تالار گفتمان وب سایت ختم قرآن مجید

نسخه کامل: خداوند بنده اش را فراموش نمی کند
شما در حال مشاهده نسخه متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
[/font][/size]
" دست خدا "

کودک زمزمه کرد : " خدایا ! با من حرف بزن "

و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد .

کودک نشنید .
[size=small][font=Arial]
او فریاد کشید : " خدایا ! با من حرف بزن "

صدای آسمان غرومبه آمد .

اما کودک گوش نکرد .

او به دور و برش نگاه کرد و گفت :

" خدایا بگذار تو را ببینم "

ستاره ای درخشید اما کودک ندید .

او فریاد کشید : " خدایا معجزه کن "

نوزادی چشم به جهان گشود اما کودک نفهمید .

و از سر ناامیدی ناله سر داد .

" خدایا به من دست بزن ، بگذار بدانم کجایی "

خدا پایین آمد و بر سر کودک دستی کشید.

اما کودک دنبال یک پروانه کرد .

او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد .
" راویندارا کومار کرنانی "
[attachment=15]

قطره ،دلش دريا مي خواست.

خيلي وقت بود که به خدا گفته بود. هر بار خدا می گفت:


" از قطره تا دريا راهي است طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري.


هر قطره را لياقت دريا نيست."


قطره عبور کرد و گذشت.


قطره پشت سر گذاشت.


قطره ايستاد و منجمد شد.


قطره روان شد و راه افتاد.



قطره از دست داد و به آسمان رفت.


و هر بار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت.


تا روزي که خدا گفت:

" امروز روز توست.روز دريا شدن."


خدا قطره را به دريا رساند.

قطره طعم دريا را چشيد...طعم دريا شدن را.


اما... روزي قطره به خدا گفت:

" از دريا بزرگ تر هم هست؟"

خدا گفت: "هست.

" قطره گفت: "پس من آن را مي خواهم.بزرگ ترين را. بي نهايت را."


خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:

"اينجا بي نهايت است."

آدم عاشق بود. دنبال کلمه اي مي گشت تا عشق را درون آن بريزد.

اما هيچ کلمه اي توان سنگيني عشق را نداشت.

آدم همه ي عشقش را درون يک قطره ريخت.

قطره از قلب عاشق عبور کرد.

و وقتي که قطره از چشم عاشق چکيد،

خدا گفت:

"حالا تو بي نهايتي، زيرا که عکس من در اشک عاشق است!"
[attachment=23]

روزی روزگاری زنی در کلبه ­ای کوچک زندگی می­کرد.

این زن همیشه با خداوند صحبت می­کرد و با او به راز و نیاز می­پرداخت.. روزی

خداوند پس از سال­ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن

از شادمانی فریاد کشید، کلبه ­اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن

خداوند نشست!

چند ساعت بعد:

در کلبه او به صدا درآمد!

زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس­های مندرس و

پاره ­اش پشت در ایستاده بود،

کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب­ آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی

او بست.

دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!

ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد.

زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه­ ای پشت در بود.

پسرک لباس کهنه ­ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می ­لرزید و رنگش از

گرسنگی

و خستگی سفید شده بود.

صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می­کرد!

زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید.

و دوباره منتظر خداوند شد.

خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز

کرد...

پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در

بود.

پاهای پیرزن تحمل نگه­داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به

لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی

پیرزن بست!

شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش

عمل نکرده است!؟



آنگاه خداوند پاسخ گفت:

من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ­ات راه ندادی!

[attachment=24]

اللهم عجل لولیک الفرج


یا صا حب الزمان ادرکنی


یا صا حب الزمان اغثنی
سخنران در حالي که يک بيست دلاري را بالاي سر برده بود از ۲۰۰نفر حاضردر
سمينار پرسيد:
چه کسي اين ۲۰دلاري را مي خواهد?
همه دستها را بالا بردند
بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت: هنوز کسي هست که اين ۲۰دلاري را بخواهد? باز همه دستها را بالا بردند.
سپس اسکناس را روي زمين انداخت و با پا پول را مچاله کرد و باز هم گفت :
کسي پول را مي خواهد.
دستها همچنان بالا بود.
سخران گفت دوستان من شما همگي درس ارزشمندي را ياد گرفتيد.
در واقع چه اهميتي دارد که من اين ۲۰دلاري را چه کار کنم مهم است که شما هنوز ان را مي خواهيد
چون ارزش ان کم نشده است.
اين اسکناس هنوز ۲۰دلار مي ارزد.
ما در زندگي ممکن است به خاطر شرايطي زمين بخوريم و مچاله و کثيف شويم و احساس کنيم که بي ارزش شده ايم.
اما اصلا مهم نيست که چه اتفاقي افتاده است مهم اين است شما هرگز ارزشخود را از دست نداده ايد ،
چون هنوز کساني هستند که شما را دوست داشته باشند،
خداوند هيچگاه بنده اش را فراموش نمي کند.
سلام.

واقعا زیبا بود ، ممنون.
بسم الله الرحمن الرحیم


سپاس " مشکات " گرامی

خداوند متعال انسان ها را از روی صفات خوب شان می شناسد

. این مژده ای برای ما انسان ها اگر خصلت خوبی داریم به یقین خدا ما را می شناسد و این ماییم در گردش ایام خدای تبارک و تعالی را فراموش می کنیم اما خالق یکتا هرگز
دست شما و همه دوستان ایشالا به زودی برسد به ضریح امام حسین ع فوق العاده عالی و بجا
واقعــــــــــــــا مطلب عالی و پر محتویی بود
تشکـــــــــــــــــــــــــــــــرClapping
ارزش هر فرد به درون و ذات و ایمان اوست همین چیزی که در این داستان بود.
بسم الله.سلام
امام سجاد فرمودند :
اگر مومنی دعا کنه سه نتیجه داره .
اول اینکه : یا پاداش این دعا کردن در آخرت براش ذخیره می شه .
دوم : یا توی دنیا برآورده می شه
سوم : یا بلایی که او را دنبال می کند ، از او دفع می شه .

اگر دعامون توی دنیا مستجاب شد که هیچ ، ولی این رو یادمون باشه که :
برای اینکه دعامون مستجاب بشه ، هیچ وقت
خدا رو تحت فشار قرار ندهیم . شاید به نتیجه برسیم و پشیمان شویم .[تصویر:  21.gif]
یه داستانی می خوام بنویسم براتون اما ممکنه تکراری باشه .
می گن یه عابدی بود که هر روز می رفت و خدا رو عبادت می کرد .
یه روز یه پیرمرد به این عابد گفت :
تو که می ری خدا رو عبادت می کنی ، از خدا بخواه که یه داس به من بده .
من داس ندارم که گندم رو درو کنم .
الان با دست درو می کنم . خب اینم کمه .
اگه داس باشه بیشتر درو کنم و زندگیم بهتر می شه .
گفت باشه .
رفت عبادتش رو کرد و بعدشم به خدا گفت : خدایا !
یه پیرمرده گفته که یه داس می خواد . بهش بده .[تصویر:  28.gif]
خدا هم گفت تو دعات رو کردی .
من خواستم بهش می دم نمی خوام بهش نمی دم .
دستتم درد نکنه برو .[تصویر:  01.gif]
روز بعد پیرمرد اون عابد رو دید . گفتی به خدا ؟ آره .
خبری نشد که !!!
عابد گفت من بازم می گم . روز دوم روز سوم ، هر روز می گفت .
تا اینکه خدا گفت : من صلاح نمی دونم که بهش بدما .[تصویر:  02.gif]
تو داری اصرار می کنی ها . این تو و این داس .
برو بده به پیر مرد.
ولی بدون من صلاح نمی دونستم .
رفت و داس رو به پیرمرد داد .
پیرمرد خیلی خوشحال شد .
یه ماهی از این ماجرا گذشت .
یه روز عابد داشت از در خونه اون پیرمرد رد می شد که دید
یه پارچه سیاه خورده بالای در خونه پیرمرد .[تصویر:  02.gif]

پیرمرد این چیه ؟ چی شده ؟[تصویر:  07.gif][تصویر:  02.gif]
پیرمرد گفت : من و همسرم هر وقت دعوا می کردیم ،
مثلا با داد زدن و دعوا کردن تمومش می کردیم .
اما این دفعه من دااااااااس داشتم .[تصویر:  21.gif]
زدم کشتمش .[تصویر:  10.gif]
همون جا خدا گفت : دیدی گفتم من صلاح نمی دونم ولی تو اصرار کردی .
یادمون نره ، هیچ وقت خدا رو تحت فشار قرار ندهیم
شاید به نتیجه برسیم و پشیمان شویم .[تصویر:  01.gif]

نوشته یک دوست
التماس دعا
صفحه‌ها: 1 2
لینک مرجع