به محل مىبردیم. هر تریلر یک حلقه بیشتر نمىآورد. بالا و پایین گذاشتن آنها هم درد سر داشت. چون ما جرثقیل نداشتیم براى بیل لودر یک قلاب ساخته بودیم و به وسیله بیل لودر آنها را پایین مىگذاشتیم! پانزده روز طول کشید تا ما توانستیم پانزده عدد از این حلقههاى بتونى را به محل سنگر ببریم. محل سنگر در خاک عراق و بعد از سنگرهاى نونى شکل عراق بود! براى ساخت آن، منطقهاى را به اندازه کافى خاکبردارى کردیم. حلقهها را کنار هم در آن قرار دادیم و چند متر خاک روى آن ریختیم! سنگر خوبى شد. همان سنگرى بود که بعد! حاج حسین خرازى نزدیک آن شهید شد. منطقه در تصرف ما بود ولى عراق حاضر به از دست دادن آن نبود. بنابراین به شدت تمام آنجا را گلوله باران مىکرد. عملیات حالت فرسایشى به خود گرفته و این حالت فرسایشى خسارات زیادى به ما وارد کرده بود. اکثر بچهها زخمى یا شهید شده بودند. منطقه تقریبا از نیروهاى ما خالى شده و انرژى و رمقى براى لشکر 14 امام حسین نمانده بود. شبهاى آخر عملیات بود. یک شب من و حاج محسن حسینى در سنگر نشسته بودیم! خرازى وارد سنگر شد و از ما پرسید: - از بچههاى مهندسى چند نفر اینجایند؟! - ما دو نفر در به در بیچاره! حاجى لبخندى زد و گفت: - امشب مىخوایم بریم جلو!! از حرف او تعجب کردیم. ما هیچگونه امکانات پیشروى نداشتیم. پس گفتیم: - امشب دیگه چه خوابى برامون دیدى؟! کسى دیگه را ندارى؟! - این حرفا چیه که مىزنین؟! یا الله پاشین ببینم. حاج محسن آدم شوخى بود. بلند شد و شروع به غر و لند کرد: - من زن و بچه دارم، اگه بلایى سر من بیاد تو را نفرین مىکنم! مىخواى من رو بکشى؟! تو که از درد زن و بچه سر در نمىیارى! مگه من چه گناهى کردم و... خلاصه با هر زحمتى بود از سنگر بیرون آمدیم همراه حاج حسین خرازى حرکت کردیم. سوار یک ماشین تویوتالندکروز نو شدیم. این تویوتا را همان روز به حاجحسین خرازى داده بودند. سوار شدیم و خرازى ما را به یک سنگر عراقى برد! سنگر چه عرض کنم، یک هتل - سنگر! آنجا سنگر فرماندهى عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیر زمینى که حتى مبلمان هم داشت!! سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن در حدود یک متر بود. روى آن را با چندین متر خاک پوشانده و بر روى خاکها قلوه سنگهاى بزرگى قرار داده بودند! هر گلولهاى که به این سنگها مىخورد اثرى بیش از اثر یک ترقه نداشت! ما همراه حاج حسین وارد این هتل زیرزمینى شدیم! داخل سنگر شخصى به نام جاسم که کویتىالاصل بود، از روى بىسیم مشغول استراق سمع فرکانسهاى عراق بود. حاجى به جاسم گفت: - جاسم کى رو دارى؟! جاسم خندهاى کرد و گفت: "ژنرال ماهر عبدالرشید!" ژنرال ماهر عبدالرشید یکى از فرماندهان معروف و بزرگ ارتش عراق بود! فکر کنم فرمانده سپاه هفتم! - بارک الله، بارکالله! خب چه خبر؟! - خودش مىخواهد عقب برود! سه شب است که نخوابیده است. دارد دستور مىدهد و نیروهاى خود را تنظیم مىکند! حاجى خرازى با لبخند ملیحى گفت: - نمىگذارم بره! مثل من که به خط آمدم، اون هم باید بیاد و بمونه. - چطورى؟! - به اون پیغام بده بگو: قال الحسین خرازى... - نه حاجى این کارو نکن! من این همه زحمت کشیدهام به شبکه بىسیم آنها نفوذ کردم! بر اوضاع اونها مسلطم! فرکانسهاى آنها را کشف کردهام... حیفه که از دست بره! - همین که گفتم! جاسم با ترس و احتیاط روى فرکانس بىسیمچى ژنرال رفت و به عربى گفت: - بسماللهالرحمن الرحیم، قال الحسین خرازى... بىسیمچى عراقى با شنیدن اسم خرازى و با فهمیدن این که فرکانس او لو رفته است، شروع به فحش دادن کرد! ما فحشهاى او را نمىفهمیدیم ولى جاسم با شنیدن آن فحشها تعجب کرد و رنگ از صورتش پرید! جاسم بىسیم را قطع کرد! حاجى از او پرسید: چى مىگفت؟! - داشت فحش میاد! حاجى خرازى دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد. به جاسم داد و گفت: - یه نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این! جاسم دوباره بىسیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بىسیمچى عراقى فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. چون سیستم بىسیم عراق در هم ریخته بود. فرماندهان عراقى به علت لو رفتن فرکانسهایشان مشغول فحش دادن به هم بودند! ما هم براى مدتى به این دعواى فرماندهان عراقى گوش دادیم و کلى لذت بردیم! آنها مشغول فحش دادن به هم بودند که ژنرال "ماهر" هم متوجه دعواى فرماندهان خود مىشود و از بىسیمچى مىپرسد که چه شده؟! بىسیمچى به او مىگوید که یک نفر ایرانى وارد فرکانس ما شده و مىگوید من از طرف "خرازى" براى "ماهر" پیام دارم! ماهر هم به بىسیمچى خود مىگوید پس چرا نمىگذارى پیغامش را بدهد! بعد از مدت کوتاهى بىسیمچى عراقى، به فارسى به جاسم گفت: - اى ایرانى اگر پیغامى براى "ماهر" دارى بگو! او آماده شنیدن است! ما تازه متوجه شدیم او هم فارسى بلد است! خرازى به جاسم گفت: - به او بگو: خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم، خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم!! خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاى مجهز نونى تو را هم گرفتم. هیچ مانعى جلوى من نیست! امشب مىخواهم بیایم به شهر بصره در میدان... تو را ببینم! جاسم پیام را به آنها داد! بىسیمچى و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: - مىخواى بیایى چکار کنى، یا چى بگى؟! - یک پاى تو را قطع کردم، مىخواهم بیایم اون یکى را هم قطع کنم! - همین! خوب بیا اون جا! منم یه دست تو را قطع کردم، اون یکى را هم قطع مىکنم! - باشد! وعده ما امشب تو میدون... با این پیغام اوضاع ارتش عراق به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید واقعا از سقوط شهر بصره ترسیده بود. تمام مهره چینىهایى که قبل از آن براى استراحت و به عقب رفتن انجام داده بود را به نفع شهر بصره به هم زد! حاجى خرازى بسیار آرام بود. لبخندى هم بر لب داشت. به ما دو نفر گفت: نماز خواندهاید؟! - بله! - چیزى خوردهاید؟! - بله! - من خستهام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین! - با این کارى که تو کردى مگه مىگذارند کسى اینجا بخوابه؟! - اتفاقا امشب راحت بخوابین! خودش هم رفت براى خواب و خوابید! وقتى به داخل سنگر مىآمدیم عراق مثل نقل و نیات گلولهباران مىکرد اما وقتى مىخواستیم بخوابیم دهها برابر بیشتر گلوله ریخت! آن شب عراقىها به قدرى روى منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ و حتى بعد از آن بىسابقه است. گلولهها را بىحساب و بىهدف شلیک مىکردند! وجب به وجب خاک شلمچه را گلوله توپ و خمپاره شخم مىزد! اما سنگر ما نه تنها امن و امان بود، بلکه از یک هتل هم بهتر بود. ما به راحتى خوابیدیم و اتفاقا خوب هم خوابمان برد! فردا صبح وقتى از سنگر بیرون آمدم، دیدم که بدنه تویوتاى نوى حاج حسین از اثر ترکش مثل یک آبکش سوراخ سوراخ شده است! وقتى حاجى بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که حکمت این کار دیشبى چه بود؟ حاجى گفت: - ما که دیگه تو این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم، مهمات هم نداشتیم! این کار را کردم که اونها تحریک بشوند و منطقه را زیر آتش بگیرن و حداقل به اندازه یه هفته عملیات، مهمات خودشون رو هدر بدند!! بعد از آن جاسم به یکى از بچه هاى ما گفته بود که آن شب عراقىها به قدرى کمبود مهمات داشتند که حتى مهمات داخل تریلرها را به انبارهاى مهمات نمىبردند. آنها را مستقیم به کنار توپها و خمپارههاى خود مىبردند و از روى تریلر گلولهها را داخل توپ و خمپاره مىریختند و شلیک مىکردند! RE: اخلاق شهدا - عليرضا - ۸ مهر ۱۳۹۱ ۰۶:۳۱ عصر خدا خيرت بده من شهيد خرازي رو خيلي دوست دارم با اين خاطره خيلي حال كردم RE: اخلاق شهدا - هُدهُد صبا - ۶ دي ۱۳۹۱ ۱۲:۳۶ عصر ❖ مهدی غذا که می خورد و تمام می شد، می گفت "دست ننه م درد نکنه." گفتم /من زنتم. بگو دست زنم درد نکنه./ گفت"صفیه! این جور جاها می شوی مامانم." وقتی خواست برود، پیشانیم را بوسید و گفت " و بعضی اوقات هم دخترم هستی. " ✓ شهـید مهـدی بـاکری RE: اخلاق شهدا - هُدهُد صبا - ۳ آبان ۱۳۹۵ ۰۵:۳۴ صبح در محـــ شهداء ــــــــــضر: کلام مرد خدا به یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی گفتم: جمله ای از شهید به یاد دارید؟ گفت: یکبار که جلوی دوستانم قیافه گرفته بودم، ابراهیم کنارم آمد و آرام گفت: ️نعمتی که خداوند به تو داده به رخ دیگران نکش در محضر شهدا باشید. @nashrhadi RE: اخلاق شهدا - boshra - ۹ آبان ۱۳۹۵ ۰۹:۰۸ عصر گفت...... گفت : " فقط دعا كنید پدرم شهید بشه!" خشكم زد. گفتم دخترم این چه دعاییه؟ گفت:آخه بابام موجیه! گفتم خوب انشاءالله خوب میشه، چرادعاكنم شهید بشه؟ آخه هروقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میكنه منو و مادر و برادرم رو كتك میزنه! ، امامشكل ما این نیست! گفتم: دخترم پس مشكل چیه؟ گفت: بعداینكه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه كاری كرده شروع میكنه دست و پاهای هممون را ماچ میكنه و معذرت خواهی میكنه. آقا ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم. آقا جان تو رو خدا دعا كنید پدرم شهید بشه RE: اخلاق شهدا - آشنای غریب - ۲۴ شهريور ۱۳۹۶ ۰۲:۱۰ عصر کجایند_مردان_بی_ادعا ؟ یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟ گفتم :کار گفت : فردا بیا سرکار باورم نمی شد! فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری این درخواست خود شهید بود. |