۱۲ بهمن ۱۳۹۲, ۱۲:۵۳ صبح
بی خبر از همه جا و همه کس می خوردم و می خوابیدم. نه می دانستم آنچه می خورم از کجا می آید
نه می دانستم چه کسی آنها را برایم می فرستد...
آخرش آنقدر پررو شدم که شروع کردم به در و دیوار لگد پراندن!
ناچار بیرونم آوردند...
درست همان لحظه بود که شروع کردم به گریه کردن و از کرده ی خود پشیمان شدم!
طفلک من! تازه به دنیا آمده بودم.
نه می دانستم چه کسی آنها را برایم می فرستد...
آخرش آنقدر پررو شدم که شروع کردم به در و دیوار لگد پراندن!
ناچار بیرونم آوردند...
درست همان لحظه بود که شروع کردم به گریه کردن و از کرده ی خود پشیمان شدم!
طفلک من! تازه به دنیا آمده بودم.
خدا برای این خداست....