تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید
گفت و گو با خدا... - نسخه قابل چاپ

+- تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید (http://forum.ghorany.com)
+-- انجمن: فرهنگی و هنری (/forum-1.html)
+--- انجمن: داستان (/forum-26.html)
+--- موضوع: گفت و گو با خدا... (/thread-127.html)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5


RE: گفت و گو با خدا... - مشکات - ۲ آذر ۱۳۸۸ ۰۸:۲۰ عصر

سلام.
مرسی شهلا جان و فائزه جان.خوشحالم که خوشتون اومده.


عیسی یهودا ... - ذوالقرنین - ۲ آذر ۱۳۸۸ ۱۰:۳۲ عصر

لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر"
دچار مشكل بزرگي شد: مي بايست "نيكي"
را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل "يهودا"
يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت
به او خيانت كند، تصوير مي كرد.
كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرماني‌اش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را
در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش
دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هايي برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛
اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود.
كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه
نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو
, جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت.
به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند ,
چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت.
گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند،
دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوينچي
از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن
چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود،
چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد،
و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت:
"من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد:
كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم.
موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم!
"مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند ؛
همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند."

" پائولو كوئيلو "


RE: گفت و گو با خدا... - atefeh - ۳ آذر ۱۳۸۸ ۰۸:۴۵ عصر

بسیار جالب بود
دستتون درد نکنه
منم دوست داشتم کوچولو بمونم چون هر چه بزرگتر میشیم گناهانمون هم بزرگتر میشه البته شاید با زیادتر شدن مشکلات بیشتر به خدا نزدیک بشیم.


RE: گفت و گو با خدا... - shahlahojati@yahoo.com - ۴ آذر ۱۳۸۸ ۱۰:۲۶ صبح

دستتون درد نکنه واقعاً زیبا، جالب و تکان دهنده بود بازم ممنون
و پیام آن، اینکه انسان در یک چشم به هم زدن هم میتواند به عرش برسد هم به فرش.اگر یک لحظه فقط یک لحظه خدا انسان را به خود واگذارد تا سر حد حیوانیت سقوط میکند. پس دعا کنیم که خدا هیچوقت ما را به خود وامگذارد


گفت و گو با خدا... - مشکات - ۵ آذر ۱۳۸۸ ۰۸:۰۶ عصر

من خدا را دیدم

شبی از شبها بود
ماه پيدا بود...
غصه ی روز گذشته
در دلم غوغا بود
یکنفر گفت مرا
که خدا دوست ندارد تو را!
که اگر داشت تو هم میدیدی
وای خدایا!تو چرا دوست نداری مرا؟!
گریه کردم و با آب دو چشم
یک وضو بستاندم
و نمازم خواندم
و سخن ها گفتم
و خدا ساکت بود
و تماشا می کرد
"راست می گفت خدایا
تو چرا دوست نداری مرا؟"
گریه کردم خوابم برد
و خدا را دیدم
که تماشا می کرد
بار اول بود که من می دیدم
و چه زیبا بود
چشم ها می دیدند
اما کاش سخن می گفتم
که می گفتم:این همه زیبایی
وای خدایا من چرا نابینا؟
هیچ نگفتم اما
او شنید!!!!
خوابم از چشم ربود
باز چشم ها می دیدند
یکسره تاریکی و غم بود و گناه
چشم ها مسخ...تباه
آن کسی کو گفت مرا
که خدا دوست ندارد تو را
من بدیدم او را
دل اوپنهان بود
پشت چشمان سیاهش
و فقط من دیدم
آنهمه تاریکی...آنهمه زشتی را...
معنی چشم که او گفت همین بود؟!!
چشم یعنی آنکه:پشت اوپنهان است همه ی تاریکی
روزگاری یادم هست
کودکی بیش نبودم
مادرم راپرسیدم
چشم یعنی چه؟!
گفت:دخترم!چشم ها آینه اند
که بیابی دل را
و ببینی که چه زیباست !!!
دل این آدم ها

ولی اما حالا
وای خدایا من نمی خواهم که ببینم
چشم های کورم را
از تو می خواهم...از تو می خواهم...
چه شبی بود آن شب
صبح که شد
چشم ها بگشودم
وای خدایا شکرت!!
من نمی دیدم آن همه زشتی را
حالا هر شبم می گذرد
به خیال آن شب
من خدا را دیدم
چه تفاوت دارد که ببینم یا نبینم
دل آدم ها را.



RE: گفت و گو با خدا... - امرتات - ۶ آذر ۱۳۸۸ ۰۴:۳۶ عصر

* گنجشک خدا *

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار با فرشتگان این گونه می گفت :
من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و
یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگاه می دارد .
سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ،
گنجشک هیچ نگفت !
خدا لب به سخن گشود ، با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست .
گنجشک گفت :
لانه محقری داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سربناه بی کسی ام .
اما...
تو همان را از من گرفتی !
این طوفان بی موقع چه بود ؟
چه می خواستی از لانه محقرم ؟
کجای مملکت تو را گرفته بود ؟
و ...
سنگینی بغض ، راه بر کلامش بست .
سکوتی در عرش ، طنین انداز شد .
فرشتگان همه سر به زیر انداختند .
خدا گفت :
ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لا نه ات را واژگون کند ، آن گاه تو از کمین مار برگشودی !
گنجشک ، خیره در خدایی خدا مانده بود .
خدا گفت :
و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی .
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ،
های های گریه هایش ملکوت خدا را بر کرد .Sad


RE: گفت و گو با خدا... - امرتات - ۱۲ آذر ۱۳۸۸ ۰۴:۵۰ عصر

* جای با *

خواب دیده بود در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خداست .
رو به رو ، در بهنه آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در می آمد .
وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش در آمد ،
متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای با بود !
همچنین متوجه شد که آن اوقات ، سخت ترین و ناراحت کننده ترین لحظات زندگی او بوده است !!!
واقعأ او را رنجاند . Sad
- از خدا درباره آن سوال کرد :
" خدایا تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم ، همیشه همراه من خواهی بود . ولی من متوجه شدم که در بدترین شرایط زندگی ام فقط یک جای باست ! نمی فهمم چرا در مواقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتی !؟ "
- خدا باسخ داد :
" فرزند عزیز و گرانقدر من ، تو را دوست دارم و هیچ گاه تنهایت نمی گذارم . زمان هایی که تو در آزمایش و رنج بودی ، وقتی تو فقط یک جای با می بینی ، من تو را به دوش گرفته بودم ... "


گفت و گو با خدا... - مشکات - ۱۷ آذر ۱۳۸۸ ۰۵:۱۳ عصر

گفتم: خداي من، دقايقی بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ی ديروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و گريم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی، من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اينگونه زار بگريم؟
گفت: عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد عروج می کند، اشکهايت به من رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اينگونه می شود تا هميشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست، از اين راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسيد.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزيت دادم تا صدايم کنی، چيزي نگفتی، پناهت دادم تا صدايم کنی، چيزی نگفتی، بارها گل برايت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برايم بگويی آخر تو بندهء من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايی ديگر، من اگر مي دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفايت می دادم.
گفتم: مهربانترين خدا ! دوست دارمت ...
گفت: عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت.


RE: گفت و گو با خدا... - shahlahojati@yahoo.com - ۱۸ آذر ۱۳۸۸ ۱۰:۳۵ صبح

الهه جون سلام :
خیلی قشتنگ و تکان دهنده بود من که با تمام وجود خدا را لمس کردم و اشک ریختم واقعاً دسست درد نکنه عزیز


یادداشتی از طرف خدا - مشکات - ۷ بهمن ۱۳۸۸ ۰۷:۲۰ عصر

به : شما
تاريخ : امروز
از : خدا
موضوع : خودت
عطف به : زندگي
من خدا هستم . امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم .
لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم .
* اگر در زندگي وضعيتي برايت پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي براي رفع كردن آن تلاش نكن . آنرا در صندوق SFGTD ( چيزي براي خدا تا انجام دهد ) بگذار . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب دنبال (پيگيري) نكن . در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد تمركز كن .
* اگر در يك ترافيك سنگين گير كردي ، نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است.
* شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بيكار است و شغلي ندارد .
* ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند تا فقط شكم فرزندانش را سير كند.
* وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار ياس ميشوي :به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشيده .
* وقتي ماشينت خراب مي شود و تو مجبوري براي يافتن كمك کیلومتر ها پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد .
* وقتي متوجه موهايت كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي :به بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند.
* ممكنه خودت را قرباني تندي ، جهل ، پستي يا تزلزل هاي مردم ببینی :به ياد داشته باش ، همه چيز ميتواند بدتر هم باشد . تو هم ميتوانستي يكي از آنها باشي.
* ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش . در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي كردن نداشتند .
* و به یاد داشته باش که من همیشه کنارت هستم.